يادداشتهاي پراكنده درباره راديو
همه دلتنگيها براي صدا
آلبرت كوچويي
آلبرت کوچویی مترجم و مجری رادیو در 8 تیر 1322 در همدان متولد شد. او در هفت سالگی همراه خانواده به آبادان رفت و دیپلمش را در این شهر گرفت و پس از آن به کار در رادیو ارومیه (رضائیه آن زمان) مشغول شد. او تهیهکنندگی و اجرای برنامههای رادیویی متعددی را بر عهده داشتهاست.
براي من و بسياري از همنسلان من به عنوان يك كودك و بعد نوجوان و بعدتر يك جوان در دهه سي و چهل، راديو بخش مهمي از زندگي بود. گاه شايد همه زندگي. زندگي من با ضرب و صداي شير خدا و بعدتر برنامه كودك و آقا بيژن، آغاز ميشد و غروبها پخش موسيقي ايراني، با صداهايي متفاوت با شناخت دستگاههاي موسيقي تداوم مييافت و بعدتر با داستان شب پايان ميگرفت؛ با صداهاي روياساز علي محمدي، رامين فرزاد، پرويز بهرام و صداي رساي محتشم و بسياري ديگر. يكشنبههاي موسيقي ايراني، در ساعت 6 يا 8 بعدازظهر به مدت نيم ساعت با كشاندن من به خانه، پاي راديوي باطريدار و بعدتر راديوي برقي، همه برنامههاي مرا به هم ميريخت.
راديو همه زندگي من
همه آرزوي من راه يافتن به راديو بود؛ رويايي كه آن را در دهه 30، به عنوان يك محصل پراحساس كاري محال ميدانستم. تنها دلخوشيام اين بود كه حالا، شايد بخت به من رو بياورد و نام مرا، «جرموس» گوينده راديو نفت ملي آبادان، در دهههاي سي و چهل، در برنامه ترانههاي درخواستي بخواند. با هر ترانهاي. مهم اين بود كه نام من خوانده شود و اين محال، ممكن شد. يك شب، با ترانهاي كه نميدانم چه بود و با صداي كه بود، آمد و اهل خانه، همه فريادكشان، به هوا پريدند و با آن، من قهرمان، محصل سال اول دبيرستان اميركبير شدم. قهرماني من تا ماهها پاييد تا كه خود، بخشي از راديو نفت ملي آبادان شدم.
آن شب به پدر، فخر فروختم، كه حالا عموي من، كه آن هنگام در شيكاگو بود و لابد در خواب ناز ظهرها، نام مرا شنيده است؛ البته پدر در دل ميخنديد كه طول موج راديو نفت ملي آبادان، به زور به خرمشهر و خسروآباد ميرسيد و در لينهاي كارون و احمدآباد با خشخش و پارازيت و حالا رسيدن تا شيكاگو، در ينگه دنيا پيشكش. روياهاي من، در يك بعدازظهر، در راديو نفت ملي، به پرواز درآمد. هنگامي كه آقاي مستوفي، مجري برنامه دانستنيها در راديو براي حضور در مسابقه اطلاعات عمومي از من دعوت كرد. من در يك بعدازظهر، به قصر روياهايم كه راديو نفت ملي، در محله سرسبز «بريم» بود، كمي آن سوتر از كافه ميلك بار و رستوران انكس پا گذاشتم.برنده مسابقه شدم و بايد هنرنمايي ميكردم و من دكلمه «اشك هنرپيشه» را اجرا كردم. چيزي با اين آغاز: هنرپيشه براي خنداندن مردم آماده رفتن به روي صحنه بود كه خبر مرگ كودكش را به او دادند و چون گفت مردم كودك من مرد، شليك خنده فضا را لرزاند و تا آخر... فتورهچي، مدير ريزه ميزه راديو، از پشت شيشه اتاق فرمان، مرا به تحسين تماشا ميكرد. پس از پايان مسابقه من براي بازي در نمايشهاي راديويي و بعد برنامه اختصاصي دكلمه شعر، دعوت شدم. به پدر گفتم ديگر مطمئنم كه عمويم، شنونده پروپاقرص برنامههاي من در شيكاگو است. ياالعجب كه عموي سر به هواي من هرگز در نامههايش از شيكاگو، از شنيدن برنامههاي من ننوشت.باكي نبود، من در سالهاي چهارده- پانزده زندگي، ستاره راديو نفت ملي آبادان شدم. حالا عمو بشنود يا نشنود! و همين نوجوان، براي نخستينبار پرياي احمد شاملو را برد روي موجهاي راديو نفت ملي كه به تصورم، چون من هم شاملو مشهور شود با او م- آزاد شاعر پرآوازه، دبير تبعيدي ادبياتمان به آبادان، به همت من با خواندن شوهايش، مشهورتر شد. حالا شده بودم همتاي غولهاي راديو ايران در دهه سي و چهل با انباني از خاطرهها كه در سفرهاي تابستاني به تهران، از آن ستارههايي كه نديده بودم، تحفهاي داشتم براي بچههاي سياه سنبوهاي آباداني. لافهايي از نوع ناب آن.