• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۹ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4993 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۴ مرداد

حال هرات خوب نيست

اسدالله امرايي

«حال هر سرزمين را بايد از حال زن‌هايش شناخت. زنان مهاجر فقط خاك‌شان را جا نگذاشته‌اند، هزار هزار فرزند به دنيا نيامده‌شان هم در آن خاك جا مانده‌اند.» كتاب كورسرخي تازه‌ترين اثر عاليه عطايي است كه نشر چشمه منتشر كرده و استقبال خوبي از آن كرده‌اند. عاليه عطايي از مهاجران افغانستان است و سال ۱۳۶۰ در هرات به دنيا آمده كه اين روزها باز در صدر اخبار است و صحنه درگيري و كشتار. در ايران در مقطع كارشناسي ارشد رشته ادبيات نمايشي از دانشگاه تهران فارغ‌التحصيل شد. از ديگر آثار عاليه عطايي مي‌توان به مگر مي‌شود قابيل، هابيل را كشته باشد، كافورپوش و چشم سگ اشاره كرد. كورسرخي روايت‌هايي است از جان و جنگ. قصه‌هايي كه عاليه عطايي از سال ۶۵ زماني كه دختربچه‌اي كم سن بوده و در دنياي كودكانه‌، اما به مثابه زني شجاع مي‌نموده روايت مي‌كند. تا به سال‌ ۹۵ مي‌رسد، زماني كه عاليه زني بالغ است. نويسنده نُه روايت ما دارد؛ روايت‌هايي درمورد افغانستان، مردمان مهاجر و مردمان مرزنشيني كه وقايعي دردناك، جان و روح‌شان را آزرد.
 روايت‌هايي تلخ از پدري كه صرع حمله به وجودش انداخت. روايت مادري كه سر نداشت اما پا داشت و دويده بود كه كمك بطلبد اما كينه‌ جنگي در خاك ديگر به تنش امان نداده بود. عاشقيكه جنگ تن معشوقش را روانه خاك مي‌كند و گلوله‌اي كه تا ابد به قلب عاشقان شليك مي‌شود. انار لب شكري كه زندگي‌اش مانند اسمش انار، ترش و شيرين و ملس بود. اناري كه خاموشش كردند و باز هم چشمانش مي‌خنديد. چشمان انار تا ابد خواهد خنديد، اما اين روايت‌ها فقط قصه نيست. مشاهداتي است تلخ از جنس جنگ، از جنس دشمني، از جنس خون، از جنس درد و از جنس واقعيت! مشاهداتي كه عاليه در كنار و آغوش اين مردمان لحظه به لحظه را درد كشيده و سرانجام در كورسرخي به زبان آورده. «قاچاق‌بر آشنايي پيدا كردند و فرستادند سراغ انار و دو هفته بعد، در خانه ما در بيرجند، انار از يك ۴۰۵ خاكستري پياده شد. 
سروصورتش را پوشيده بود و دستمال سفيدي دورتادور فكش بسته بود، شبيه دهان بند. همه‌مان از شوق پريديم توي حياط. ما را كه ديد، چشم‌هايش خنديد و با انگشت به دهانش اشاره كرد. صدا‌هاي نامفهومي از دهانش خارج مي‌شد، واضح نبود چي: آوا‌هايي بم و زوزه‌مانند كه با فشار زياد بيرون مي‌داد. زور مي‌زد كه چيزي بگويد و نمي‌شد. راننده همراهش، آشناي‌مان محمدعثمان، ساك كوچكي را از ماشين پياده كرد و آورد داخل حياط و گفت: «مردانِ طالبِ خدا زبان خانم را بريده كردند تا دگر انگليسي به بچوك‌ها ياد نكند.» چشم‌هاي انار همچنان مي‌خنديد. تا ابد خواهد خنديد...»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون