چهار دهه سكوت!
مهرداد حجتي
لابد آنهايي كه تحولات نيم قرن اخير ايران را دنبال ميكنند، خصوصا تحولات پس از انقلاب، حالا خوب ميدانند كه جريان روشنفكري ايران، در طول اين سالها به شدت دچار آسيب شده است. شايد بيشتر به اين دليل كه در طول نزديك به دو دهه، ايدئولوژي رسمي مانع هرگونه تحولي در اين زمينه شد. «انقلاب فرهنگي»، بسته شدن دانشگاهها، تبليغ يك سويه قرائتي رسمي از نوعي گفتمان انقلابي، بسته شدن فضاي نقد و گردش اطلاعات و همچنين انزواي روشنفكران دگرانديش مانع هر گونه تحولي چشمگير در اين زمينه شد. البته در آن سالها - دهه شصت - كه با ترور و خونريزي از سوي سازمان تحت امر «مسعود رجوي» آغاز شد، فضاي بدگماني را تشديد و چتر پليسي - امنيتي را گستردهتر كرد. همان هم موجب فيلترگذاري بر سر راه دانشگاهها و مراكز فرهنگي شد. «هستههاي گزينش» كار غربالگري دانشجويان و استادان را آغاز كردند و مراكز و موسسات پژوهشي از پژوهشگران خبره و زبده خالي شد. رسم بر اين شد كه فقط افراد متعهد به انقلاب، امور فرهنگي را بر عهده بگيرند. زمان برخلاف تصور نخبگان فرهنگي، اصلا در جهت گشايش در اين امور پيش نرفت. مطبوعات به شدت در تنگنا قرار گرفتند و گردش اطلاعات منحصر به «صدا و سيما» و دو، سه روزنامه رسمي شد. حكومت نوبنياد، از هرگونه تحول در جهت تغيير هراس داشت. دولتمردان، به گفتار رسمي كه مدام از صدا و سيما تبليغ ميشد، اصرار داشتند. هر نوع تحول يا تغيير، تعبير به براندازي ميشد. «كانون نويسندگان ايران» كه با اوجگيري انقلاب جاني تازه گرفته بود، پس از توقيف چند نشريه و ممنوعالكار شدن شماري از نويسندگان، بار ديگر دچار انزوا شد و چندي بعد همه فعاليتهاي آن متوقف شد.
انقلاب در مجموع براي جريان روشنفكري فعال در دهههاي پنجاه خوشيمن نبود. همان جرياني كه نقش عمدهاي در مبارزه با شاه و بيداري مردم ايفا كرده بود، حالا به كلي منزوي شده بود. اما آنچه وجه تمايز آن جريان با جريان فرهنگي حاكم در سالهاي پس از انقلاب شده بود، جنس انديشه رايج در ميان آن روشنفكران بود كه عمدتا متأثر از انديشه چپ بود. چپ رايج در جهان، چپ متمايل به جنبشهاي ماركسيستي بود. تحولاتي كه پس از انقلاب اكتبر روسيه در حوزه انديشه رخ داده بود. در ايران هم پيرواني پيدا كرده بود. حزب توده در اين زمينه جلودار شده بود و در ادامه روشنفكران پر شماري را متأثر از آن انديشه، از پيروان خود كرده بود. شاعران، نويسندگان، مترجمان و هنرمندان برجستهاي كه به آن حزب گرويده بودند تا جريان روشنفكري را در طول چند دهه زير تأثير بگيرند. به همين خاطر هم عمده آثار پديد آمده در آن سالها - دهههاي ۳۰ تا ۵۰ - توسط آن گروه خلق شده بود. آثاري كه بياغراق، پس از گذشت بيش از نيم قرن، همچنان در شمار درخشانترين آثار هنري و ادبي اين مرز و بومند. از اديبان، هنرمندان و متفكران آن دوره ميتوان فهرست بلندبالايي ارائه داد كه در ميانشان، چهرههاي جاودانهاي رخ نمايي ميكنند. آن جريان به قدري پرقدرت و تاثيرگذار بود كه حكومت وقت را وادار به پذيرش آنها در عرصههاي فرهنگي كرده بود. در راديو تلويزيون ملي، رضا قطبي از برخي چهرهها دعوت به همكاري كرده بود. در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، فيروز