راديو در دهه سي و چهل، كارخانه روياسازي بود. چه شبها، چشمها بسته، سرتكيه بر ديوار، غرق در شخصيتها و قهرمانها ميشديم كه در داستانهاي شب حادثه ميآفريدند. صداي مخملين رامين فرزاد و عاشقانههاي محمدعلي ما را به كهكشان روياها، به آسمانها ميكشاندند. من يكي از آنها بودم؛ البته به خيال و گمان خودم، همه جسارتهاي من براي ديدارهاي چند لحظهاي از راديو ايران در ميدان ارگ ناممكن شد. راديو نفت ملي، راديو شركت ملي نفت ايران بود و راديو ايران، راديو سراسري اداره كل انتشارات و تبليغات ايران. اين «سلبريتي» آباداني را با پايان دبيرستان با خروج از آبادان به راديو ايران در تهران راه ندادند.در مهرماه سال 42 به راديو رضاييه آن هنگام، راديو اروميه امروز، راه يافتم. ديگر راديو، براي من رويا نبود. حقيقت بود. بايد در كوره آن ميپختم و پخته شدم. گوينده، نويسنده، تهيهكننده، حتي اپراتور صدا شدم. چهرهاي فني با سر و كله زدن با دستگاههاي صداي «گيتس» و بعدتر شلومبرگر.يك سلبريتي تازه در اروميه. ستاره شهر. حالا خود براي نسلهايي از كودك، نوجوان و جوان، روياآفريني ميكردم. قبولي در كنكور مدرسه عالي پارس، در تهران، مرا از همه دلبستگيهايم به راديو، دل كندن از شيفتگيهايم وا داشت. به تهران آمدم و البته مقصودم راديو ايران بود كه حالا براي من رويا بود.يك سلبريتي در آبادان و اروميه، براي راديو ايران، خسي بيش نبود. بايد تست صدا داد و در صورت پذيرش، سالها مرارت و مشقت داشت تا همان كاري را كرد كه در راديو نفت ملي آبادان و راديو اروميه براي من، بازي سهل و سادهاي بود. در تست صدا رد شدم، با اين نوشته پشت نوار صداي«اف» كه: «اين صدا قابل پخش در شبكه راديويي ايران نيست.» اعتراض من كارساز نبود. دل شكسته اما مطمئن، به مسوول تست صدا گفتم من ميروم اما خيلي زودتر از آنچه تصور كنيد پشت ميكروفنهاي راديو ايران مينشينم.به چهار ماه نكشيد كه پذيرفته شدم و پشت ميكروفنهاي راديو ايران نشستم.راديو، راه ورود مرا به تلويزيون باز كرد. آنچه هرگز آرزويش را نداشتم. آن را بيگانه ميدانستم. هرگز نميخواستم رويا را به هيچ، به حقيقت، بفروشم و شد. سدي كه در چهارماه، راديو ايران، جلوي پاي من گذاشت. مرا به استوديوي دوبله شهاب كشاند. با دوبله براي دهها فيلم؛ البته كه در آغاز از نوع كيلوييهاي هندي و بعد از نقشهاي «مردي» به نقش اول و دوم رسيدن. خسرو شكيبايي، ژرژ پطرسي، از همراهان و دوستان آن هنگام دوبله من بودند. پس از آن با رفتن به راديو ايران و بخش فرهنگي خبر، عطاي دوبله را به لقايش بخشيدم كه براي من در آن هنگام تحفهاي نبود.راديو، باز شد همه زندگي من. تا به امروز كه هنوز همه هست. با همه رمز و رازهايش، با همه خيالها و روياهايش و دنياي پرجذبش. با اين همه، هنوز لذت شنيدن صداي بنان در بخش موسيقي ايراني، درساعتهاي 6 يا 8 شب و تصنيفخوانياش با آغاز و پايان يك ترانه، در دهه سي و چهل در گوشم است؛ لذتي ماندني و ازيادنرفتني كه نسل موسيقي شنو بر فلشها، مموريها، هاردها، با دهها و صدها قطعه موسيقي هرگز آن را نميدانند. لذت همراه شدن با تكتك شخصيتهاي داستان شب و غرق در روياهاي آن شدن آنچه با ما بود نسل امروز، هرگز آن را در نمييابد. ما قهرمانان همه داستانهاي شب بوديم.