مهلا، از در خانه چوبي قديميشان كه نقش ِگل و بلبل داشت، بيرون آمد. در ميانسالي هنوز قد بلندش جلوه داشت توي مانتوي بدون دگمه شنيرنگ كه روي پيراهن ساتن آبي پوشيده بود. رسيده نرسيده به بقالي سيد عيسي، مهسا را ديد.
«درود به عمه مهلاي خودم.»
«سلام مهسا جانم. زود برگشتي. چرا تنهايي؟»
«امروز كلاس كنكور بيكلاس كنكور، حسام بيحسام. قرار بود يه سر بريم تو شلوغي، نتونست بياد. ننه باباش سر از تنش جدا ميكنن.»
«حالا تو كجا تو اين هير و وير؟»
«پدر و مادر حسام رو با يه من عسل نميشه خورد. اون از باباي عبوسش، اونم از مادرِ يه چشمش كه معلوم نيست چي كار كرده كه تا آدمو ميبينه به جاي سلام و عليك زير لب هي ميگه استغفرالله استغفرالله. طفلكي حسام به كي رفته، نميدونم.»
«باباي بيچارهش موجييه، مادرش مومن. عيسي به راه خود، موسي به راه خود. چي كارشون داري؟»
سيدعيسي آمد دمِ درِ بقالياش و گفت: «الحق و الانصاف مهلا خانوم درست ميگه. ما هم نماز و روزهمون قطع نميشه.»
مهسا نيم نگاهي به سيد عيسي انداخت با اخم رو به عمهاش گفت: «تحويل بگير تا ديگه وسط كوچه شعار ندي.»
مهلا خنديد: «چشمتو هم كه نميتوني بدزدي. خدا رحمت كنه زنِ تو، اگه بود ميگفت سيدعيسي باز فال گوش ايستادي!»
سيدعيسي هم خنديد: «خدا رحمت كنه پدرتو. جسارتا اگه بود ميگفت دختر سر ِشب بايد خونه باشه.»
مهلا چپچپ نگاهي به سيدعيسي انداخت و گفت: «كجا دارم برم؟ ميرم تا ميدان شهرداري. موسي اگه به راه خودش بره، عيسي ول كن نيست. اين ليست رو آماده كن بده مهسا ببره خونه.»
مهسا گفت: «ليستو آماده كنه يه ساعت طول ميكشه منم ميخوام برم به راه خودم.»
«هر چي به اين پدرِ مغزِ خرخوردهات هم ميگم اين خونه درندشت و كتابفروشي وامونده رو بفروشيم، ميگه ميراث فرهنگي رو چي كار كنيم! يه سهمالارث به اين بيمروتها بديم اون وقت ببين چطور چشم ميبندن. ارث پدر از ملت ميخوان! بابات دلشو خوش كرده به چار تا اُرسي شيشهرنگي و باغچه دور كنگرهدار. واي از بارون رشت. هر چي گِل باغچهست ميريزه رو سنگفرش حياط.»
مهسا گفت: «باز اضطراب گرفتي عمه؟ اين جا جاي اين حرفاست؟»
«تازگي اين مرض به جونم افتاده. فكرامو بلند بلند ميگم.»
سيدعيسي گفت: «مال تنهايي خانم جان، بنده هم اينطوري شدم. اتفاقا حسام چند روز پيش اومد خريد، ذكر خيرتون شد، گفت باباش خريدار منزل شماست.»
مهلا تشر زد: «شهريار بايد از روي جنازهم رد بشه تا خونه ما رو بخره. تازه به دوران رسيده! اون دوران هم حسرت حياط درندشت ما رو ميخورد.»
سيدعيسي گفت: «خدا نكنه مهلا خانوم، شهريار خودش بميره.»
مهسا گفت: «شهريار كيه؟»
مهلا رو به كوچه كنار دادگستري چرخي زد و گفت: «پدر حسام. حالا ديگه شده حاجي لكلك . سالي يه بار ميره مكه با اون لنگ درازش. من رفتم. تو هم خريداتو بردار برو خونه.»
«عمه مهلا واسه قدم زدن برو باغ محتشم. تا يه ساعت ديگه شهرداري قيامته.»
