نميانديشيم
محمد زارع شيرينكندي
يك اهل فلسفه امروزه در اين جامعه در پي چيست؟ او در اينجا و اكنون چه چيزي را ميجويد كه نمييابد؟ او در اين مملكت چه ميبيند و چه نميبيند؟ درد و دغدغهاش چيست و چه ميخواهد؟ بديهي است كه يك اهل فلسفه به دنبال انديشيدن و خرد ورزيدن است اما در جامعهاش چنين چيزي را نميبيند. او به جاي خردورزي و تامل و تدبير، در همه جا بيفكري و بيتدبيري و نسنجيدگي ميبيند. او در مراكز و نهادهاي فرهنگي، اقتصادي و سياسي نظم و قانوني برخاسته از عقل و عقلانيت نميبيند بلكه در امور و كارها پراكندگي و درهم ريختگي ميبيند. او در اين جامعه توسعه نيافتگي و به عبارت ديگر فلكزدگي ميبيند. در جامعه توسعه نيافته كارها استحكام و دوام ندارند زيرا شالوده فكري، منطقي و حساب شده ندارند و از همين رو به اصطلاح زود بازدهاند، ديري نميپايند و سرانجامي نمييابند. جامعه توسعه نيافته نميداند در كجاي تاريخ قرار گرفته و وضع و موقعيتش چگونه است و در اينكه مسير و مقصدش كجاست، سردرگم و وامانده است. جامعه توسعهنيافته از خود نميپرسد كه چرا صد و پنجاه سال است
نه تنها به پيش نميرود بلكه به دور خود ميچرخد و كارش تكرار مكررات است. يك اهل فلسفه از كانت ياد گرفته است كه بپرسد چه ميتوانم بدانم، چه بايد بكنم و چه اميدي ميتوانم داشته باشم؟ اما در جامعه توسعه نيافته خبري از چنين پرسشهايي نيست. چنين جامعهاي نميداند كه چه ميتواند بداند، نميداند چه بايد بكند و نميداند چه اميد و آيندهاي ميتواند داشته باشد. از همين رو سرگردان و پريشان است و در جهل مركب به سر ميبرند زيرا گمان ميكند كه پاسخ هر سه سوال را ميداند.
يك اهل فلسفه در مردمان اين مرز و بوم شوق و ذوق و اشتياق و طلب دروني براي ساختن يك جامعه انساني مطلوب نميبيند. ظاهربيني و سادهانديشي، سطحينگري و سطحيانديشي همهجا را فرا گرفته است و در هيچجا عمق و اصالتي ديده نميشود. مردمان از قانونگريزانند و قانونگريزي زيركي محسوب ميشود. براي خود ديدن، براي خود پسنديدن، براي خود خواستن و براي خود اندوختن و زير پا نهادن قوانين عمومي و منافع ملي جزو عادات و رسوم چنين جامعهاي شده است. نظم و قانون و قاعده و دگرخواهي و نوعدوستي از حيات جمعي جامعه توسعهنيافته رخت بربسته است و هر كسي ميكوشد تنها گليم خويش را از آب بيرون بكشد. كار اهل فلسفه ارايه راهحل و پيچيدن نسخه نيست. لذا وقتي فضا را بسته ميبيند متاسف و متالم و افسرده ميشود. كار اهل فلسفه پرسيدن و انديشيدن زمانه است و آن كس كه ميپرسد ميانديشد، قاعدتا نبايد متالم و افسرده شود و بايد همواره اميدوار باشد. اما مشاهده و تحمل توسعهنيافتگي در همه جهات و ابعاد يك جامعه كار آساني نيست. كار اهل فلسفه پي بردن به اعماق و ژرفا و ديدن تماميت يك جامعه است. كسي كه عمق و تماميت را ميبيند ميتواند مردم جامعهاش را از آنچه ديده آگاه سازد و به چارهانديشي وا دارد اما آيا در جامعه توسعهنيافته گوش شنوايي هست؟ كار اهل فلسفه كاشتن بذر اميد است اما وقتي كه به قول اخوان قفس تنگ است و در بسته است/ نهتنها بال و پر، بال نظر بسته است/ ره هر پيك و پيغام و خبر بسته است، قوه پرسش و تفكر انسان نيز كند ميشود.