مابعدالطبيعه، ماوراءالطبيعه نيست
محسن آزموده
يكي از اشتباههاي رايج در افواه خلط ميان «متافيزيك» (مابعدالطبيعه) با «ترانسفيزيك» (ماوراءالطبيعه) است. اولي، يعني «متافيزيك» عنواني است كه گفتهاند در گردآوري و تنظيم آثار ارسطو، فيلسوف بنيانگذار يوناني، براي آن بخشهايي به كار رفته كه بعد از مباحث فيزيك (طبيعيات) قرار گرفتهاند. اين بخشها، از قضا شامل مباحث عميقي درباره وجود، اصل و اساس هستي، جوهر و ذات اشياء و... است. موضوعاتي كه در دستهبندي تخصصي امروزين، عمدتا ذيل مباحث «هستيشناسي » (ontology) واقع ميشوند. اما «ماوراءالطبيعه» به آن چيزي كه فراتر از طبيعت قرار ميگيرد، اشاره دارد، موجوداتي مثل جن و پري، يا امور غيبي و خلاصه همهچيزهايي كه به چنگ حواس نميآيند و ماوراءالطبيعه، صفتي براي اشياء و چيزهايي است كه وراي اين جهان محسوس هستند، خواه بدانها قائل باشيم يا خير.
تا همينجا روشن ميشود كه متافيزيك چيزي از سنخ دانش يا معرفت است، آن هم دانش و معرفتي تخصصي در فلسفه كه قدما ميگفتند از «وجود به ماهو وجود» يا «موجود بماهو موجود» سخن ميگفت و امروزه بيشتر تحت عنوان «هستيشناسي» شناخته ميشود و در كنار «معرفتشناسي » (epistemology) يكي از اصليترين حوزههاي فلسفه را در بر ميگيرد، اما ماوراءالطبيعه به چيزي از سنخ موجودات يا چيزهايي كه وراي طبيعت و جهان طبيعي قرار ميگيرند، اشاره دارد. البته اين توضيح ضروري است كه مابعدالطبيعه، از آنجا كه به اصل و اساس موجودات و وجود ميپردازد، ممكن است به اشياء و موجودات ماوراءالطبيعي نيز بپردازد. با اين توضيح كه ممكن است فيلسوفي كه به مابعدالطبيعه يا متافيزيك، ميپردازد، قائل به آن باشد كه اصل و اساس موجودات، اموري ماوراءالطبيعي هستند، چنان كه در راس فيلسوفان، افلاطون و بعد از او فيلسوفان نوافلاطوني (در صدر ايشان فلوطين) و سپس فيلسوفان قرون وسطايي به آن قائل بودند. اما هيچ بعيد هم نيست كه فيلسوفي باشد كه اصل و اساس موجودات را در همين اشياء طبيعي و فيزيكي بازجويد. البته لازم به تذكر جدي است كه تا زماني كه در قلمرو و حيطه فلسفه (و نه كلام يا تئولوژي يا ...) قرار ميگيريم، ضروري است كه فيلسوف براي توجيه وجود موجوداتي ماواءالطبيعي، يعني چيزهايي وراي طبيعت، با توجه به ماهيت كار فلسفي، اولا بايد توجيهي عقلاني ارايه كند و ثانيا اين توجيه بايد «درونماندگار » (immanent) باشد، يعني بايد با توجه به همين موجودات طبيعي و از رهگذر تحليل عقلي آنها به ماوراء طبيعت، گذر كند، وگرنه كارش فلسفي قلمداد نميشود و به اصطلاح از روش و منش فلسفه، عدول كرده است، خواه راه و روشي را كه ميرود، بپذيريم يا نه.
در پايان اما ذكر يك نكته از تاريخ فلسفه ضروري است. در اواخر سدههاي ميانه، فلسفه قرون وسطا كه به دليل سيطره سياسي و اجتماعي كليسا، بسيار به امور ماوراءالطبيعي بها ميداد، به لحاظ همان روش و منش فلسفي مذكور، دچار انسداد شد. يعني تشتت آراء و تكثر ديدگاهها، نوعي شك و ترديد نسبت به صحت و سقم ادعاهاي فيلسوفان قرون وسطايي را پديد آورد. اين اما و اگرها، موجب شد كه برخي فيلسوفان نسبت به اساس و بنياد فلسفه قرون وسطا كه اصالت را به مابعدالطبيعه، يعني هستيشناسي، ميداد، سوءظن پيدا كنند و به جاي پرداختن به موجودات و وجود اشياء (مابعدالطبيعه) به مساله معرفت و شناخت و با اصطلاح امروز، به مباحث معرفتشناختي روي آورند. رنه دكارت، فيلسوف فرانسوي قرن هفدهمي، شاخصترين ايشان بود. اينچنين بود كه معرفتشناسي و مباحث معرفتشناختي، جاي هستيشناسي و مباحث مابعدالطبيعي را گرفت.
در كنار اين تحول فلسفي، با توجه به ناكارآمديهاي نظام كليسا كه مدعي بود (و فقط مدعي بود، وگرنه به لحاظ عيني بر قدرت مادي استوار بود) بر امور ماوراءالطبيعي استوار است، مردم هم نسبت به ادعاهاي كليسا دچار شك و ترديد شدند، به خصوص كه شاهد پيشرفتهاي روزافزون علم جديد بودند كه به جاي اشتغال به ماوراءالطبيعه، به خود طبيعت روي آورده است. خلاصه همه شرايط دست به دست هم داد كه مابعدالطبيعه در كنار ماوراءالطبيعه، به يكسان به محاق بروند، اگرچه كماكان هم فيلسوفان به مابعدالطبيعه ميپرداختند و هم عموم انسانها اعتقادشان به ماوراءالطبيعه را از دست ندادند. اما با گذشت چندين قرن از آنچه دوران «مدرن» فرهنگ بشري خوانده ميشود، شاهديم كه بار ديگر مابعدالطبيعه در مركز توجه فيلسوفان قرار گرفته است، ضمن آنكه اعتقاد بشر (اعم از فيلسوفان و ديگران) به ماوراءالطبيعه همچنان برقرار است و حتي فيلسوفاني كه به مابعدالطبيعه ميپردازند، به سياقي كه اشاره شد، از ماوراءالطبيعه دفاع ميكنند.