غربت زندگي در روزگار اضطرابهاي جمعي
نازنين متيننيا
روزگاري توي تهران، دو، سه كافه بيشتر نبود. كم بودند كافههايي كه معناي واقعي پاتوق را داشته باشند و بتواني مشتري ثابتش شوي و مدام بروي و بيايي و زندگي اجتماعي داشته باشي. حالا من از نسل خوششانسها بودم. دهه شصتي كه در اوايل دهه هشتاد، ميتوانست همين پاتوقهاي اندك را پيدا كند و مشتريشان شود. نسل قبلتر از من، همين كافه را هم بهانه ميكرد كه توي بحثها درباره شرايط زيست اجتماعي بكوبد توي سرمان و بگويد: «اوضاع شما كه خوب است، زمان ما همينها هم نبود.» ما هم چوب را ميگرفتيم و خودمان هم توي سر خودمان ميزديم كه بله، درست است و خدا رو شكر جواني ما افتاد توي دهه هشتاد و دهه هفتاد و شصت، بچه بوديم و نفهميديم.
البته كه واقعا خدا را شكر، اما حالا چيزي كه توي شهر زياد است، كافه. توي هر خيابوني، كوچه پسكوچهاي، كافهها پر شدهاند. زيست اجتماعي جوانهاي اين روزگار، در شرايطي كه امكانات زيادي براي تجربه ندارند، كافهها را بيشتر كرده. جوانهاي امروزي، نياز به ديده شدن، بودن و تفريح اجتماعي را ميبرند توي كافهها و راستش ديدنشان، به عنوان آدمي كه محروميتهاي زيادي را در جواني تجربه كرده، خوشايند است. اما در كنار اين، ديدن جوانهايي كه زيبايي و شور جواني را در رخوت كافه بهسر ميبرند، غمانگيز است. بله، روزگار تغيير كرده و شرايط اندكي بهتر شده، اما آيا واقعا شهرهاي ما مناسب زيست اجتماعي جوانهاي ايراني است؟ پاسخ به اين سوال قطعا خير است. توي شهر براي اين جوانها جز كافه و رستوران، تقريبا چيز ديگري وجود ندارد. حالا ممكن است خودشان، مثل نسل ما، كار را دست بگيرند و بروند توي پاركها بدوند يا دوچرخهسواري كنند و به هيچ برنامهاي براي سفر و تجربه ديدن چيزها، نه نگويند، ولي اين به معناي در اختيار بودن امكانات وسيع نيست. به لطف اينترنت و سفرهاي خارجي، وقتي درهاي جهان به رويات باز ميشود، ميبيني كه رفتار با جواني، چقدر متفاوت و وسيع است و چقدر عقب هستيم. بهترين دورهاي كه آدميزاد ميتواند سرخوش و فارغ، به سمت تجربههاي تازه برود و در ميانه اينها خودش را بهتر بشناسد، جهان را بهتر ببيند و درك متفاوتي از زندگي داشته باشد، در همين روزگار و شرايطش از جوانهاي ايراني گرفته ميشود.
حالا از فشارهاي اقتصادي، اجتماعي، تحديدات هرروزه در خيابانها حرفي نميزنم كه برهمگان واضح است و اين عقب ماندن را بيشتر هم ميكند. ولي واقعا جوان ايراني، در هر دورهاي، در اين چنددهه اخير، طفلكترين و بيپناهترين بوده. نه نقش واضحي برايش تعريف شده و نه امكانات خاصي گرفته و از همه مهمتر، آموزشهاي لازم براي بقا به عنوان يك انسان تا سالهاي سال بعد و دوران ميانسالي را نديده.
