عقل به گل مانده
عاشقيها ميكند دل، گرچه ميداند كه غم گيج و منگم كرده اين دل، آنچناني كاين زبان
لحظه لحظه از برايش نوحهخواني ميكند همچو او رفته ز دست و لنتراني ميكند
هي بسازد نقشي از روي نگاري هر دمي گفتمش رسوا مكن ما را بدين شهرو ديار
درخيالش زير گوشش پردهخواني ميكند ديدمش رسوا مرا، سطحِ جهاني ميكند
عقل بيچاره به گِل مانده وليكن دست خود بلبلي را ديده دل اندر شبي نيلوفري
داده بر دست ِ دل و با او تباني ميكند دست و پايش كرده گم، شيرينزباني ميكند
شهريار