محمدرضاشاه و هري ترومن، پاييز 1328
مرتضي ميرحسيني
آن سفر پاييزي چند هفته طول كشيد. اميد داشت كه امريكاييها را به كمك براي بازسازي و تقويت ارتش متقاعد كند و اهميت آنچه براي خودش مهم بود به آنان نشان دهد. اما امريكاييها - يا حداقل دارودسته هري ترومن كه آن زمان بر كاخ سفيد مسلط بودند - مثل او فكر نميكردند. به نظرشان مساله اصلي ايران نه افزايش قدرت نظامي و تجهيز بيشتر ارتش كه تدبير بحران اقتصادي بود. به قول استيون كينزر «ترومن، رييسجمهور امريكا، اميدوار بود كه از اين سفر كه چند هفته از ماههاي نوامبر و دسامبر 1949 (پاييز 1328) به طول انجاميد، بهره گيرد و پادشاه جوان را متقاعد كند حداكثر كوشش خود را مصروف بهبود شرايط زندگي روزمره مردم خود كند. او خود به اين نتيجه رسيده بود كه فقط اصلاحات اجتماعي و نه قدرت نظامي است كه ميتواند ايران را از كمند كمونيسم دور نگهدارد.» اما اين ماجرا كه هر دو طرف بسيار مشتاقش بودند، متفاوت با اميدهايشان پيش رفت. نه امريكاييها به چيزي كه ميخواستند، رسيدند و نه شاه در تحقق اهداف سفرش كامياب شد. البته به ظاهر، همه چيز خوب بود و از آنچه روي صحنه ميگذشت، نميشد فهميد كه گره كار كجاست. «ترومن هواپيماي شخصي خود، ايندپندنس را به ايران فرستاد تا شاه را به واشنگتن بياورد و پس از ورود نيز او را در ساختمان بِلِر اسكان داد. شاه سپس به نيويورك رفت و در آنجا در موزه هنرهاي متروپوليتن مقدمش گرامي داشته شد و سپس به جاهاي ديگري كه مورد توجه همه خارجيان قرار نميگرفت، مثل كنتاكي و آيداهو و آريزونا و اوهايو عازم شد. شركتهايي از قبيل لاكهيد و جنرال موتورز مهمانيها و شام باشكوهي به افتخارش ترتيب دادند. وزارت خارجه ترتيبي داد كه از او در دانشگاه پرينستون و دانشگاه ميشيگان تجليل به عمل آيد. او، همچنين در يك مسابقه فوتبال امريكايي بين دانشگاههاي جرج تاون و جرج واشنگتن حضور يافت و پيش از آغاز بازي، عنوان افتخاري سرگروه تيم جرج واشنگتن را دريافت كرد. در دانشگاه نظامي وستپوينت و آناپوليس از او با شليك بيستويك گلوله توپ استقبال شد.» پشت پرده چنين نبود. شاه به امريكاييها گفت براي بقا چارهاي جز تكيه به ارتشي بزرگتر و مجهزتر - بسيار بزرگتر و مجهزتر از ارتش آن روز ايران - ندارد و به طرحي براي افزايش تانكها و نفربرها و تسليحات پيشرفته و آموزش حداقل چند ده هزار سرباز جديد فكر ميكند. اما براي امريكاييها اين طرح نه اولويت داشت و نه اصلا ضروري و لازم به نظر ميرسيد. حتي به شاه گفتند از تجربه چين، از شكست چيانگ كايشِك درس بگيرد كه اين «رهبر مليگرا برتري نظامي شكنندهاي داشت، اما در برابر كمونيستهاي ژندهپوش و بيسروپا شكست خورد، زيرا فقط در پي يك راهحل نظامي محض بود.» شاه اين حرفها را نپذيرفت. عميقا باور داشت كه ايران و چين مثل هم نيستند و آنچه آنجا روي داده است، اينجا روي نخواهد داد. پس حرفهاي خودش را دوباره تكرار كرد. باز هم از ارتش و نيازهاي نظامي گفت. از اينرو مذاكرات عملا به بنبست كشيد. البته امريكاييها به او، به صراحت نه نگفتند، اما آن قول و تعهدي هم كه شاه دنبالش بود به او ندادند. «بيانيه مشتركي كه هنگام خروج شاه منتشر شد فقط ميگفت كه ايالات متحده درخواست كمك نظامي او را در خاطر خواهد داشت.» شاه بعد از ناكامي در اين سفر، در شرايطي به كشور برگشت كه جمعي از مخالفانش در تشكيلات جبهه ملي با هم متحد شده بودند و مهياي پيروزي در انتخابات مجدد ميشدند.