مهلا رسيد سر كوچه دادگستري. شهريار ايستاده بود منتظر: «از مهلا به پشتيباني، اوضاع داخلي چطوره؟ بابام منو ببينه گير ميده. راهپيمايي بيراهپيمايي. فقط بگو سرش تو كتابه يا نه؟»
شهريار نگاهي به كتابفروشي روبهروي دادگستري انداخت. سيدعيسي جلوي دكان بقالي پدرش ايستاده بود، گفت: «پدرِ مهلا خانم دكان رو بست رفت طرف شهرداري.»
مهلا با حرص نگاهي به سيدعيسي انداخت: «تو درس و مشق نداري؟ بيكاري كه زاغسياه چوب ميزني؟»
سيدعيسي گفت: «بريد به انقلابتون برسيد. جوجه رو آخر پاييز ميشمرن.»
مهلا گفت: «ولش كن بريم. دير ميشهها.»
دهنه حاجيآباد را رد كردند، رسيدند سر خيابان شهناز. صداي شعار از ميدان شهرداري به گوش ميرسيد. مهلا دست شهريار را فشار داد و فرياد زد: «بگو مرگ بر شاه.»
به دهنه ميدان بزرگ كه رسيدند، فرياد مردم بلندتر شد: «برگرديد... گارديها... حمله كردن...»
از شدت دود چشم، چشم را نميديد. مهلا به طرف پيادهرو دويد. داد زد: «شهريار گارديها رسيدن.»
شهريار به دنبال مهلا كشيده شد: «نترس شليك هوايييه.»
بخار از پيادهروِ روبهروي خشكشويي بلند بود. مهلا خودش را در بخار قايم كرد. شهريار فرياد زد: «بخار خشكشويي نيست، گاز اشكآوره.»
دست مهلا را كشيد و به طرف ميدان بزرگ فرار كردند. بوي روزنامه سوخته كشاندشان توي قصابي. اشك چشم مهلا هم از سوزش بود هم از خنده. تكهاي روزنامه سوخته جلوي صورتش گرفت و گفت: «اشكها و لبخندها! دوست داشتن آسونه، ولي گرفتاري داره.»
شهريار خنديد: «مهلاي عزيز، قلبم ميخواد بهت بگه چه احساسي به تو داره. نقطه. ارادتمند شهريار. نقطه.»
چشم مهلا افتاد به مجسمه دكتر حشمت وسط ميدان كوچك. فكرش را بلندبلند گفت: «شانس آوردي اون موقع دارت زدن. اگه بودي، بعدا هشتاد ضربه شلاق ميخوردي.»
پا تند كرد. نرسيده به ميدان شهرداري غوغايي به پا بود. جمعيت توي پيادهرو ايستاده بود به تماشاي موتورسواران سياهپوش. مهلا به زن بغل دستيش گفت: «چه اينوري، چه اونوري، همه ماسك به دهن دارن. آدم نميدونه كي دوسته كي دشمن.»
بوي آشناي گازاشكآور دلهره به جانش انداخت. كسي هلش داد وسط خيابان. سينهبهسينه جواني سياهپوش ايستاد؛ همسن و سال مهسا. كلاهكاسكت در دست، كنار موتورش ايستاده بود.
هول و ولا به دلش افتاد: «يا خدا... مهسا...»
جوان تشر زد: «مادر، رد شو، زود.»
مهلا گفت: «تو نوه حاج حسين نيستي؟ جزو هيات امناي مسجد چله خانه؟»
جوان گفت: «فرمايش؟»
مهلا گفت: «حسام رو ميشناسي؟ پسر حاجي لك... حاجي شهريار؟ گفتم بلكه با پسرش رفيق باشي؟ همسايه هستيم و رفيق چندساله. من و حاجي يك روحيم توي دو بدن. البته من و حاجيه خانوم زنِ حاجي.»
جوان باز تشر زد: «من با اون پسرسوسولش رفيق باشم؟»
مهلا به گريه افتاد: «من رو ترك موتور سوار كن.»
جوان گفت: «چي؟ فردا چو بيفته همسايه دزدي كرديم؟»
«گوشتون رو پر ميكنن از اين چيزا. دارم خفه ميشم از دود. بايد زودي برم خونه.»
موتور سوار بغلدستي، بيسيم به دست گفت: «سوار شو، دستور اومده بريم خيابون معلم.»
مهلا اشكريزان چسبيد به زين موتور . جوان گفت: «مجبور بودي بياي بيرون از خونهت؟»
مهلا به سرفه افتاد: «داروخانه كار داشتم.»
جوان گفت: «لاالهالاالله، به حرمت حاج شهريار بشين ببرمت.»
مهلا سر كوچه دادگستري پياده شد. مهسا از جلوي چشمش دور نميشد.
