در حسرت روزهاي معطر
اميد مافي
صبحها در حالي از خواب بلند ميشد كه آسمان بالاي سرش انباشته از رنگينكمان بود.او در حالي كه چشمهايش را ميماليد از پشت پنجره به زيباترين عكسهاي جهان زل ميزد و لبهايش سرخي رزهاي باغچه را ميربودند. صبحها در حالي پلك ميگشود كه صداي خروس لاري همسايه در حياط پيچيده بود.انگار خروسها در حجمي از سكوت او را صدا ميزدند.لختي بعد ابرهاي ناشناس بالاي سرش ميدويدند تا او احساس كند بيدار شدن در جنون زاويهها چه لذت غريبي دارد.
صبحها در حالي به خورشيد سلام ميداد كه صداي دف در راديوي ترانزيستوري پيچيده بود.يك صداي الهي و لاهوتي كه ميتوانست روز را آكنده از زيبايي كند. به گمانش كامكارها بر دفها ميكوبيدند كه اينگونه نور در آينهاي كه روي رف نشسته بود چهچهه ميزد.انگار چشمهاي سفيد ميجوشيد و او چشمهايش را به شبنمها ميسپرد كه اينگونه مدهوش ميشد.مسحور ميشد و به هماغوشي رزها و ژالهها مينگريست.
حالا ديگر سالها گذشته و او هر صبح با پيامكهايي از خواب بيدار ميشود كه هيچ نشاني از خيابانهاي پوشيده از تابستان ندارند.پيامكهايي كه خبر مرگ عزيزترين كسانش را به او ميرسانند تا مرثيه سپيدههاي خاكستري تا ابد در ذهنش بماند و صفير شب در آبي افق پژمرده شود. حالا صبحها در حالي پلك ميگشايد كه در ازدحام بوقها و ماشينها صداي هيچ سُهرهاي به گوشش نميرسد و خستهتر از هر روز، سرسام دهشتناك نور را در چشمهايش جا ميدهد.
حالا صبحها در حالي سراغ آسمان بيخورشيد را ميگيرد كه كلافگي و كرونا همه جا را فراگرفته و دود سيگار همخانهاش قطرههاي اشك را در قاب ديدهاش نشانده است. حالا صبحها براي بيداري به صداي موبايلش پناه ميبرد.صداي بيز ماركي و لر جمار كه رپ ميخوانند و گمشده خود را به آخرين رقص در آغوش مرگ دعوت ميكنند.
دنيا عوض شده.خانه قديمي با آن حوض لاجورد جاي خود را به آپارتماني تنگ و تاريك داده و همين كافي است تا تن مردي كه براي ادامه زندگي به دفترچه خاطراتش پناه برده ديگر پر از عطر اطلسي نباشد و زندگي سفيديهاي بيپايان را از او دريغ كند.