شيروانلو درها را به روي آنها گشوده بود و در دانشگاه هم هيچ مانعي بر سر راه آنها ايجاد نشده بود. البته كه «فرح» در پيدايش چنين گشايشي بيتأثير نبود. «دفتر مخصوص شهبانو» در باغ فردوس، محل تردد بسياري از روشنفكران منتقد شاه شده بود. آنها بيواهمه از هر تعقيبي، در آن محل جلسه ميكردند و در برخي پروژهها با آن دفتر همكاري ميكردند. شاه البته كه نگران بود. اما نه آن اندازه كه مانع فعاليتهاي آن دفتر شود. هر چه بود از طريق آن دفتر برخي پروژهها موجب توجه جهان به ايران شده بود. «جشن هنر شيراز» را آن دفتر به راه انداخته بود و پاي بسياري از هنرمندان سرشناس جهان را به ايران باز كرده بود. از طريق همان جشنواره تبادل فرهنگي ميان ايران و برخي كشورهاي پيشرو برقرار شده بود. «جشنواره جهاني فيلم تهران» را هم آن دفتر بنيان نهاده بود. جشنوارهاي كه در كلاس جهاني تأسيس شده بود و چهرههاي پر آوازه سينماي جهان را به ايران كشانده بود. موزه هنرهاي معاصر تهران، موزه فرش، فرهنگسراي نياوران و چندين پروژه مهم ديگر هم بهواسطه همان دفتر بنيان گذاشته شده بود. مهمترين همه آنها «كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان» بود كه با پيگيريهاي شخص فرح تأسيس شده بود. حضور روشنفكران و حتي برخي منتقدان رژيم پيرامون فرح چيز چندان غريبي نبود. او از سالهاي دور به اين گونه افراد گرايش پيدا كرده بود. دوران تحصيل در فرانسه، پيش از ورود به دربار، او را با فضاي باز غرب آشنا كرده بود. او در فرانسه مطبوعات آزاد و گردش آزاد اطلاعات را تجربه كرده بود. تجربهاي كه در طول سالها حضورش در سطح اول كشور به كارش آمده بود و با اتكا به پسردايي روشنفكرش، رضا قطبي، آن را در قالب پروژههايي به كار بسته بود. يكي از اطرافيان او در آن دفتر، دكتر احسان نراقي بود كه نقش مشاور را در كنار او ايفا كرده بود. هم او كه بعدها پس از انقلاب، گفته بود: «من هيچ وقت نه در گذشته و نه در حال حاضر، اعتقادي به روشهاي انقلابي نداشتهام. البته ميدانستم كه مثلا انتخابات آزاد نيست و مايل بودم از راه مطالعه و تحقيق جدي كمك كنم تا رژيم يك حالت دموكراتيك پيدا كند. لااقل رهبران و مسوولان كشور از واقعيتها اطلاع داشته باشند.» او همچنين در گفتوگويي تلويزيوني گفته بود كه در سال پاياني ۱۳۵۷، هشت بار با شاه ديدار كرده است و دست آخر از تغيير رفتار او نااميد شده بود. نراقي گفته بود: «حرف گوش نميكرد! گفتوگو با شاه فايده نداشت و بينتيجه بود.» هر چند كه معتقد بود، راه بهتر كردن اوضاع، نه انقلاب كه اصلاحات بود. او به «رفرم» اعتقاد داشت. ميگفت با اندكي تلاش ميشد جلوي سيل را گرفت و پروژههايي را در جهت بهبود اوضاع تدارك كرد. البته كه اين حرفها بعدها به زبان آورده شده بود و انقلاب طومار شاه، سلطنت و آن رژيم را در هم پيچيده بود و حالا در دهه شصت نوبت به همان روشنفكران رسيده بود. يكي از همان روشنفكران، همين دكتر احسان نراقي بود كه در آن روزها به زندان افتاده بود و با وساطت «آيتالله مطهري» از بند آزاد شده بود. او يكي از دهها روشنفكر به انزوا رانده شده پس از پيروزي انقلاب بود. بسياري روشنفكران از سوي تندروها، از مراكز فرهنگي