داستان يك تولد
غزل حضرتي
پاييز سال ۹۹ بود و ماههاي آخر بارداري را ميگذراندم. كرونا بود و همه جا با تدابير امنيتي رفت و آمد ميكرديم. ماسك و الكل اجزاي جدانشدني من و بقيه بودند. مخصوصا ما باردارها كه دوبله بايد خودمراقبتي ميكرديم. دكترم به خاطر شرايط فيزيكي من و تجربه زودتر از موعد به دنيا آمدن فرزند اول، پيشنهاد سزارين داد، آنهم بلافاصله بعد از اتمام ۳۸هفتگي. شرايطم طوري نبود كه بخواهم تصميم ديگري بگيرم. پذيرفتم و براي انتخاب تاريخ به مطب دكتر رفتم. دكتر همانطور كه داشت تقويم روي ميزش را نگاه ميكرد، گفت ۸ آذر ۳۸ هفتهات تمام ميشود. صبح ۹ آذر اينجا باش. من هم كه روزها برايم فرقي نميكرد و فقط مشتاق به دنيا آمدن پسر دوم بودم، گفتم چشم. دكترم با خنده گفت مردم كلي پول ميدهند اين تاريخ بچهشان را بهدنيا بياورند، تو نه چك زدي نه چانه، تاريخ زايمانت افتاد همين روز. با تعجب گفتم مگر ۹ام چه روزي است؟ گفت ۹.۹.۹9ديگر. همين تاريخ لاكچري كه همه دنبالش هستند. از تعجب چشمانم گرد شده بود. اصلا حواسم نبود كه تاريخ لاكچري درست شده و همه دنبالش هستند. خلاصه با خنده از مطب دكتر خارج و راهي خانه شدم. ۴ صبح ۹ آذر راهي بيمارستان شدم. وقتي رسيدم با صفي از مادران آماده براي زايمان مواجه شدم. همه موها براشينگ شده، ناخنها مرتب، آرايشهاي تميز. خيلي عجيب بود برايم. گرچه پيش از اين هم با اين صحنه مواجه شده بودم، اما باز تعجب ميكردم. آنهايي كه در انتظار نوبتشان نشسته بودند، راضي از اينكه پولي كه دادند كار كرده و كودكشان را در چنين روزي به دنيا ميآورند، با هم گرم صحبت بودند. من هم گوشهاي نشستم تا صدايم كنند. دل توي دلم نبود و استرسريزي وجودم را گرفته بود. پسر ساعت ۸ صبح به دنيا آمد. همسرم براي گرفتن شناسنامه بايد از بيمارستان گواهي تولد ميگرفت. راهي بخش اداري شده بود اما به دليل ازدحام تولد نوزاد در آن روز لاكچري، به او گفتند امروز تعداد گواهيها زياد است، برويد فردا بياييد. در نهايت من و خيل مادران در انتظار ۹ آذر ۹۹، باهم از بيمارستان مرخص و با كودكانمان راهي خانه شديم.
جمعه تولد ۴ سالگي پسر بود. از ذوق روي پا بند نبود. عاشق اسپايدرمن است و تم تولدش هم همين بود. كل روز جمعه در خانه راه ميرفت و ميگفت امروز تولدمه، امروز تولدمه. ما هم هربار ميگفتيم تولدت مبارك! در روز تولد پسرها ميتوانند صبحانه دلخواهشان را روي مبل جلوي تلويزيون بخورند، پسر با خوشحالي كمي نان با شكلات صبحانه برداشت و راهي هال شد. سوپرهيرويي پلي كرد و با اشتهاي تمام نشست به خوردن صبحانه. روزهاي سخت كرونا تمام شد، اما من و بقيه كساني كه آن روزها مادر شده بوديم، سختيهاي بچهداري در آن روزها را يادمان نرفته. از مراجعه پيدرپي به آزمايشگاه براي گرفتن تست زردي نوزاد تا واكسنهايش در خانه بهداشت تا چكاپ ماهانه در مطب دكتر با ماسك و بند و بساط ضدعفوني و استرس اينكه مريض نشويم و بچه مريض نشود تا قرنطينههاي مداوم در خانه و رنگ بيرون را نديدن و نگه داشتن دو بچه كوچك در خانه بدون اينكه هفته به هفته رنگ پارك و مهماني را ببينند. كنار همه اينها، استرس مريض شدن پدر و مادر و اعضاي خانواده هم بود، از دست دادنهاي مداوم هم بود، كنار آمدن با خبر فوت آشنايان دور و نزديك هم بود. روزهاي كرونا، سياهترين روزهاي زندگي بود. انگار آمده بود كه تمام نشود. وقتي پسر كوچكم ۶ ماهه شد، پسر بزرگ را در مهدكودك ثبتنام كردم. با وجود اينكه هنوز واكسن نيامده بود، اما مهدي خلوت پيدا كردم و با رعايت همه موازين بهداشتي، او را به مهد ميبردم. من ديگر بيش از اين نميتوانستم در خانه با دوكودك ۳ ساله و ۶ ماهه حبس شوم. واكسن آمد، زديم، دوز دوم را هم زديم، بچهها را تند تند به دكتر ميبرديم، دايم علايم را در خودمان چك ميكرديم، دوماهي يكبار تست كرونا ميداديم، به محض پيشامدي، جدا از هم خودمان را قرنطينه ميكرديم، هرجا الكل، دستكش، ماسك ميديديم براي همديگر ميخريديم و ميفرستاديم. روزهاي سختي بود، سختتر از هميشه گذشت. به ما بچهدارها سختتر گذشت. همه روابط شده بود مجازي. مادربزرگها و پدربزرگها را با تماس تصويري ميديديم، همه خريدها را الكل ميزديم، همهچيز را ميشستيم، سرتاپاي هركسي كه از بيرون ميآمد را ضدعفوني ميكرديم. روزهاي سختي بود. اما تمام شد. هيچ كداممان فكر نميكرديم تمام شود. انگار آمده بود كه تا ابد بماند. ولي رفت. خيليها را با خود برد، از خيليها فقط يك عكس ماند، اما اين كابوس تمام شد. به پسر كوچكم كه نگاه ميكنم، ياد آن روزها نميافتم، ياد اين ميافتم كه پسر بچهاي بور و تپل بود، درست مثل بچگي خودم. ياد اين ميافتم كه پدرم با ديدنش گفت اينكه بچگي منه و چقدر هم شبيهش است. ياد اين ميافتم كه چقدر براي داشتنش خوشحال بودم و از اينكه تعداد پسرانم دوتا شده بود، ذوق ميكردم. ياد اين ميافتم كه چقدر بابايي است و شبها بدون پدرش نميخوابيد. پسر من ناخواسته در لاكچريترين تاريخ قرن به دنيا آمد و اين كماهميتترين خاطره من از تولدش است.