عظيم محمودآبادي
«و قال صلّىالله عليْهِ و آلِهِ: صِنْفانِ مِنْ أُمّتِي إِذا صلحا صلح النّاسُ و إِذا فسدا فسد النّاسُ الْأُمراءُ و الْعُلماءُ» (إرشاد القلوب، جلد۱، صفحه70، شناسه حديث: ۲۹۲۳۹۵)
براي ارزيابي وضعيت جامعه ما - مانند هر جامعه ديگري- در تمام مراتب و مراحل آن بايد نقش دو گروه را برجسته ديد و هر توفيق و بيتوفيقي، پيروزي يا شكست، ترقي يا ارتجاعي را لاجرم بايد نقش آن دو گروه را كليدي دانست، چنانكه رسول خدا (ص) فرمودند: دو گروه از امت من هستند كه اگر صالح باشند، امت صالح خواهد بود و اگر فاسد باشند امت نيز به فساد كشيده خواهد شد. بنا بر حديث منقول از ايشان آن دو گروه عبارتند از: «الامرا و العلما»؛ حاكمان و دانشمندان.
حاكمان و دانشمندان
فارغ از قداست كلام رسول خدا(ص) حتي اگر با عقل عرفي و خود بنياد هم به اين سخن بنگريم، لاجرم آن را تصديق ميكنيم و هرچه در آن تأمل بيشتر كنيم اين سخن را صادقتر و درستتر خواهيم يافت.
آري هر جامعهاي محصول كارخانهاي است كه در آن حاكمان و دانشمندان بر صدر نشستهاند و خوب و بد آن جامعه را بايد به حساب اين دو گروه نوشت.
لذا نقد اين دو هم لازمه پويايي يك جامعه و هم شرط پيشرو بودنشان است. اما به نظر ميرسد در بيان نقد نيز بايد از امتناع و اسراف پرهيز شود. تكليف امتناع كه روشن است، اما اسراف و زيادهروي نيز ميتواند نقد را از جايگاه اصلي و كاركرد اصولي خود خارج و به نوعي آن را بيمعنا كند. اساسا منظور از نقد نيز، نقد عالمانه محققانه است كه بتواند قدري از بارهاي گران جامعه را كم كند نه اينكه باري بر وزر و وبال آن بيفزايد. ما در نقد نيز ناگزير از آن هستيم كه جانب انصاف و حق را فرو نگذاريم وگرنه نه تنها مسالهاي از مسائل جامعه مان را حل نكردهايم، بلكه احتمالا اشكالي به اشكالات آن نيز افزودهايم.
ضرورت حفظ توازن و تعادل در نقد
از اين گذشته چنانكه اشاره شد نقد بايد از نوعي توازن و تعادل برخوردار باشد. اگر ما در نقد وضعيت موجود تنها سهم يك گروه را ببينيم و آن را برجسته كنيم و از سهم ساير گروههاي اجتماعي غافل شويم و آنها را ناديده بينگاريم حتما آن نقد نيز ره به جايي نخواهد برد و از فراهم كردن اسباب پيشرفت جامعه ناتوان خواهد ماند.
به نظر ميرسد ديري است كه جامعه ما دچار چنين عارضهاي شده است و در نقد وضعيت موجود، تنها به عملكرد و تصميمات حاكمان ميپردازد كه البته در جاي خود امري نيكو، پسنديده و حتي ضروري است. اما اگر در نقش آنها بزرگ نمايي و اغراق شود و نقش ساير گروههاي اجتماعي ناديده انگاشته شود، اين نقد ديگر از كاركرد اصلي خود خارج شده و به
نق زدنهاي بيهوده و نوعي عقدهگشاييهاي بيحاصل منجر خواهد شد. در اين شرايط نقدهاي سياسي نيز نه تنها مسموع نيستند، بلكه شايد در مواردي معقول هم نباشند كه شرح بيشتر آن مجال ديگري ميطلبد.
اما آنچه راقم اين سطور اينجا دغدغه طرح آن را داشت مساله ضرورت نقد دانشمندان، متفكران و روشنفكران است. چنانكه در روايت رسول اكرم (ص) تصريح شده است حاكمان و علما اگر صالح باشند امت صالح و اگر فاسد باشند، امت به فساد كشيده خواهد شد. پس غير از حاكمان دستكم يك گروه ديگر -بنابر حديث رسول اكرم(ص) - را ميتوان سراغ داشت كه در خوب و بد وضعيت هر جامعهاي مسوول است و آن گروه همانا علما و دانشمنداناند.