بيرون رانده شده بودند تا جا را براي فعالان فرهنگي انقلاب باز كنند. كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان از همه چهرههاي مهم پاكسازي شده بود. تلويزيون با حضور صادق قطبزاده دست به جراحي بزرگ و گسترده زده بود و شمار قابل توجهي از هنرمندان را پشت «زنجير حراست» گذاشته بود و براي هميشه مانع ورود آنها به ساختمان سيزده طبقه جامجم شده بود. دانشگاه هم با تب انقلاب فرهنگي بسته شده بود. مثل بسياري از مراكز فرهنگي و هنري كه دستخوش تحولاتي توفاني شده بود و بعضا بسته شده بودند. در خاطرات بسياري از نويسندگان، شاعران، هنرمندان و روشنفكران، رد پاي آن دوران به وضوح ديده ميشود. خاطراتي كه لزوما شيرين نيستند. مثل كار كردن «حميد سمندريان» در رستوران، هنگامي كه از تدريس در دانشگاه منع شده بود! يا رانده شدن شاهرخ مسكوب از كشور و آوارگياش در غرب و نهايتا كار كردنش در آتليه عكاسي خواهرزادهاش! به همه اينها، يأس و افسردگي را هم بايد اضافه كرد. افسردگيهايي كه گاه منجر به خودكشي ميشدند. «عباس نعلبنديان» اين گونه در جواني از دست رفت. او در اوج شكوفايياش از كار محروم شده بود. «كارگاه نمايش» منحل شده بود و او كه مغز متفكر آن كارگاه بود، به يكباره خانهنشين شده بود. اتهامش برگزيده شدن «نمايشنامهاش» در جشن هنر شيراز، در نوجواني بود! در لوح جايزهاش به نابغه بودن او اشاره شده بود. آربي آوانسيان هم او را براي يك همكاري مداوم در كارگاه نمايش برگزيده بود. به گفته آوانسيان، اصلا كارگاه نمايش به خاطر نعلبنديان شكل گرفته بود. جايي كه او مدام تجربههاي تازهاش را بر صحنه ميبرد و هرباره اتفاقي تازه در عرصه نمايش رقم ميزد. اما چند سال بعد، در غايت انزوا و فراموشي، انبوهي قرص خورد، بر تكه كاغذي يادداشت كوتاهي نوشت و براي هميشه چشم از اين جهان فرو بست. جسدش چند روز بعد پيدا شد. همان طور كه خودش در آن يادداشت آرزو كرده بود! به اين ترتيب ديگر چيزي از جريان تاثيرگذار روشنفكري باقي نمانده بود. تمامي آن جريان به كلي در هم شكسته بود. تكاندهندهتر اينكه روشنفكر تأثيرگذار و همسو با انقلاب هم پس از مرگ، منزوي شده بود! دكتر شريعتي هم حالا به انزوا رانده شده بود! روشنفكري كه بيشترين نقش را در همراه كردن اقشار دانشگاهي ايفا كرده بود، در فاصله كوتاهي پس از انقلاب، به كلي از همه عرصههاي فرهنگي كنار گذاشته شده بود! كتابهايش از كتابخانهها برچيده شده بود و ترويج افكارش در مراكز فرهنگي ممنوع شده بود. بيگمان او تأثيرگذارترين روشنفكر و متفكر سالهاي منتهي به انقلاب بود. او يك تنه همه بار روشنگري «گفتمان روشنفكري ديني» را بر دوش كشيده بود و «گفتمان چپ» را به حاشيه رانده بود. شبهاي سخنراني او در حسينيه ارشاد، پررونقترين شبها در ميان همه محافل روشنفكري شده بود. او از زاويهاي نو به مذهب، خصوصا به تشيع نگاه كرده بود. فصل تازهاي در روشنگري ديني كه با او آغاز شده بود. اما او هم پس از پيروزي انقلاب تحمل نشده بود! كلا همه نحلههاي روشنفكري، با تندباد انقلاب طومارشان در هم پيچيده شده بود. حالا نوبت به گفتارهايي از جنس ديگر رسيده بود. گفتاري نظير مبارزه با «غربزدگي» كه در ميان سران و رهبران، طرفداراني پيدا