وقتي آدميزاد بهوقتش چيزي را نداشته باشد، وقتي زمان را از دست ميدهد، تعاريفش از زندگي و آدمها هم عوض ميشود و ناقص و محو باقي ميماند. بدتر اينكه آنقدر شرايط بيروني سخت ميشود و نبرد بقا سختتر كه چشمهايش هيچوقت بهروي كمبودها باز نميشود و روزگاري از راه ميرسد كه ميبيند چيزي از زندگي نفهميده و فقط عمر را سپري كرده. اين يكي از دردناكترين بخشهاي سرنوشت جمعي ما ايرانيهاست. بخشي كه برخلاف بقيه، كمتر به آن توجه ميشود و كسي دربارهاش صحبت نميكند. وقتي دغدغه نان باشد، كار باشد، زندگي معمولي باشد و از همه مهمتر زنده ماندن، ديگر چه كسي به معنا و مفهوم واقعي زندگي توجه ميكند؟ چه كسي برايش مهم ميشود كه واقعا ما چهچيزي از زندگي و معنايش فهميديم و چقدر اين زندگي كه يگانه است، براي ما مفهومي غريب و بيتسلا شده.
اين فاجعهاي بزرگ است. آدميزاد در طول قرنها، با همين شناخت زندگي و مفهومش دوام آورده و باقي مانده. تمدنها جايي از بين رفتند كه معناي زندگي گم شده و انسانها پوچ و از درون خالي، آخرين بندهاي اتصال به زندگي و بودن را رها كردند. حالا برويد توي خيابان و يكي از همين كافهها و از آدمهايش بپرسيد چه چيزي از زندگي ميداند؟ قطعا جوابشان حيرتانگيز و غمناك است، چون چيزي براي فهم زندگي نيست، چون سالهاست نظام آموزشي ما معناي زندگي را رها كرده و منظور از نظام آموزشي، فقط آموزش و پرورش نيست. دارم درباره يكپارچگي نگاه مديريتي به مردم حرف ميزنم، درباره فهم انساني و دلسوزي براي زنده كردن معناي زندگي. غايب بزرگ اينروزهاي ما، نه ثبات اقتصادي است و نه مسائل مربوط به سياست جهاني و مذاكره كردن و نكردن.
برفرض كه همين فردا، ايران سرزمين آرماني كل جهان شد، سوال اصلي اين است: «آيا اين مردم، در سرزمين آرماني، زندگي كردن را بلدند؟» آيا ميدانيم كه وقتي ديگر هيچ فشاري نيست و ميشود بدون دغدغه زندگی کرد و از لحظه لحظه زندگي لذت برد، آن را دوست داشت و قدردانش بود؟ راستش من ترديد دارم. چيزي براي ما تعريف نشده. هرآنچه از زندگي ميدانيم، از كودكي تا امروز، در هالهاي از ابهام و بكن نكن و فشارهاي عجيب بوده. مگر ميشود به آدمي كه معتاد به شرايط سخت است، ناگهان بگويي كه همهچيز تمام شده و از اين لحظه ميتواني بروي پي زندگيات و نگران چيزي نباشي؟
متاسفانه نگران بودن در دياناي فرهنگي و دستهجمعي ما نشسته و اگر باور نميكنيد برويد سراغ روانپزشكها و داروخانهها درباره آمار اضطراب و نياز به مصرف داروهاي آرامبخش و ضداضطراب بپرسين. چنين نااميدي و استرس و اضطراب جمعي، چيزي نيست كه ناديده گرفته شود، اما در شرايط هميشه حساس كنوني، ديگر نقشي در تحليلها، آيندهنگريها و مديريت جامعه ما ندارد.
راستش حتي همين يادداشت را هم با نااميدي مينويسم. نااميدي كه سالها روزنامهنگاري يادم داده و اينكه گفتن اينها هم از نظر جماعت زيادي ضروري نيست و دانستن و دركش هم. اما تنها چارهاي كه دارم همين نوشتن است و تلنگر زدن؛ به اميد اينكه كسي، جايي، اينها را بخواند و اگر كارهاي است كه آستين بالا بزند و اگر هم نيست، حداقل نگاهي به زندگي خودش بيندازد و برود دنبال معناي واقعي زندگي. جستوجويي كه توي اين شرايط نبردي تلخ و سخت است اما اجتنابي از آن نيست؛ به اميد روزهاي روشني كه اين وضع تمام شود و آنهايي كه بهتر رسم زيستن را ياد گرفتند، دست ديگراني را كه چيزي از آرامش و زنده بودن نميدانند، بگيرند.