«علما» چه كساني هستند؟
البته لفظ «علما» در حديث نبوي ممكن است اشاره به روحانيان و عالمان ديني انگاشته شود كه در نگاه اول نيز شايد طبيعي به نظر برسد. اما به باور نگارنده مفهوم «علما» در روزگار ما عليالقاعده دايرهاي بسيار وسيعتر را دربر ميگيرد كه عالمان علوم ديني تنها بخشي از آن گستره وسيع محسوب ميشوند.
به بيان ديگر مفهوم «علما» امروزه تنها به عالمان ديني نبايد اطلاق شود هر چند آنها نيز حتما بخشي از آن محسوب ميشوند، اما اضافه بر آن اين مفهوم امروزه دانشمندان و عالمان هر يك از شاخههاي مختلف علوم، خاصه علوم انساني را نيز در بر ميگيرد. لذا در مفهوم «علما» بايد فيلسوفان، جامعهشناسان، اقتصاددانان، روانشناسان، متخصصان علوم سياسي، روابط بينالملل و...-و در يك كلام عموم روشنفكران، معلمان، اساتيد دانشگاهها و هر آن كه به نوعي از مرجعيت علمي در شاخهاي از علوم برخوردار است-نيز فهميده شود.
شايد پيامبر(ص) از آن جهت حاكمان و عالمان را مسوول فساد و صلاح جامعه معرفي ميكنند كه آنها در جوامع صاحبان قدرت هستند و ما امروز به نيكي ميدانيم كه قدرت سياسي، تنها نوعي از انواع قدرت است و قدرتهاي علمي، اجتماعي و مدني نيز البته انواع ديگري از قدرت هستند كه از جهاتي ميتوان گفت اهميتي بالاتر از قدرت سياسي دارند. لذا طبيعي است كه در صلاح و فساد هر جامعه لاجرم بايد نقش تمام اركان قدرت لحاظ و نقش هر يك از آنها به دقت سنجيده شود و مورد داوري قرار گيرد.
علم و عالمان در جامعه ما چه جايگاهي دارند؟
اما جامعه ما ديري است كه تنها نقد گروه نخست (الامرا) -كه حاكمان باشند- را كافي دانسته و از نقد ساير گروههاي اجتماعي -به ويژه عالمان- طفره ميرود كه به نظر ميرسد اين رويكرد ريشه در نگاهي دارد كه گويي علم و عالمان را جدي نميگيرد! دريافتن اهميت جايگاه علم و عالمان اين نيست كه صرفا به تجليل از ايشان بسنده شود يا تعداد دنبالكنندگان صفحات آنها در فضاي مجازي و شبكههاي اجتماعي به چند هزار و چند ده هزار نفر برسد، بلكه زماني مقوله علم و عالمان در يك جامعه مورد توجه جدي قرار دارند كه نسبت آرا و آثار ايشان با وضعيت اجتماعي، سياسي، فرهنگي، اقتصادي و ... جامعه سنجيده شود و مورد بررسي و نقد قرار گيرد.
ما و سبك علمگراييمان
اين نكته نيز نبايد ناديده انگاشته شود كه ظاهرا در جامعه ما علم گرايي وجود دارد. از شمار افرادي كه تحصيلات تكميلي و دانشگاهي دارند گرفته تا صفحات پربازديد شماري از روشنفكران و اساتيد دانشگاهها كه به نوعي ميتوان گفت تبديل به سلبريتيهاي حوزه انديشه شدهاند. تعداد كلاسهاي غيردانشگاهي برخي روشنفكران و شهرت مطبوعاتي و مجازي آنها نيز دليلي بر صحت ادعاي فوق است. به بيان دقيقتر در نگاه اول اينطور به ذهن متبادر ميشود كه در جامعه ما علم بسيار محترم است و روشنفكران و متفكران -به ويژه آنهايي كه در انتقاد از وضع موجود توانستهاند شهرتي براي خود كسب كنند- دنبالكنندگان و خوانندگان بسيار بالايي دارند. اما در نگاهي عميقتر بايد گفت از قضا آنها نقش جدي در نظر جامعه ندارند! گويي آنها هنوز در چشم جامعه از چنان جايگاهي برخوردار نيستند كه سهمي در به وجود آمدن وضع موجود داشته باشند. آنها از نگاه بسياري از كساني كه دنبال ميشوند و آثارشان خوانده ميشود، فاقد كوچكترين نقش در وضعيتي هستند كه به آن اشكالات اساسي وارد ميدانند.