مهسا نسبت به سنش بلند بود و باريك. موهاي مشكي با چتريهاي بنفش به صورت سفيد مهتابياش جلوه داده بود. مهلا را ياد جواني خودش ميانداخت. صداي متاليكا ديوارها و سقف را لرزاند.
«هي، پسره خرخون، خوبي؟ در حال تستزدنم. موزيك سرعت تست زدن رو ميبره بالا.»
مهلا گفت: «مهسا جان صداي موزيك خونه رو ورداشته. ناسلامتي پيشدانشگاهياي. كلهات هم دايم تو گوشييه. اونم كي؟ حسام. اونا طايفهگي زرنگن. وقت تو ميگيره. سهميهدار هم كه هست. اون ميره دانشگاه. مهسا ميمونه و حوضش.»
مهسا گفت: «عمه كي اومدي نفهميدم؟»
«يه وقت ميفهمي كه ديره. پاشو بيا چاي.»
مهسا نيمخيز شد: «بابا اومده؟ عمه، جلوي بابا چيزي نگيها.»
از پلههاي چوبي رفتند طبقه پايين. برادرش كنترل به دست رو به تلويزيون نشسته و ششدانگ حواسش به اخبار B.B.C بود. نگاهي به مهسا انداخت و گفت: «خدا به خير كنه. زودتر از اين جا بريم خلاص. شانس آورديم وقت سفارت معلوم شد. به گمانم الان راحتتر ويزا بدن. تا بريم و برگرديم، دل و فكر آدم پيش اين دو تا ميمونه. عمه، برادرزاده بيكلهاند.»
مادر مهسا سيني چاي به دست از آشپزخانه آمد: «حرفها ميزني! مهلا جون مگه بچه است؟ من خيالم راحته، مهسا پيشِ عمهشه.»
پدر مهسا تلخ نگاه كرد: «روبروت ميگم خواهر. چه بدت بياد، چه خوشت بياد. از بچه بدتري. سر بيدرد رو دستمال ميبندي.»
مادر مهسا استكان چاي را به دست مهلا داد و گفت: «آقاجان از شما اين حرفها بعيده!»
مهلا گفت: «داري طعنه ميزني. خوبه هميشه سپر بلاي همهتون بودم.» نگاهي به قاب عكس دستهجمعي كنار ميز تلويزيون انداخت. برادرش نشسته وسط پدر و مادرش روي مبلِ دسته پهن مهمانخانه، خودش و خواهرش روي دسته دو طرف مبل.
«خانم اين چاي رو عوض كن لبسوز نيست. به هر حال مهسا دست شما امانت خواهرجان. يه دونهست.»
مهلا از ميان ايوان بزرگ رو به حياط، بلند مهسا را صدا زد: «با كي دم در حرف ميزني؟ هر كي هست بياد تو ديگه.»
دمپايي به پا كرد. حوض ِ وسط ِحياط ِ سنگفرش را كه لابهلايش پراز برگهاي پاييزي بود، دور زد. پشت در خانه گوش ايستاد.
مهسا گفت: «خرخوان پسر، گيرم كتابا رو ازت گرفتم، يه كلمه نفهميدم چي؟ عمه رو راضي كنم بياي خونه؟»
حسام خنديد: «من غلط بكنم. عمهت سايه منو با تير ميزنه. خودم با بابام مشكل دارم، چه برسه در و همسايه. اونم گاهي موجي ميشه و بعد پشيمون.»
«غلط كردين دم در وايستادين به حرف. خوبيت نداره. بيا تو ببينم حرف حسابت چيه؟ من كي رو با تير زدم تو دومي باشي؟ اون كار ما نيست.»
مهسا از جايش پريد: «واي عمه مهلا، سكته كردم. گوش وايستادي؟»
«صدات زدم، نشنيدي.» با دست به حسام اشاره كرد: «غرق تكاليفت بودي!» به طرف حوض رفت. روي لبه آبراه نشست و گفت: «رفتيد بالا در و پنجره رو باز بذار، هواي اتاقت عوض بشه.» زير لب گفت: «بخاراتِ پايين نزنه بالا. پنبه و آتيشاند ديگه.»
حسام داخل شد. حيران به مهلا و حياط و حوض نگاه كرد. زير لب سلام گفت: «چقدر زيباست اين حوض و درختا و باغچهها.»
مهلا گفت: «الحمدلله معلومه اولينباره پات به اينجا وا شده.»
