• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5945 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ دي

شمايل تاريك دنيا

صبا صحبتي

 «يخبندان» (1963) نخستين رمان توماس برنهارد پس از 60 سال، حالا يكي از موفقيت‌هاي بزرگي است كه جايگاه نويسنده‌اش را به عنوان يك رمان‌نويس و نمايشنامه‌نويس برجسته، تثبيت كرده است. «بازنويسي» (1975) و «انقراض» (1986) و خاطراتش با عنوان «شواهد جمع‌آوري شده» (1975-1982) از جمله مهم‌ترين آثار او محسوب مي‌شوند. جورج اشتاينر منتقد ادبي انگليسي درباره برنهارد گفت: «او بهترينِ خودش را عرضه كرد، استادكاري پيشرو در نثرنويسي زبان آلماني بعد از كافكا و روبرت موزيل. او زبان عاميانه اتريش را تحت‌تاثير قرار داد و الهام‌بخش نسل جوان‌تر نويسندگان اتريشي از جمله الفريده يلينك (رمان‌نويس اتريشي و برنده نوبل ادبيات) شد.» برنهارد در سال 1989 درگذشت، «يخبندان» تا سال 2006 به زبان انگليسي ترجمه نشده بود. ترجمه فارسي اين رمان نيز در سال جاري توسط زينب آزمند از سوي نشر بيدگل منتشر شده است. شايد صرف‌نظر از علاقه‌اي كه نسل جوان به آخرين رمان اين نويسنده، «بازنويسي» و رمان‌هاي جذاب و آزاردهنده‌اي كه به دنبال‌شان در دهه هشتاد منتشر شدند، اين پرسش پيش بيايد كه چرا بايد «يخبندان» و ساير آثار برنهارد را خواند؟ چرا كسي بايد زحمتِ خواندنِ رمانِ سختي مثل «يخبندان» را به خودش بدهد؟ آثار برنهارد اصيل، درخورِ تعمق و عميقا آزاردهنده هستند. خواننده را مدام با اين پرسش درگير مي‌كنند كه چرا بايد اين رمان را بخوانم؟ چرا الان اينجا در دست‌هايم است، من چه‌كار دارم مي‌كنم؟ به معناي واقعي كلمه، خواننده را گيج و سردرگم مي‌كند، حتي بعد از خواندن بيش از نيمي از هر كدام از رمان‌هاي برنهارد،  اين  احساس  با  مخاطب  همراه  است.
دبيلو. جي. سبالد، نويسنده بزرگ آلماني و هم‌دوره برنهارد، درمورد او گفت: «شايد خواننده دلش نخواهد به مطالبي كه در پيش رويش قرار دارند، بخندد، اما تمام آنها بلندتر و رساتر از پشت صحنه داستان به گوشش مي‌رسند.» برنهارد خودش را اينگونه توصيف مي‌كرد: «تازه سبك كار خودم را پيدا كردم، نوع خاص رذالتم، قساوتِ خاصِ خودم، سليقه منحصر به خودم.» وقتي اين اظهارات را كنار هم مي‌گذاريد تازه برنهارد را مي‌شناسيد. او همان‌گونه كه خود در تمام زندگي‌اش با تعصبي شديد تلاش مي‌كرد اتريشِ قديم را پابرجا نگاه دارد، مخاطبش را نيز به اين امر برمي‌انگيخت، حتي در زمان مرگش. كتاب‌هايي كه برنهارد در 20 ‌سالگي نوشته است و آخرين رمان‌هاي بي‌نظيرش به يك ميزان فلسفي هستند. تمام عناصر جهان‌بيني به‌شدت بدبينانه‌اش خشمِ بي‌امان او نسبت به جهاني عاري از احساس و مروت، عدم اعتمادش به روابط انساني و تلاشِ ديوانه‌وارش براي رسيدن به عالي‌ترين