روشنفكران در جامعه ما چقدر جدي گرفته ميشوند؟
به بيان ديگر در جامعه ما نوعي نگاه فانتزي به متفكران و روشنفكران وجود دارد كه در ضمن تكريم و تقديسشان، آنها را فاقد كوچكترين قدرت اجتماعي تشخيص ميدهند و از اين نظر آنها صرفا كساني هستند كه حرفهاي خوبي براي گفتن دارند، اما حاكمان به حرفهاي آنها توجهي نميكنند و اگر آنها چنين ميكردند حتما جامعهاي مطلوب و بهشت موعود حاصل ميشد.
حال آنكه كمتر به اين مساله انديشيده شده كه چرا سخن آنها مسموع نبوده است؟ از آنها بايد پرسيده شود چرا در طول دهها سال نتوانستهاند سخن خود را به حاكمان برسانند و آنها را مجاب كنند كه به نسخه شفابخش ايشان رجوع و راه صلاح ملت و اصلاح امور را در آن بجويند؟
بديهي است كه خير حاكمان هر جامعهاي در خير آن جامعه و منافع ملياش نهفته است. لذا حاكمان يك كشور براي تامين منافع خودشان هم كه شده عليالقاعده بايد گوش شنوايي نسبت به دريافت توصيهها و راهحلها و راهكارهاي عالمان آن جامعه داشته باشند. مگر اينكه نسبت به صداقت ايشان ترديد داشته باشند يا راهكارهايشان را در عمل غيرمعقول يافتهاند.
اعتبار نسخههاي روشنفكري براي حاكميت سياسي
شايد نسخههاي ايشان چندان با واقعيتهاي تاريخي، فرهنگي، جغرافيايي، اقتصادي و سياسي كشور ما تناسب نداشته است. شايد اين تناسب وجود داشته است اما آنها فاقد مهارت سخن گفتن با حاكم بودهاند و نتوانستهاند به گونهاي آراي خود را ارايه دهند كه اعتماد حاكمان را جلب و آنها را به مفيد بودن راهحلهاي پيشنهاديشان مطمئن سازند.
البته شايد هم اين مساله برگردد به اينكه روشنفكران، دانشمندان و متفكران جامعه ما راهحلهاي برونرفت از وضعيت كشور را ارايه دادهاند كه همه آنها هم واقعبينانه، عالمانه، راهگشا و مفيد بوده، اما حاكمان نخواستهاند كه آنها را بشنوند يا به انجامشان تن دهند. البته كه ميتوان چنين پاسخي را نيز درنظر گرفت، اما واقعيت اين است كه اين سهلترين جواب و لاجرم بيخاصيتترين آن است. متفكري كه نسبت به جامعه خود احساس وظيفه ميكند بايد بتواند راهحل مسالهاش را بيابد و آن را حل كند. شايد او خود بر خطا بوده و بيجهت در دوردستها به دنبال راهحل ميگشته است و به قول مولانا: «اي كمان و تيرها برساخته / صيد نزديك و تو دور انداخته» (مثنوي، دفتر ششم، بخش هفتادونه، بيت هشتم).
واقعيت اين است كه انديشمند بايد بتواند راه نفوذ كلام خود را در مخاطبي بيابد كه تعيين كرده است و آن مخاطب بايد لاجرم در تناسب با تحقق اهداف تعيين شده باشد. بنده نميتوانم توصيههايي را به حاكمان بكنم كه به صرف خوشايند عوام اظهار ميشود. معلوم است چنين سخني براي حاكم مسموع نخواهد بود. معلوم است او آنقدر متفتن هست كه تشخيص دهد اساسا از آغاز اين سخن صرفا براي اينكه مورد تشويق و تاييد تودهاي قرار گيرد، بيان شده است.
متفكران جوامع پيشرفته
متفكر اصيل در يك جامعه نبايد صلاح شهرت و محبوبيت خويش نزد توده را بر صلاح و اصلاح جامعه خويش ترجيح دهد. متاسفانه اين چيزي است كه جامعه روشنفكري ما به آن مبتلاست و بسياري از آنها بنا بر ذوق و سليقه مخاطب خود سخن ميگويند. لذا هورا كشيدنها و كف زدنها و لايك زدنها و... براي متفكران و روشنفكران ما شايد در بالاترين سطح تصور باشد، اما اينكه آنها با افكار و آراي خود چقدر توانستهاند باري از دوش جامعه بردارند يا گرهي از كار فروبستهاش بگشايند، تقريبا هيچ!
