چرا؟
سروش صحت
مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «بيمارستانها پر شده، تخت خالي خيلي سخت گير ميياد.» راننده گفت: «خيلي زياد شده، هر كي را ميشناختيم، كرونا گرفته.» دختربچهاي كه عقب تاكسي كنار مادرش نشسته بود، گفت: «مامان چرا كرونا اينقدر زياد شده؟» مادر گفت: «نميدونم مامان جون.» مردي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «چون هنوز خيليها واكسن نزدن، خيليها هم رعايت نميكنن.» دختربچه پرسيد «چرا هنوز خيليها واكسن نزدن؟» مادر گفت «نميدونم مامان جون.» دختربچه پرسيد: «چرا بعضيها رعايت نميكنن؟» مادر گفت «نميدونم مامان جون.» راننده گفت: «عمو، بعضيها مجبورن بيان بيرون، مجبورن برن سر كار، مجبورن كار كنن.» دختربچه پرسيد: «چرا مجبورن كار كنن؟» راننده گفت «چون اگه كار نكنن پول ندارن.» دختربچه گفت «مامان چرا...» مادر حرف دختربچه را قطع كرد و گفت «اِ... اينقدر چرا، چرا نكن... من نميدونم چرا.»