شكلِ زيبايي‌شناسي‌اش، در تمام آثارش كاملا قابل لمس است. به‌نظر شروع كار برنهارد به عنوان رمان‌نويس كاملا تصادفي بوده است. چهارمين كارش كتاب شعري با عنوان «يخبندان» توسط ناشرش رد مي‌شود. او در واكنش نسبت به اين مساله عقب‌نشيني مي‌كند و هفت هفته بعد با پيش‌نويس رماني با همين عنوان پيدايش مي‌شود. «يخبندان» دستنوشته‌هاي پزشك كارآموز ناشناسي را دربردارد كه به يك ماموريت غيرعادي فرستاده شده است، او بايد نقاش سالخورده‌اي با نام اشتراخ را زيرنظر بگيرد و شرايطش را گزارش كند، در ضمن هويت و هدف خود را نيز پنهان نگاه دارد. اشتراخ آدم عجيب‌و‌غريبي است كه در يك مهمانخانه در كوهستاني زندگي مي‌كند، دانش‌آموزان نيز براي اقامت به اين مهمانخانه مي‌آيند.او به سرعت توجه و محبت پيرمرد را به خود جلب مي‌كند و در دوره‌گردي‌هاي طولاني روزانه پيرمرد با او همراه مي‌شود.  برنهارد نيز همانند كافكا، نويسنده‌اي كه بيش از همه تحسينش مي‌كرد، در تمام داستان‌هايش تقريبا از يك الگو پيروي مي‌كند. الگويي كه در «يخبندان» نيز مشهود است. شخصيت اصلي آثارش اغلب آزادانه براساس مدل زندگي واقعي شكل گرفته‌اند مانند گلن گولد يا لودويك ويتگنشتاين- نابغه‌اي كه شيفته پروژه‌هاي غيرممكن است و در آخر هم به‌خاطر تنش بين تمايلش براي كمال‌گرايي در شغلش و دانشي كه دست‌نيافتني است، نابود مي‌شود. «بازنويسي» (1975) درباره دانشمندي است به‌نام رويتامركه سال‌هاي زيادي را صرف ساختن ساختاري در شكل مخروط هندسي بي‌نقص مي‌كند و بعد از اتمام پروژه‌اش خودكشي مي‌كند. در رمان «بتن» (1982)، رودولف سال‌هاست كه ذهنش درگيركتابي درباره مندلسون است، درحالي كه حتي يك كلمه از آن را روي كاغذ نياورده است. سورساتچيان تاريك قرن بيستم را درنظر بگيريد؛ مثل ساموئل بكت يا فيليپ لاركين يا برخي از متمايزترين نويسندگان آلماني كه درد و رنج بسياري كشيدند، حالا نه لزوما آلماني مثل گئورگ تراكل، شاعر اتريشي عصبي كه ويتگنشتاين او را بسيار تحسين مي‌كرد، تراكل براي رفع وحشتش از جبهه جنگ در سال 1914 مواد مخدر مصرف مي‌كرد. كافكا ازكابوس‌هايش در پراگِ بروكراتيك داستان به‌هم مي‌بافت. الياس كانه‌تي و دبيلو. جي. سبالد با وجود اينكه در انگلستان امن بودند، اما مناظر جنگ‌زده‌اي كه پشت سر گذاشته بودند تسخيرشان كرده بود. در ميان اين جمع افسرده، شايد بتوان گفت توماس برنهارد، كه بيشتر عمر خود را در شهر موتسارت در سالزبورگ گذراند، تاريك‌ترين ذهن را داشته باشد. برنهارد در سال 1931 به‌دنيا آمد. او فرزند نامشروع زني بود بدون شوهر كه پدرش از پذيرش او امتناع كرد (او در زندگينامه خود به ‌نام «شواهد» نوشت: «هر چيزي كه با پدرم در ارتباط است، هميشه حدس و گمان بوده است.» و با مشكلات ريوي دست‌وپنجه نرم مي‌كرد. اشعار و نمايشنامه‌ها