ستمگري اوستا ذبيح و بردباري بتول خانم
محمدصادق جنانصفت
اهالي محل هرگاه فرصت ميكردند درگوشهاي از محل دور هم جمع شوند از ستمگري اوستا ذبيح نسبت به همسر ستمكش و بيپناه او بتول خانم ميگفتند. از روزي كه اين خانواده به محله آمده بودند هيچ كس صدايي از اين زن خانم نشنيده بود و او هرگز راز خانوادهاش را فاش نميكرد. اما صورت زخمي و كبودش رنج او را برملا ميكرد. زنهاي محل بارها تلاش كردند راز هر روز كتك خوردنش را از زبانش بيرون بكشند اما او هيچ نميگفت. اوستا ذبيح هيچ دوستي نداشت و از روزي كه چاهكني را كنار گذاشته و به گوسفندداري در اندازه بسيار كوچك روي آورده بود و به خارج از شهر ميرفت با هيچ كس هم كلام نميشد. اين مرد و همسرش مثل بقيه همسايهها فرزندانشان را به دنيا آورده و بزرگ ميكردند. عجيب اين بود كه فرزندان اين زن و شوهر نيز هيچ چيز از رازهاي كتك خوردن مادرشان را بر زبان نميآوردند. اين داستان رمزآلود سالها ادامه داشت. مردم محل اوستا ذبيح را ديگر نميديدند انگار. نرگس خانم اما تازگيها دور از چشم همسرش كه براي خريد گوسفند به شهرستانها ميرفت به يكي از زنهاي محل چيزهايي را گفته بود. او گفته بود هيچ وقت همسرم را دوست نداشتم و نميدانم چندسالم بود كه زن او شدم. هيچ كس را هم در اين دنيا ندارم كه پيش او بروم. حرف عجيبي كه از بتول خانم شنيده شد، اين بود كه هر چه بيشتر كتك ميخورم بيشتر ساكتتر ميشوم و بيتفاوتتر ميشوم و با اين كارم اوستا ذبيح را ديوانه خواهم كرد. كاري كه ميكنم، اين است كه او به اشتباه بيفتد و تصور كند، نيرومندترين است و نميداند من او را گمراه ميكنم. براي من تابآوري در برابر مشتهاي اين بيرحم آسان شده است. ميدانم او روزي ديوانه خواهد شد چون ميداند در دل و ذهن من براي او هيچ چيزي نيست جز كينه و نفرت. اوستا ذبيح ستمگر هر روز بيتابتر و تنهاتر ميشد. مردهاي محل او را تحويل نميگرفتند و او همه زور و خشمش را در مشتهايش جمع ميكرد و بر سر و صورت بتول خانم بيپناه ميزد. روزي اما براي نخستين بار همسايهها فرياد اين زن بينوا را شنيدند و ديدند او و پسرانش اوستا ذبيح را با زنجير بستهاند و از مردم كمك ميخواهند. اوستا ذبيح ميخنديد و ميخواست باز هم همسرش را بزند. او از تنهايي و از اينكه زنش هرگز به او محبت پيدا نكرد، ديوانه شد. بردباري بتول خانم بر زور و خشم پيروز شد.