شبنم كهنچي
«نبايد از ياد برد كه روشنفكر جوياي استقلال فكري است، جوياي استقلال انديشه است و وظيفه او با يك سرباز يا يك پزشك فرق ميكند. انجام وظيفه روشنفكر نوع ديگري است. روشنفكر آرام نميگيرد، متحجر نميشود، تا ابد در يك قالب شكل نميگيرد، مدام در حال گشودن گرههاي تازهاي است، مدام در حال تغيير است، در حال تعالي است، در حال تكامل است و... در مورد روشنفكران ايراني زياده از حد ظلم شده است. همه فكر خيال ميكنند كه آنها بايد همه كار ميكردند، هم رفتگر بودند، هم متخصص مسائل اقتصادي، هم معلم، هم مبلغ و هم رهبر سياسي...» اين نوشته، بخشي از گفتوگوي روزنامه ايرانشهر است با غلامحسين ساعدي. نويسندهاي كه 39 سال از مرگش ميگذرد و طي اين سالها همواره از جايگاه او در ادبيات داستاني و نمايشي، گفته و نوشته شده است. درباره زندگي و آثار اين نويسنده به قاعده بزرگ، دو «شناختنامه» منتشر شده است كه هر دو محبوب اهالي ادبيات داستانياند. يكي به قلم زندهنام كوروش اسد كه 9 سال پيش در عين ناباوري از دنيا رفت و ديگري اثر دكتر جواد مجابي كه خوشبختانه با همان انضباطي كه از او سراغ داشتهايم، همچنان مينويسد. اخيرا انتشار ويدیويي از «پرلاشز» فرانسه - جايي كه ساعدي و بعضي ديگر از نويسندگان بنام دنيا در آن آرميدهاند - خبرساز شد. از شرح آنچه در آن ويدیو ميگذرد درميگذرم؛ چه هر جرياني كه پشت آن تصاوير موهن باشد، فرقي ندارد و به يك اندازه مبتذل است. سطحي چنان نازل از عقدهگشايي سياسي كه ارزش بازگفتن ندارد؛ با اين حال، بهانهاي به دست داد تا سراغ جواد مجابي برويم و با او در مقام مولف «شناختنامه غلامحسين ساعدي» گفتوگو كنيم.
طبعا از آنچه چندي پيش اتفاق افتاده و دوباره نام ساعدي را بر سر زبانها انداخته، باخبر هستيد. به عنوان كسي كه درباره زندگي، انديشهها و آثار ساعدي خوانده و نوشته، حتما حرفها و نظراتي در اين باره داريد.
درآمدوار بگويم در اين گفتوگو قصد ندارم درباره اهميت فرهنگي ساعدي، زندگي پربار و آثار ارجمندش صحبت كنم؛ چون اين وظيفه را موقعي كه نام او سالها در محاق سكوت حاسدان، حتي يارانش، قرار گرفته بود با نوشتن كتاب و مقالاتي درباره او انجام دادهام. همين طور، نميخواهم در تله عمومي گسترده در اين روزها بيفتم كه بسيار كسان - حتي به ظاهر دوستان - سعي دارند افكار عمومي را از هدف اصلي كه مبارزه براي آزادي و بهروزي است به حاشيههاي مهيج روزانه منحرف كنند. نه اينكه وقايع جاري كماهميت و ناديدني باشد، اما در دوراني حساس، پرداختن به مسائل بنيادي يك فرهنگ ميتواند همسويي با تقلاي ملتي باشد كه خواهان دگرگونيهاي اساسي است.