اين درحالي است كه نگاهي به جوامع پيشرفته به نيكي به ما نشان ميدهد كه دانشمندان، متفكران و روشنفكرانشان چقدر مساله محور بودهاند و چقدر توانستهاند در تحقق بسياري از ايدههايشان موفق شوند و راهي را به روي جامعه خويش بگشايند.
اين روند را ميتوان از همان عصر سقراط و افلاطون تا دكارت، كانت و حتي كيركگور و... مشاهده كرد.
اخيرا در يكي از برنامههاي اينترنتي تصويري ديدم يكي از جامعهشناسان محترم كه تا همين چندي پيش در رشته علمي خود فرد گمنامي بود، اما به مدد فرصت و صداي بلندي كه در بيان نقدهاي سياسي و حاكميتي يافته اكنون توانسته براي خود شهرت خلقالساعهاي را رقم بزند به انديشههاي كيركگور و كتاب «فيلسوف دل» اشاره كرد. خوب است از ايشان پرسيده شود نظر او در مورد گزارش اين كتاب از نحوه مواجهه كيركگور با حاكم زمان خودش چيست؟
كيركگور نماد متفكري اصيل
چنانكه كلر كارلايل در همان كتاب «فيلسوف دل» آورده است كه وقتي مانيفست كمونيست در لندن منتشر و به سرعت در ديگر شهرهاي اروپايي توزيع شد براي حاكمان كشورهاي اروپايي نگرانيهايي را ايجاد كرد كه از آن جمله نيز دانمارك بود. وقتي كمونيسم در اروپا داشت بر اندام حكومتها لرزه ميانداخت و پادشاه دانمارك نيز حسابي احساس خطر كرده بود، كيركگور با او ديدار و سعي كرد به پادشاه اطمينان بدهد كه اين تضاد طبقاتي مانند «مناقشه بين مستاجرانِ همسايه» است و نبايد «صاحب خانهشان» را ناراحت كند و «كل اين حركت اصلا هيچ تاثيري بر پادشاه نخواهد گذاشت.» (فيلسوف دل، كلر كرلايل، ترجمه ارسطو ميراني، انتشارات كتاب پارسه، چاپ اول؛ 1399، ص 78)
اين سخن سديد - و قُولُوا قوْلًا سدِيداً (احزاب/70) - را مقايسه كنيد با گفتههاي صد من يك غازي كه در جامعه ما مكرر تكرار ميشود و هيچ سودي جز تضاد بيشتر دولت - ملت نداشته است.
مليگرايي عليه مليگرايي
اما كمونيستها تنها اكتويسيتهايي نبودند كه كيركگور راهش را از آنها جدا كرده بود، بلكه مليگرايي هم كه در آن زمين و زمان رونقي داشت و تب و تابش بالا گرفته بود نيز دلي از او نميربود و باري را بر آن بار، نميكرد.
البته كه مليگرايي در ذات خود حتما فريضهاي مبارك است، اما شايد كيركگور هم به اين مهم توجه داشت چه بسا با نام مليگرايي مهلكترين آسيبها به منافع ملي و حتي تماميت ارضي وارد يا دستكم راه آن هموار شود.
اين مشي و روش او البته برايش بيهزينه نبود. هزينهاش تنهايي و بلكه شايد بتوان گفت منفور بودنش نزد تودهها بود. اما او انتخاب كرده بود حقيقت را بگويد و به خوبي ميدانست كه طعم آن تلخ خواهد بود و از عوام انتظار آن را نداشت كه برايش كف بزنند و هورا بكشند. همين كه سخن راست را درست بگويد برايش كافي بود و به نيكي ميدانست كه آنچه نهايتا ماندگار خواهد بود همين است و حقيقت نيز درنهايت راه خود را خواهد گشود.