مهسا چپچپ نگاه به عمهاش انداخت: «عمه مهلا!»
«قد و قامتت و شكل و شمايلت به پدرت رفته، خدا كنه اخلاقت به اون نرفته باشه. بريد سرِ درس و مشقتون. يه چيزهايي واسه خوردن هست، ميآرم براتون. درِ اتاق رو باز بذار، دست پر نميشه در زد.»
«خدا رو شكر شما كه همه جا و همه وقت حي و حاضرين. در زدن از كجا دراومد عمه؟»
مهلا دور از چشم همه، بيقرار توي حياط قدم ميزد، منتظر آمدن شهريار بود. درِ چوبي خانه دو كلون داشت. يكي حلقه و ديگري كلهشير. گلِ محمدي را درون باغچههاي دور تا دور ديوارهاي حياط خانه كاشته بودند؛ از هرگوشه باغچه برگ نعنا و تين تا لابهلاي سنگفرش هميشه سبز حياط پراكنده بود و گلهاي ياس رازقي تمام سقف سفالي ديوارِ رو به كوچه را پوشانده بود.
مهلا با شنيدن صداي كلون به سمت در دويد: «ناسلامتي خونهمون زنگ هم داره. دير كردي.»
شهريار خنديد: «ياالله، ناسلامتي ما مرديم، پس واسه چي كلون شير گذاشتند. بدبخت شدم تا سيدعيسي را بفرستم پي نخود سياه. آمار خونه رو داشت.»
مهلا خنديد: «سيدعيسي صفاي كوچه است.»
شهريار گفت: «غلط نكنم چشمش بدجوري تو رو گرفته.»
مهلا خيره به چشمهاي ماشيرنگ شهريار پرسيد: «چشمهاي تو چي؟»
شهريار خواند: «بي تو مهتابشبي باز از آن كوچه گذشتم/ همهتن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم؛ آخه ميشه اين قد بلند رو نديد؟ كور شود آن كس كه جز من مهلا خانم را ديد بزند.»
«شهريار چته؟»
شهريار نگاهش كرد: «مهلا بايد برم. دانشگاه كه تعطيله، بايد برم جبهه.»
«چي؟ نيومده جنگ راه افتاد!»
شهريار گفت: «جنگ رو اينا راه ننداختن. بايد رفت از آب و خاك دفاع كرد.»
«بر منكرش لعنت. ولي بچههاي دانشگاه چي؟ از اينا نبايد دفاع كرد؟»
شهريار گفت: «مهلا، پشت سرتو نگاه كن. كاشيهاي اين حوض حكايتها دارن . تاريخ رو رقم زدن. دنيا تا دنياست همينه.»
مهلا گنگ به حوض دو طبقه وسط حياط نگاه كرد. انگار قبل ازاين نديده بود. طبقه بالا از ملكشاه سلجوقي تا كريمخان زند تا ناصرالدينشاه تا آغامحمدخان قاجار. طبقه پايين حوض، داستان زال و قصه ضحاك و جنگ رستم و سهراب را حكايت ميكرد. مهلا اشكش را پاك كرد: «رستمخان! اينا رو ساختن من و تو عبرت بگيريم.»
شهريار لبخند تلخي زد: «عجب غلطي كردم. از اومدن به اينجا هم خوشحالم هم غمگين. دلم ميخواد بگم چه احساسي به تو دارم. نقطه. با علاقه قلبي. نقطه.»
مهلا خنديد: «شهريار ديگه دوره اشكها و لبخندهاي ما گذشت. نميبيني سر خانواده ما چي اومد؟ مشت نمونه خرواره.»
شهريار گفت: «هر كسي براي خودش ميجنگه. تاوانش رو هم پس ميده. تاريخ ميگه چي درست بود، چي غلط.»
« بابا، ننهات چي؟ حريفت نميشن يا از خداشونه پز بدن بچهمون رفته جبهه.»
«مهلا دست بردار.»
«باشه تو راست ميگي، شما همگي رستم دستان.»
«عشق بين زن و مرد مقدسه. وقتي نگات ميكنم نفسم بند ميآد. ما هنوز اول راهيم. وقت براي فكر كردن زياده.»
«هذيون ميگي. خيالت جمع من به پات پير نميشم. شهادت مبارك.»
«وحشتم ازهمين بود، يعني عيسي به راه خود موسي به راه خود.»