ميدانيم مشابه اين وضع بارها در بستر فرهنگي و ادبي ما رخ داده. اين خصومت و رفتارهاي كينهورزانه با نويسندگان و روشنفكران مستقل چرا متوقف نميشود و به نظر شما تا كي ادامه خواهد يافت؟
در پاسخ اين سوال كه در اينجا خصومت با روشنفكران كي پايان ميگيرد، ميگويم هيچ وقت. من در دو رژيم متفاوت بر كنار از وقايع اجتماعي نبودهام؛ با تكيه بر تجربه و تأملاتم شاهد بودهام كه اين دو نظام هر يك به گونهاي با روشنفكران جامعه ناسازگار بوده و آنها را مزاحم خود ميدانستهاند. رژيم قبلي ميخواست انديشهورزان مردمگرا را از حالت منتقد ناهنجاريهاي موجود و ناقد قدرت انحصاري درآورد و تبديل كند به طرفداران بيچون و چراي حكومت. اين رسمي رايج بود و هست كه كارگزاران اقتدار در نظامهاي گوناگون ميكوشند بهگونهاي ذهن نوانديشان و واكنش تودهها را مهار كنند. آن نظام براي رسيدن به اين هدف سد و بندي براي مخالفان و رفاه و آوازهاي براي موافقان تدارك ميكرد. به تعبيري مدرنيسم بله اما مدرنيته نه. به هر حال افراد دست و زبان بسته، زنده و مطرود، اما بيفايده ميماندند. در رسانهها و تبليغ عمومي تا جايي در انكار و بدنام كردن روشنفكران پيش رفتند كه علاوه بر صداوسيما و رسانههاي خود، مردم كوچه و بازار هم پس از مدتي روشنفكري را نوعي فحش تلقي ميكردند. خصومت با روشنفكري از حد قانون فراتر رفت.
در كتاب «شناختنامه ساعدي» بخشي از گفتوگوي او با روزنامه ايرانشهر را در بخش «گفتوگو و سخنراني» نقل كرديد كه درباره تعريف «روشنفكر» و وضعيت او در جامعه بود. بيش از 40 سال از آن روزگار گذشته. ميخواهم يك پرسش كلي از شما داشته باشم؛ «روشنفكر» از نظر شما كيست و چه تعريفي دارد؟
در تعبيري كلي، كار روشنفكر پراكندن روشنگري به خاطر بهروزي جامعه است. تعريفي از وظيفه فرزانگان در جامعه خودمان دارم: «روشنفكري نقد مستمر خردورزانه وضعيت انساني است از سوي انديشهورزان مردمگراي مستقل تا ملت را در رشد و دگرگوني ياري كنند.» حالا سر اين يا آن تعريف بحث نداريم؛ آنچه اهميت يادآوري دارد، اين است كه كاركرد روشنفكري نه تنها مايه امتياز و فخرفروشي نيست، منصبي و جايگاهي خاص نيست، بلكه وظيفه دلخواه شهروندي آگاه است در متن گفتوگوي راهگشا با مردمي كه تو را بركشيدهاند.
به نظر شما با چنين تعريفي روشنفكران معاصر ايراني به اين «وظيفه» عمل كردهاند؟
بايد به دو نوع روشنفكر در جامعه خودمان اشاره كنم كه شامل روشنفكر فرهنگي و روشنفكر سياسي است. روشنفكر سياسي بنا به طبيعت كارش اراده معطوف به قدرت دارد و با نقد اقتدار مطلق و انحصاري ميكوشد تا با اصلاح يا جايگزيني، به موازنه دموكراتيك قدرت كه در خدمت رشد و تكامل ملت باشد برسد. روشنفكر سياسي در ايران، درون قدرت حكومتي و تابع آن نيست، بلكه بيرون از دايره اقتدار حاكم در جهت اصلاح يا دگرگوني به نقد آن قدرت و نهادهاي مستقر ميپردازد. همراه نقد قدرت و انتقاد از وضعيت جاري، پيشنهاد وضع مطلوب ممكن را هم ميدهد. بديهي است كه روشنفكر سياسي بيشتر به وقايع جاري، وضعيت موجود و بديل احتمالي موقعيتها ميپردازد و چه بسا وقتي به قدرت رسيد تثبيت وضع موجود را چون سلف خود وظيفه اصلياش بداند؛ اما روشنفكر فرهنگي و ادبي بنا به ذات وظيفهاش نميخواهد به قدرت سياسي دست يابد و مثلا وزير و وكيل شود. نيازي به قدرت سياسي ندارد چون خود يك قدرت اجتماعي است؛ كساني مانند هدايت و دهخدا و ساعدي كه محبوبيت خود را از همدلي و همسرنوشتي با مردم يافتهاند. اينان ميكوشند با خلق آثارشان به رشد و شكوفايي ذهن ملت مدد برسانند و به قول مولوي «ادراك پوسيده» را رسوا كرده، درك زندگي پر از شعور و عشق و آزادي را در سطوح جامعه رواج بدهند.