تنهايي كيركگور
آري متفكر اصيلي چون كيركگور واهمهاي از آن نداشت كه در جامعه خود تنها بماند و ميدانست اين بهايي است كه براي حقيقت بايد پرداخت و لذا ابايي از آن نداشت كه به انزواي خود اذعان كند و بنويسد: «من در اتاق آرامي مينشينم و بيترديد به زودي به خاطر بيتفاوتي به آرمان ملّت، بدنام ميشوم.» (همان، 79)
سورن كيركگور از آن بخت بلند و اقبال نيكي كه پارهاي از روشنفكران ما دارند، بهرهاي نداشت و آثار و آرايش در آن زمانه در ميان تودهها طرفدار چنداني نيافت، اما توفيق جوامع توسعه يافته امروز غرب -و از آن جمله دانمارك- را بايد مرهون متفكراني چون او دانست.
نگارنده تنها از اين جهت به كيركگور اشاره كرد كه جامعهشناس مذكور نام كتاب «فيلسوف دل» را به ميان آورده بود وگرنه اين رويه مرضيهاي است كه در حيات فكري عموم متكفران اصيل ميتوان يافت و نشان داد كه پروژههاي فلسفي بزرگاني مانند هگل، دكارت، كانت، هيوم، هوسرل، هايدگر و... چه نسبتي با زمانه ايشان و شرايط حاكم بر آن داشته و چه توفيقاتي را به دست آوردهاند.
بيترديد سهمي كه عالمان و دانشمنداني چون كيركگور در ساختن جامعه و كشوري چون دانمارك داشتهاند، كمتر از سهم كريستين هشتم -پادشاه اين كشور در آن عصر- نبوده است.
حال چه باك اگر خيل كثيري از عوام دنبالكنندگان او نبوده باشند و براي حرفهايش هورا نكشيده باشند؟
بلكه به عكس اينكه كيركگور در زمان حيات خويش آماج هجمهها و حملهها واقع شود و مورد اهانت و استهزاء قرار گرفت، بهايي است كه براي بيان افكار مترقي و پيش رو بايد پرداخت و او به نيكي بر اين مساله واقف بود.
انديشههاي مقلدانه و نه مولدانه
آري انديشههايي كه در جامعه ما توليد ميشوند، متاسفانه مولد نيستند. آنها ايدههايي تقليدي هستند كه يا اساسا ربطي به جامعه ما ندارند و صرفا يك ايده ترجمه شده غير منقح و غيرحساب شدهاند يا صرفا با نيت جذب «فالوور» بيان ميشوند و همان چيزهايي هستند كه مخاطبان ميپسندند. لذا كسي را به تأمل و تفكري وا نميدارد كه بخواهد راهي را باز كند يا گرهي را بگشايد.
خلاصه اينكه جامعه ما و روشنفكران و نخبگانش در طول دهههاي گذشته از بيان هيچ انتقادي نسبت به حاكميت -چه در پيش از انقلاب و چه پس از آن- فروگذار نبوده است و تمام سطوح و اركان حاكميتي را به نقد كشيده است، از نقد افراد گرفته تا نهادها و حتي ايدئولوژي حاكم بر آنها. اگر با اين همه هنوز گشايشي حاصل نشده، شايد اشكالي هم در نقدها و منتقدان باشد. شايد زمان آن رسيده باشد كه متفكران و روشنفكران و كساني كه از قدرت مدني، اجتماعي و علمي برخوردارند عيارشان در برابر نقدهاي جدي سنجيده شود.
مسووليت روشنفكري
اين تنها نشانه واقعي جدي گرفتن علم، تفكر و متفكر در يك جامعه است. تفكر و متفكر در يك جامعه تنها در صورتي ارجمندند كه جدي گرفته شوند و تقدير و تقديس به معناي جدي گرفته شدن نيست. شايد احدي به اندازه ارسطو، افلاطون را جدي نگرفته بود اما هم او بزرگترين منتقد افلاطون هم بود.
آري وضعيتي كه امروز تجربه ميكنيم تنها ساخته و پرداخته حاكمان نيست، بلكه متفكران و روشنفكران نيز در به وجود آمدن آن دخيلاند و سهمي بسيار موثر و تعيينكننده داشتهاند.
حال نوبت روشنفكران است كه نسبت به نقشي كه آنها در حسن و قبح وضعيت كنوني جامعه ما ايفا كردهاند پاسخگو باشند.