و رمان‌هايش را قبل از مرگش در سال 1989 منتشر كرد. شاعر مايكل هافمن، كه آثار كافكا و كانه‌تي را ترجمه كرده، نسخه‌اي عالي از اولين رمان برنهارد، «يخبندان» كه اولين‌بار را در سال 1963منتشر شد كه تا آن زمان به زبان انگليسي ترجمه نشده بود، بيرون داد. «يخبندان» شايد به‌جرات بتوان گفت تاريك‌ترين كتاب برنهارد است، كوهِ جادويي بدونِ جادو است، طنز خاص و بدبينانه و حاكي از درد، خميرمايه داستانش را شكل داده است. جمله وحشتناك آغازين حال‌وهواي داستان را آشكار مي‌سازد «دوره انترني پزشكي، چيزي بيشتر از تماشاي عمل پيچيده روده، برش‌دادن شكم و قطع‌كردن پاست؛ چيزي بيشتر از بستن چشم بيمار بعد ازمرگ يا خارج‌كردن نوزاد از رحم مادر...» راوي بي‌نام، دانشجوي پزشكي جوان توسط سرپرستش، يك جراح، ماموريت داشت اشتراخ نقاش، برادر عجيب‌وغريب جراح را ببيند. اشتراخ وين را ترك كرده و به روستاي كوهستاني ونگ رفته (گزارش پزشك جوان: «نكبت‌بارترين جايي‌كه تابه‌حال ديده‌ام.») و در يك مهمانخانه فلاكت‌بار غيرقابل تصور مخفي شده است («از همين وضع فلاكت‌بار مهمان‌خانه بود كه خوشش مي‌آمد.») اشتراخ به راوي مي‌گويد: «ديوارها خيلي نازك هستند مي‌تواني  افكار مردم  را  از طريق  آنها  بشنوي.»
راوي خود را به عنوان يك دانشجوي حقوق جا مي‌زند، او در تعطيلات است و وقتش را با خواندن يك رمان- خواننده هرگز نخواهد فهميد كه كدام رمان هنري جيمز است- سپري مي‌كند. اشتراخ فقط پاسكال مي‌خواند: «علاقه‌اي به داستان‌هاي ساختگي ندارم.» صاحب مهمانخانه زني زشت و كريه است كه آن را اداره مي‌كند. شوهرش به‌جرم كشتن يكي از مشتريان به زندان افتاده، زن گوشت سگ را با رابطه جنسي معامله مي‌كند، آن‌هم با مردي كه او را فقط به عنوان يك كلاهبردار مي‌شناسند. آن گوشت را به كارگران مست، مشتريان مهمانخانه‌اش مي‌دهد. هيچ‌كدام از شخصيت‌هاي رمان اسم ندارند. اطلاعات چنداني در مورد ظاهرشان ارائه نمي‌شود. صاحب مهمانخانه، روستا، نيروگاه ويران‌شده وحشتناك، همه اينها همچنان مبهم باقي مي‌مانند. چنين طرح داستاني حداقلي و توصيفات گذرا، امكان كافي براي عنوان تفكرات اشتراخ باقي مي‌گذارد و راوي كه تحت‌تاثير قرار گرفته و هر روز بيشتر فكر و حواسش آشفته مي‌شود، آنها را گزارش مي‌كند. اشتراخ درمورد هنر حرف زيادي ندارد، او از دنياي هنر متنفر است و سال‌هاست كه نقاشي نكرده؛ و در گذشته هم در تاريكي نقاشي مي‌كرد، وقتي نقاشي‌اش تمام مي‌شد پرده‌ها را به سرعت كنار مي‌زد و يك‌باره نور پشت سرش كورش مي‌كرد و نمي‌توانست چيزي ببيند. اشتراخ بسيار شبيه به ديگر متفكران بزرگ رمان‌هاي بعدي برنهارد است: شخصيت اصلي رمان «برادرزاده ويتگنشتاين» و به‌طرز شگفت‌انگيزي طنزآميز است و معمار فيلسوف رمان «بازنويسي» بدلي  از  ويتگنشتاين  اما  متفكرتر.