مهلا سركوچه دادگستري از ترك موتور پياده شد. سيدعيسي را نديد. داخل بقالي شد: «كجايي سيدعيسي، الان كه بايد باشي نيستي؟»
سيدعيسي از پشت دخل بلند شد و ايستاد: «از اين به بعد، سرم بيشتر تو كار خودمه. با اين حال امانت دستِ شما با حسام رفتند. حسام تنها برگشت، پريشان رفت خونه.»
«سيدعيسي خدا اون پدر مظلومت رو بيامرزه. من هواي بقالي رو دارم، برو دمِ درشون بيارش.»
سيدعيسي پوست گلويش را گرفت: «مهلا خانوم از من كوتاه بيا. فردا يه چيزي بشه حاجي شهريار خِرِ منو ميگيره. حالا بيا ثابت كن. كي بود كي بود؟ من نبودم.»
مهلا با گوشه شال عرق صورتش را پاك كرد: «اين طوريهاست؟ حالا شد حاجي شهريار!»
«از بچگي تا بزرگي پدرم زير گوشم خوند، اين راه كه ميروند به تركستان است.»
مهلا داد زد: «صد رحمت به شرف اون كه راهش معلومه. ميترسيد منو برسونه بگن همسايه دزده. با اينكه راهش از من جدا بود، منو رسوند. چي ميخواد بشه. مگه بچه به قول خودت حاجي شهريار رو ميخواهيم بدزديم يا بخوريمش.»
مهلا كمرش را خماند و شروع كرد هايهاي گريه كردن: «مهسا كجايي؟ عمه برات بميره.»
سيدعيسي گفت: «خدا نكنه مهلا خانم.»
بطري كوچك آب معدني را باز كرد و گفت: «مهلا خانم جان، اين رو بگير. بشين تا من برم با يه دوز و كلكي اين پدرسگو بيارم.»
مهلا نشست و گفت: « حسام دستم بهت برسه آتش به دل پدرت ميندازم.»
حسام سر به زير سلام كرد. مهلا با حرص گفت: «منو نگاه كن ببينم. خانوادگي عادت دارين، خراب كه ميكنين، توي چشم آدمم نگاه نميكنين. مهسا كو؟ ميدونم با هم زدين به خيابون.»
حسام ميلرزيد: «شما را بهخدا بابام نفهمه، با هم بوديم. يهو جوگير شد و از پيادهرو پريد وسط خيابان. بعدش هم...»
«خدا مرگم رو برسون. تو هم ولش كردي به امون خدا؟»
«چي كار ميكردم. ترسيدم، برگشتم. گير افتادن هيچ، بابام منو ميكشت.»
مهلا بلند شد، دست لرزان حسام را گرفت از مغازه بيرون آمد.
«اگه ميخواي بابات نفهمه، يه تُك پا بيا خونه ما. مگه نميگي بابات عاشق اين خونهست. مهساي منو پيدا كنه بياره، خونه به نامش.»
سيدعيسي از پشت سر داد زد: « مهلا خانمجان، كمكي از دست من بر ميآد خبرم كن.»
مهلا جواب نداد. دست حسام را ول نكرد. پا تند كرد تا حياط خانه، در را از داخل قفل كرد. دست حسام را كشيد تا زيرزمين. حسام ترسيده بود، به گريه افتاد و گفت: «چيكار ميكنين؟ مهلت بديد زنگ بزنم بابام بياد. خودم از غصه مهسا دارم دق ميكنم. هر كاري بخواين براي نجاتش ميكنم. زور براي چيه، من كه حريف شمام. احترامتون بهجا، يه هول بدم افتادين. من عاشق مهسام، به مقدسات قسم قالش نذاشتم.»
دست مهلا انگار زنجير شده بود به دست حسام، گفت: «شما عادت دارين تو اوج دوست داشتن قال بذارين.»
حسام خودش را عقب كشيد، داد زد: «دستمو ول كن، چي داري ميگي؟»
مهلا هقهق زد و با فرياد گفت: «از چي ميترسي؟ بنجاق خونه، توي صندوق چوبي زيرزمينه. تنهايي نميتونم درِ صندوق رو باز كنم. بابا تو بهتر از تو ميشناسم، ديگه اون آدم سابق نيست. اول براش وجوده، بعدا سجود.»
مهلا به دنبال حسام وارد زيرزمين شد. صندوق چوبي كنار ديوار بود. حسام خم شد و نگاه كرد: «اينكه قفله.»
«كليدش بالاست. الان ميآرم.»