همانطور كه ساعدي گفته «همه خيال ميكنند كه آنها [روشنفكران فرهنگي] بايد همه كار ميكردند، هم رفتگر بودند، هم متخصص مسائل اقتصادي، هم معلم، هم مبلغ و هم رهبر سياسي...» توقع عمومي از روشنفكر فرهنگي اين بوده كه به سياست هم بپردازد. خيلي از روشنفكران شهرت خود را از مشاركت در كارهاي سياسي به دست آوردند. اگر چه نسبت فرهنگ و سياست انكارناپذير است اما طبعا حدود و مختصاتي دارد. اين حدود به نظر شما تا كجاست؟
مدتي است علاوه بر حذف روشنفكران توسط كارگردانهاي جايزهبگير سوگواره ملي، سريالي عاميانه هم مشتريهاي پروپاقرصي يافته كه با هر نوع گرايش سياسي در اينجا و آنجا گريبان روشنفكران مرده و زنده را بگيرند كه پيش از 57 چه ميكرديد بعد از آن چه كردهايد؟ اصلا شما ما را به اين روز انداختهايد، اگر فلان طور ميكرديد كه ما ميگوييم حالا ما سويیس و كانادا بوديم. درواقع آنها از قشر روشنفكر فرهنگي عملكرد راهبري جامعه، يك حزب يا نهاد سياسي را توقع دارند.
پيش از انقلاب هم وضع همين بود؟
در دوران پهلويها، حتي قبل از آن از اوايل مشروطيت، به علت نبودن احزاب فراگير مستقل و كارآمد نبودن سنديكاها و اتحاديهها و كانونهاي صنفي آزاد، روشنفكران فرهنگي علاوه بر وظيفه حرفهاي خود كه خلق آثار ادبي و هنري و پژوهشهاي علوم انساني است و ميتواند در جهت رشد آگاهي و توسعه معنويت ملي به كار آيد، وظيفه وانهاده روشنفكران سياسي را نيز كه به سياست روز مربوط ميشد بر عهده گرفتند. حكومتهاي خودكامه، روشنفكران سياسي را پيش از آنكه وظيفه خود را در قبال ملت و تاريخ انجام بدهند، انکار ميكردند. دوستان آنها در بخش فرهنگي خود را ناچار ميديدند علاوه بر وظايف خود كار ناتمام آن زندانيشدهها، كشتگان و تبعيديها را به سامان برسانند. بيشك آن سياستبازيها گاهي سازگار با هدفهاي فرهنگي و در مواردي در تعارض ماهوي با امور معنوي بود. در جامعهاي كه غالب روشنفكران سياسي مردمگراي مستقل طرد و حذف و منزوي شده بودند ناگزير بار سياستورزي افتاده بود بر دوش كساني كه براي آن كار تربيت نشده بودند و در آن عرصه پرنقش و فريب، جز احساساتي انساندوستانه كه چندان به كار سياستورزي نميآمد، كارافزاري نداشتند. شاعران و نويسندگاني چون آلاحمد، ساعدي، بهآذين و شاملو علاوه بر كار خود كه توسعه فرهنگ ملي بود، به دليل خوي حقطلبي و عدالتجويي و توقع مردم از آنها براي راهنمايي و همفكري، به سياستورزي پرداختند و به تدريج جاذبه سياسيكاري و شهرت مردمي بودن آنها را از وظيفه اصلي خلق آثار ارزشمند دور و با مشغله فرعي اما ناگزير درگير كرد.