كرده بود. البته كه غرب ستيزي در ميان گروهي از مدتها پيش از انقلاب مطرح شده بود. حتي كتابي هم با چنين رويكردي از سوي نويسنده مشهور «جلال آلاحمد» متأثر از انديشههاي «فرديد» منتشر شده بود. اما در سالهاي رونق جشنوارهها، آن حرفها چندان جدي گرفته نشده بود! انقلاب ۵۷، اما آن انديشه را تازه كرده بود. خصوصا كه واضع آن انديشه همچنان حي و حاضر بود و پالسهايي هم براي جلب نظر آيتالله خميني فرستاده بود! «احمد فرديد» صاحب هيچ كتاب و هيچ مقالهاي نبود! اما در ميان گروهي از روشنفكران و هنرمندان ذينفوذ بود. او بر داريوش شايگان تأثير گذاشته بود. فيلمساز موج نوي سينما، داريوش مهرجويي را شيفته خود كرده بود و گلي ترقي را دنبالهرو سخنان خود كرده بود. اما اينها تنها تأثيرگيرندگان انديشههاي «افراطي» او نبودند. در ميان نويسندگان، سياستمداران و هنرمندان مذهبي هم پيرواني پيدا كرده بود. «عبدالحميد ديالمه» يكي از آن دنبالكنندهها بود كه به نخستين مجلس شوراي ملي (اسلامي) راه پيدا كرده بود. دكتر رضا داوري هم در دوران دانشجويي تحت تأثير او قرار گرفته بود و سالها به همان افكار وفادار مانده بود. «مرتضي آويني» هم بيآنكه مستقيم از او تعليم ديده باشد، پيرو انديشههاي او شده بود. ديگراني هم بودند؛ او با اينكه يكي از تأثيرگذارترين پيروانش - جلال آلاحمد - را سالها پيش از دست داده بود، اما با وقوع انقلاب اين شانس مجدد را يافته بود تا بر شمار پيروانش بيفزايد. در تلويزيون جمهوري اسلامي ظاهر شد و انديشههاي خود را ترويج كرد. او در حقيقت درصدد ايجاد يك «گفتمان» تازه، حول انديشههاي خود بود. اما آن انديشه چندان راه به جايي نبرد. در سويي ديگر كسي همچون «دكتر عبدالكريم سروش» ظهور كرده بود. از شوربختي «فرديد»، «دكتر سروش» از سوي آيتالله خميني به عنوان عضو «ستاد انقلاب فرهنگي» منصوب شده بود. اتفاقي كه موجب خشم احمد فرديد شده بود و بيشترين حمله را در گفتارهايش متوجه دكتر سروش كرده بود.
فرديد چندي بعد با فرا رسيدن مرگ، براي هميشه خاموش ميشود. سروش هم مدتي بعد مغضوب همان جريان متأثر از انديشههاي فرديد ميشود. بار ديگر جريان روشنفكري دستخوش تلاطمهايي ميشود. كلاس دكتر سروش تعطيل ميشود. موتورسواراني او را تهديد ميكنند و او در نهايت راه خارج در پيش ميگيرد. جريان روشنفكري هيچگاه از سوي دستگاه رسمي، به رسميت شناخته نميشود. چون اساسا گفتوگويي ميان روشنفكران در نميگيرد. نشرياتي هم كه از «خرد نقاد» استفتا ميكردند، از گردونه نشريات كنار گذاشته ميشوند و پديده نقد با مانع مواجه ميشود. چون اساسا پديده نقد، از سوي دستگاههاي رسمي، به رسميت شناخته نميشود. سالهاست روشنگري تاثيرگذار در عرصه روشنفكري ظهور نكرده است كه بتواند همچون سالهاي پاياني دهه چهل و سالهاي آغازين دهه پنجاه، جوانان تحصيلكرده را از دورترين نقاط مشتاقانه تا نقطهاي در شمال شهر، به «حسينيه ارشاد» بكشاند. بلندگوها، سالها است سخنان جدي پخش نميكنند. روشنفكران، جدا از هم سخن ميگويند. گفتارهايي كه عمدتا شنيده نميشوند. جامعه اشتياق خود را براي شنيدن گفتارهاي جدي از دست داده است. شايد جامعه نياز به يك گفتمان تازه دارد. گفتماني كه پرچمداري تازه آن را طرح كند.