از زيرزمين خارج شد، در دولتهاي چوبي را قفل و زنجير كرد و گفت: «حالا تاريخ تو اين خونه رقم ميخوره. اين خونه محل دفن پسرت ميشه شهريار خان.»
موبايل و كليد خانه را برداشت و دواندوان به طرف بقالي سيدعيسي رفت. سيدعيسي در حال پايين آوردن كركره مغازه بود. با ديدنش گفت: «مهلا خانوم، مهسا، خبري از مهسا شد؟ حسام كو؟»
«حسام، خبر مهسا رو نداشت، نميدونم كدوم گوري رفت. من با پدرش كار دارم. يه تك پا ميري صداش كني؟ خير ببيني.»
«هنوز از مسجد برنگشته.»
مهلا دواندوان به مسجد چلّهخانه رفت. وارد حياط شد و با صداي بلند شهريار را صدا زد. حاجي شهريار به حياط آمد: «چي شده مهلا خانم؟»
«حاجي، مهساي ما تو شلوغي گم شده. ميگن با پسر شما بوده.»
«خواب ديدي خير باشه. پسر من؟ شلوغي؟»
«حاجي رفتي توي مسجد خبر از بيرون نداري.»
حاجي چمباتمه زد و با دو دست كاسه سرش را فشار داد و گفت: «از جلوي چشمم دور شو وگرنه كار دستت ميدم.»
« تو كه هيچ كس جلودارت نيست. منو بكش اما مهسا رو پيدا كن. امانته دست من.»
حاجي بلند شد، پلّههاي مسجد را دوتا يكي پايين آمد و گفت: «ساكت باش. اينجا كسي نفهمه.»
حاجي توي خيابان شروع به دويدن كرد. مهلا تا ميانههاي راه به دنبالش دويد. لرزش گوشي را توي جيب مانتو حس كرد. در حال دويدن گوشي را از جيب بيرون كشيد. نام برادرش روي صفحه تلفن بود. ايستاد. گوشي در دستش ميلرزيد، نفس عميقي كشيد: «سلام... ما خوبيم. نگران نباش.... مهسا؟... خوابه... خيالت جمع... بيدار شد ميگم زنگ بزنه. خداحافظ.»
حاجي را نديد. به طرف خانه دويد. بيقرار خود را به زيرزمين رساند و گوشش را به در چسباند. صدايي نشنيد. فكر كرد حسام خوابش برده. بغضش تركيد: «مهساجان چي شدي؟ چه اتفاقي برات افتاده؟ كجايي عمه؟»
تا صبح توي حياط راه رفت. صداي اذان صبح از مسجد ميآمد. خسته و درمانده لبه حوض نشست. صداي آشناي كلون بلند شد. در را باز كرد. حاجي چشمهاي پفآلود ماشيرنگش را به او دوخته بود، بيحرف كنارش زد و داخل شد. رفت كنار حوض خم شد، مُشتي آب به صورت زد و همان جا نشست. بغضش تركيد: «مهلا خانوم راستش رو بگو. از كي تا حالا حسام من با دختر شما حشر و نشر داره؟»
« چي ميگي؟ همكلاس كنكورن.»
«مهلا خانوم سالها پيش درست گفتي، حالا رستم شدم و سهرابم رو بدبخت كردم.»
مهلا به گمانش سر و صداي حسام را شنيد. با تشر گفت: «الان جاي اين حرفها نيست. پاشو حاجي، برو يه كاري بكن. تو دستت به عرب و عجم بنده.»
حاجي گفت: «اين خبرها هم نيست. تو وضع و حال منو ميدوني. من مجروح جنگم. موجيام. كارم شده چلّهنشيني. از ما بهتران من و امثال منو ميخوان چه كار؟ جگر گوشه خودمو نتونستم پيدا كنم.»
مهلا زير بازوي حاجي را گرفت و آرام به طرف در هدايتش كرد: «اين طوريها هم نيست. حرفت برو داره. حاجي مهسا رو پيدا كن. بچهت پيدا ميشه.»
در را بست به در زيرزمين چشم دوخت. با قدمهاي آرام به همان طرف قدم برداشت. كليد را توي قفل چرخاند و يك لته در را باز كرد. بدون اينكه نگاهي به داخل بيندازد، دوباره به طرف در كوچه چرخيد. در را كه باز كرد، حاجي هنوز پشت در ايستاده بود. گفت: «اين خونه و اين پسرت. مهسا رو پيدا كن شهريار.»