به نظر شما رابطه هنرمند و سياست و اجتماع بايد چطور باشد؟
من هنرمنداني را در جامعه خودم بيشتر ميپسندم كه تفكر سياسي راهگشا و آگاهي دقيق از تاريخ و زندگي مردمشان داشته باشند. مگر ميشود شعر گفت و فيلم ساخت و تئاتر به صحنه آورد اما همسرنوشت رنج و شاديهاي مردم نبود؟ اما ذهنيت سياسي همهسونگر يك هنرمند جامعهگراي مردمنگر كه در محضر تاريخ ايستاده، متفاوت است با فعاليتهاي سياسي روزانه و ارتباط با اين گروه سياسي و آن واقعه هيجانانگيز كه ميتواند در آثار او بازتاب داشته باشد. او نگرش اجتماعي و سياسي خود را در بطن اثرش توليد ميكند.
در تاريخ فرهنگ جهان، شاعران و نويسندگان چقدر به سياست روز پرداختهاند؟
ما آدمي مثل بونوئل سوررئاليست را داريم كه جانفشاني او در خلال جنگ داخلي اسپانيا حيرتآور است يا همينگوي را. حتي بعضي از آنها به جاسوسي براي ميهنشان پرداختهاند، مثل سامرست موام، جرج اورول، گراهام گرين و هنرپيشهاي مثل پيتر يوستينف و ديگران. فراموش نكنيم شرايط جامعه ما با آنها متفاوت است. آنجا حزب وجود دارد و در درازمدت درون خود آدم تربيت ميكند و اطلاعات موثق در اختيارش ميگذارد و در عمل مواظب و راهنماي اوست. گونترگراس در دايرهاي از افراد حزب و مشاوران آگاه در جامعهاي آزاد به فعاليت سياسي هم ميپردازد اما در اينجا كسي چون ساعدي كه هنرمندي انساندوست و مردمگراست، وقتي به ضرورت اجتماعي و حس عدالتجويي وارد عرصه سياستبازي ميشود تك و تنهاست؛ در جامعهاي پر از ابهام و تناقض، با نبود اطلاعات درست و راهگشا در هر زمينه، در غياب حزب و تشكيلات ياريدهنده و جهتبخش و شرايط مناسب براي فعاليت علني دموكراتيك، در خوف و خفا، در تاريكي پنهان پسله گروهي، چراغي جز هوش آفرينشگر ادبياش ندارد و روشناي كمتوان اين چراغ، وسعت تاريك دنياي پر از نيرنگ سياست پیچاپيچ را روشن نميكند.
و همين مساله است كه باعث زوال آنها ميشود؟
تركيب فاجعهبار توهم و توقع دوسويه را در نظر داشته باشيم. توهم سياستورزي موثر روشنفكران فرهنگي در جامعه استبدادي و توقع سنتي مردم از شاعران و نويسندگان براي رهايي و آزاديشان، چندان واقعبينانه و كارآمد نبود و بهرغم آن همه ايثار و فداكاري فردي و جمعي هنرمندان هنوز هم قربانيان فرهنگ ما و گوشت دمِ توپند. تفكر سياسي عميق هنرمند در طرح سوالهاي اساسي جامعه و مصيبتنامه معاصران از سوي آفرينشگر بازتاب مييابد كه به صورت نمايشنامه، فيلم و شعر شهادت خواهد داد در دوزخي هزار ساله از چه آتشها گذشته يا در آن خاكستر شدهايم.
درباره كليپي كه ماجراي پرلاشز را نشان ميدهد چه نظري داريد؟
به اين گفته باور دارم كه «آن ارزي كه ميورزي!» هر كسي به ازاي آن چه ميكند، ارزش دارد. اين يك واقعه نيست؛ يك روند استبدادي مبتذل است. انحطاط و ميانمايگي ستيزهگران زندهكش مردهآزار به جايي رسيده كه ايران و سرنوشت مردم ايران را رها كرده و سرگرم تسويهحساب فرقهاي مشكوك شدهاند. خانهات آتش گرفته باشد، كسي بيايد جلوي راهت را بگيرد و به جاي كمك، وراجي كند در مورد سابقه عمارت. البته در سطح كج و كوژي كه دچارش هستيم به دشواري ميتوان خط راستي رسم كرد، اما اگر نميتواني در خيابان زندگي بايستي، دستكم از اينكه خود را به كري و كوري زدهاي، شرمسار حقارت خويش باش!