بعضي از اظهارنظرهاي اشتراخ به‌نظر عميق و ژرف است: «مردم هميشه مي‌گويند: كوه به آسمان مي‌رسد. آنها هرگز نمي‌گويند: كوه به جهنم مي‌رسد.» برخي از سخنانش به شكل افسون‌كننده‌اي عجيب هستند: «آسمان به لرزه مي‌افتد اگر چيزي را مي‌دانست كه ما نمي‌دانيم.» اما خيلي ديگر فقط شبيه هذيان‌گويي‌هاي يك ديوانه است: «صبحانه زيادي ر تشريفاتي، برداشتن قاشق به‌نظر احمقانه است، بي‌معني، يك حبه قند، يك حمله به من است، نان، شير، مصيبت‌اند.»   اما گاهي اوقات اين هذيان‌گويي‌ها به‌نوعي عظمت شعري دست مي‌يابند، مانند زماني كه اشتراخ با سگي كه درحال واق‌واق‌‌كردن است، همراه مي‌شود: «گوش كن... چگونه به عوعو‌كردن خود ريتم مي‌دهد، چگونه خودش فضاسازي مي‌كند، گوش كن اين تازيانه‌هاي بي‌نظير سگي است، اين مهارت بيش از حدِ سگي، نااميدي بيش از حدِ سگي، اين يك نظامِ ارباب و رعيتي جهنمي است كه انتقامِ خود را مي‌گيرد. انتقام خود را از طراحان ظالم خود، از من، از شما مي‌گيرد.» خواننده براي يك لحظه از خودش مي‌پرسد آيا احتمال دارد كه اشتراخ، آلن گينزبرگ را خوانده باشد. دو صفحه بعد اشتراخ به اتاقش بازمي‌گردد، نه براي خوابيدن، بلكه براي زوزه ‌كشيدن  در  سكوت،  در  وحشت.  مانند همه قهرمان‌هاي رمان‌هاي برنهارد، اشتراخ از اتريشِ پس از جنگ متنفر است. (دولت‌مان مسخره است. فاحشه‌خانه اروپا است!) او به‌سختي از زنان تعريف مي‌كند (مي‌توانم براي شما تعداد زيادي از مردان برجسته كه توسط همسران‌شان نابود شده‌اند نام ببرم.) زن‌ستيزي برنهارد به بيگانگي او با مادرش بازمي‌گردد، اما اين نمي‌تواند توجيه كافي براي ياوه‌گويي‌ها باشد. پدربزرگ و مادربزرگش او را بزرگ كرده بودند. همين كه زمستان از راه مي‌رسد و برف بيشتر مي‌شود و پارانوياي اشتراخ شديدتر، نقاش مي‌گويد، «يخبندان و زنان مردان را مي‌كشند.» و به اين نتيجه مي‌رسد تنها يك راه گريز وجود دارد؛ برف و يخ را پشت‌سر گذاشتن و رسيدن به نااميدي، از خيانتِ عقل گذشتن. اما درمورد رمان بدون نام هنري جيمز كه راوي آن را تقريبا تا پايان داستان به اتمام مي‌رساند. جيمز داستان‌هاي زيادي در رابطه با نابرابري استاد و شاگرد نوشته است. اما مي‌توان حدس زد رمان مورد نظر «سفيران» باشد كه مانند رمان «يخبندان»، وظيفه يكي از شخصيت‌ها اين است كه به سفري برود و اخبار محرمانه‌اي از عزيزي كه به دردسر افتاده، به دست بياورد. جداكردن سبك‌هاي داستاني به شكلي دقيق و واضح كاري دشوار است. جيمز استاد تفاوت‌هاي ظريف و جزييات توصيفي است. برنهارد انتزاع‌گرايي بي‌پرده و اخلاق‌گرا است. در هردو رمان، مسافر، شخصيت اصلي، متحول مي‌شود. اما درمورد راوي برنهارد: هيچ‌چيز به اندازه اين سفارش مشهور برنهارد در ذهنش حك نشد: «تا مي‌تواني زندگي كن، اشتباه است اگر زندگي نكني!» اين پيامِ تاريك برنهارد در ميان حرف‌هاي سرد مثل سپيده‌دمي يخ‌زده و فراموش‌نشدني بيان مي‌شود و به معناي اين است كه  خودِ  زندگي  يك  اشتباه  است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون