كاليگولا در روايت سوئتونيوس
مرتضي ميرحسيني
شعري دربارهاش دهان به دهان ميشد كه در درستي آن ترديد بود، اما بسياري باورش داشتند، اينكه «در لشكرگاه به دنيا آمد و با سربازان پدرش بزرگ شد، تقديرش آن بود كه امپراتورمان شود.» سربازان به شوخي به او لقب كاليگولا (چكمه كوچك سربازي) داده بودند و او را در لباس يك سرباز عادي با خود به اينسو و آنسو ميبردند. نوه امپراتور تيبريوس بود و از سالهاي جواني پنهانكاري و سياستبازي را ياد گرفت كه اگر نميگرفت سرش را به باد ميداد. اما نوشتهاند حتي در آن هنگام نيز قادر نبود بر گرايش فطرياش به وحشيگري و رفتارهاي شرمآور لگام بزند. درواقع به تماشاي رنجها و شكنجههاي محكومان بيشترين علاقه را نشان ميداد، درعين حال عادت داشت شبها در لباس مبدل با كلاهگيس و ردايي بلند به گردش برود و تن به شكمبارگي و هرزگي بسپارد. اما مردم، حداقل در آغاز دوستش داشتند و شروع فرمانروايياش را جشن گرفتند و خود كاليگولا نيز با به كار بستن هر حيله براي راه يافتن به دل مردم، آتش اين دلبستگي را تيزتر كرد چرا كه ميخواست مردم نه فقط دوستش بدارند كه او را مثل يكي از خدايانشان بپرستند. فرمان داد تا تنديسهاي خداياني را كه به دليل اهميت ديني و هنريشان آوازه يافته بودند از جمله تنديس زئوس المپي از يونان بياورند تا به جاي سر آنها، سر ساخته خود را قرار دهند. غالبا ميان برادران آسماني ميايستاد و خود را در معرض پرستش عبادتكنندگان قرار ميداد. همچنين پرستشگاهي به نام خود در مقام يك خدا بنا كرد و كاهناني در آن نهاد و شگفتانگيزترين قربانيان را تقديم آن كرد. همه توانگران از نفوذ خود استفاده ميكردند يا رشوه ميدادند تا در شمار كاهنان كيش او درآيند. از جنون او چيزهاي ديگري هم نوشتهاند.
زن يكي از مقامات رومي را ربود و از آن خود كرد. زن چندي بعد درگذشت و كاليگولا در مرگ او عزاي عمومي اعلام كرد و در اين مدت خنديدن و تنشستن يا با پدر و مادر و همسر يا فرزندان غذا خوردن عقوبتش مرگ بود. آنقدر بيبندوبار و بيثبات بود كه به قول سوئتونيوس «در آنچه مربوط به ازدواج ميشود دشوار بتوان گفت كه ننگينترين رفتارش هنگام تصاحب زنانش بود يا خلاصشدن از دست آنان يا طي دوره زناشويي.» يك بار به شوخي يا جدي براي اينكه جنگي ميان مردم عادي و شهسواران رومي به راه اندازد، بليتهاي رايگان نمايشهاي تئاتر را زودهنگام ميان مردم پخش كرد و جايگاه شهسواران را مردم عادي اشغال كردند. در نمايش گلادياتوري زير آفتاب سوزان دستور داد سايهبان آمفيتئاتر را كنار بزنند و هيچكس هم حق ترككردن آنجا را نداشت. گاهي گلادياتورهاي پير را به جان جانوران درنده ميانداخت، مردان محترم را مجبور به جنگ با يكديگر ميكرد و گاهي با بستن انبارهاي غله، مردم را مدتي گرسنگي ميداد. جملهاي از يك تراژدي قديمي را هميشه تكرار ميكرد كه بعدها به ضربالمثلي در تاريخ تبديل شد و آن اينكه «بگذار از من متنفر باشند، به شرط آنكه از من بترسند.» سال 41 ميلادي در چنين روزي - شماري از روميها كه از ديوانگيهايش آزرده و عاصي شده بودند - او را كشتند. چون خبر كشتهشدن كاليگولا پيچيد، كسي ابتدا باورش نكرد و مردم گمان كردند او باز داستاني درآورده و پخش كرده تا بفهمد مردم دربارهاش چه احساسي دارند و بهانهاي بيابد و عدهاي را مجازات كند. گويي حتي بعد از مرگ هم سايه شرارتش باقي مانده بود.