مهمترين مساله ما امروز متفكران و روشنفكران ستروني هستند كه ناتوان از توليد فكري مولد و پيش برنده براي جامعهاند. حال بگذريم از اينكه بسياري از ايشان نه تنها مسالهاي از مسائل ما را حل نكردهاند، بلكه باري نيز بر آن اضافه كردهاند و گرهي به گرههاي جامعه افزودهاند يا چالشهاي مان را عميقتر كردهاند. شايد يكي از مهمترين آنها مساله شكاف دولت - ملت و تشديد آن باشد كه متاسفانه آسيبهاي بسيار جدي به كشور و جامعه ما وارد كرده است و جز ايجاد هيجانهاي مقطعي و كاذب هيچ نتيجه ديگري نداشته است.
آنچه در پايان لازم است به آن اشاره شود اينكه ما هر زمان سخن از نقش روشنفكران و نقد آنها ميگوييم سراغ اموات و درگذشتگان ميرويم و آراي كساني چون مرحوم شريعتي، آلاحمد و... را به نقد ميكشيم.
اما آنچه راقم اين سطور مطرح ميكند، نقد به افراد و حتي هر يك از جريانهاي روشنفكري به صورت مستقل نيست، بلكه آن سيطره گفتمانياي است كه در طول دهههاي گذشته شكل گرفته و به پوسته سختي تبديل شده كه عبور از آن البته راحت نيست اما ضروري است. پوستهاي كه با كليشهسازيهاي گاه مبتذل و مفروض و مسلّم انگاشتن آنها اجازه توليد افكار مولد را از جامعه فكري كشور سلب كرده است.
اخيرا در يكي از برنامههاي اينترنتي تصويري ديدم كه يكي از جامعهشناسان محترم كه تا همين چندي پيش در رشته علمي خود فرد گمنامي بود، اما به مدد فرصت و صداي بلندي كه در بيان نقدهاي سياسي و حاكميتي يافته اكنون توانسته براي خود شهرت خلقالساعهاي را رقم بزند به انديشههاي كيركگور و كتاب «فيلسوف دل» اشاره كرد. خوب است از ايشان پرسيده شود نظر او در مورد گزارش اين كتاب از نحوه مواجهه كيركگور با حاكم زمان خودش چيست؟
كلر كارلايل در كتاب «فيلسوف دل» آورده است كه وقتي مانيفست كمونيست در لندن منتشر و به سرعت در ديگر شهرهاي اروپايي توزيع شد براي حاكمان كشورهاي اروپايي نگرانيهايي را ايجاد كرد كه از آن جمله نيز دانمارك بود. وقتي كمونيسم در اروپا داشت بر اندام حكومتها لرزه ميانداخت و پادشاه دانمارك نيز حسابي احساس خطر كرده بود، كيركگور با او ديدار و سعي كرد به پادشاه اطمينان بدهد كه اين تضاد طبقاتي مانند «مناقشه بين مستاجرانِ همسايه» است و نبايد «صاحب خانهشان» را ناراحت كند و «كل اين حركت اصلا هيچ تاثيري بر پادشاه نخواهد گذاشت.»
اما كمونيستها تنها اكتويسيتهايي نبودند كه كيركگور راهش را از آنها جدا كرده بود، بلكه مليگرايي هم كه در آن زمين و زمان، رونقي داشت و تب و تابش بالا گرفته بود نيز دلي از او نميربود و باري را بر آن بار، نميكرد.
البته كه مليگرايي در ذات خود حتما فريضهاي مبارك است، اما شايد كيركگور هم به اين مهم توجه داشت چه بسا با نام مليگرايي مهلكترين آسيبها به منافع ملي و حتي تماميت ارضي وارد يا دستكم راه آن هموار شود.
اين مشي و روش او البته برايش بيهزينه نبود. هزينهاش تنهايي و بلكه شايد بتوان گفت منفور بودنش نزد تودهها بود، اما او انتخاب كرده بود حقيقت را بگويد و به خوبي ميدانست كه طعم آن تلخ خواهد بود و از عوام انتظار آن را نداشت كه برايش كف بزنند و هورا بكشند. همين كه سخن راست را درست بگويد برايش كافي بود و به نيكي ميدانست كه آنچه نهايتا ماندگار خواهد بود همين است و حقيقت نيز درنهايت راه خود را خواهد گشود.
آري متفكر اصيلي چون كيركگور واهمهاي از آن نداشت كه در جامعه خود تنها بماند و ميدانست اين بهايي است كه براي حقيقت بايد پرداخت و لذا ابايي از آن نداشت كه به انزواي خود اذعان كند و بنويسد: «من در اتاق آرامي مينشينم و بيترديد به زودي به خاطر بيتفاوتي به آرمان ملّت، بدنام ميشوم.»