نگاهي به كتاب مريلين مونرو سر جردن
زنها از كي تنها ميشوند؟
زهرا مشتاق
يك موقعيت تحليلبرنده براي زني كه تا مرز از هم فروپاشيدگي روحي پيش ميرود و هيچ حمايتي دريافت نميكند. زني كه روزگاري خواستهها و علايقي داشته و براي رسيدن به آنها تلاش كرده، اكنون در چيدمان يك تقويم غذايي، پختوپزي ملالآور، تلخ و افسردهوار را تمرين ميكند. با موجوداتي كه در ذهنش با بيتوجهيهايي كه به او داشتهاند؛ هريك تبديل به هيولاهاي كوچك و بزرگي براي آزار او شدهاند. حتا دوقلوهايش كه با يك «چي» تصغير از هم منفك ميشوند، كاركرد مهربانانهاي كه يك فرزند بايد نسبت به مادر داشته باشد، از دست ميدهند و تبديل به عنصري براي رنج، اندوه و استهزاي او ميشوند. داستان پر از نشانههايي است كه معلوم ميكند يك زن چگونه و چطور ميتواند با خود و جهاني كه در آن زيست ميكند و تمام آدمهايش و اشيايش بيگانه شود و از درون با صداهاي ترسناك مكرر شكاف بردارد و نابود شود. كاربرد غذاهاي نامآشنا كه در ذهن مخاطب ميتواند هماهنگ با خاطرههاي خوشايند از آن غذا و همسو با ميل و ذائقه او باشد، در اينجا تبديل به ترومايي براي قورمهسبزيهاي يخزدهاي ميشود كه يادآور چيزهاي بزرگ و كوچك تلخ است. قورمهسبزيهايي كه ميتواند عطر جاافتادگياش تمام ساختمان را پر كند، در عين حال ميتواند با پياز و گوشت و سبزي يخزده در كنار برفآلود بودن همه خريدها، روي گاز خاموش و در قابلمهاي كه هيچچيز در آن نيست پخته شود و حاصلش چيدمان اندوهزا از موقعيت شكننده زني باشد كه پاهاي كبرهبستهاش از زير ملافههاي چرك بيرون زده است. مريلين مونرو سر جردن، هم چنانكه در عالم واقعيت، اين شخصيت مشهور سينما نيز در زندگي واقعياش، زني تنها و غمگين بود و در جواني «بار سنگين هستي»، او را به افسردگي و مرگ رساند؛ اينجا نيز زن قصه ما كه وامدار المانهايي از اوست، خود را تسليم مرگي دردناك ميكند. اما حتا مرگ هم نميتواند حقارت عميقشده يك زن را تسلايي ببخشد وقتي در تيتر يك خبر خلاصه و فراموش ميشود. وقتي در كاغذ روزنامهاي تيتر، وسيلهاي ميشود براي پاك كردن استفراغ زن هميشه حامله يا هر چيز چندشآور ديگر. زندگي براي زن قبل و بعد از دماوند است. قبل از مردي كه شبيه پليسهاي امريكايي است و به جايي نگاه ميكند و به جايي ديگر شليك ميكند، قبل از اسمش را نبر، قبل از داريوش و كيك هويج قنادي هانس. حتا شايد قبل از زن شدنش. ديده نشدن، او را جرعهجرعه نوشيده است و بعد بوهاي رنگارنگ فر دوران مجردي كه حالا تبديل به كمدي شده است كه روي تلفن سبز رنگش كه شمارهگير سياهرنگ دارد دو عدد زوج ۸۸ كه ميتواند خوشبختي بياورد، صداي خنده و كساني را كه ديگر نيستند يا شكلشان تغيير كرده را در گوش زن زنده كند و او را در ملحفه اندوه و از هم پاشيدگي روحي، محكمتر طنابپيچ كند تا زخم گلويش كه همچون رد طناب دار است و با هيچ كرمي محو نميشود، او را بيشتر برملا كند.
همه خانه به شكل دردناكي سرد است. فقط ميشود روي زمين آشپزخانه مچاله شد و كف پا را درست در جايي قرار داد كه لولههاي گرم از آن ميگذرند. براي ديگران، به خصوص براي آقاي دكتر و دوقلوها او در دستورهايي كه هر صبح روي در يخچال گذاشته ميشود، خلاصه است. گويا دستورالعملهاي روزانه براي يك خدمتكار باشد. بيآنكه بتواند از دستورات سرپيچي داشته باشد. چون حد و اندازه او همانقدر ديده شده است. جاي او را منشي چشم لجني آقاي دكتر گرفته كه به شكل عجيبي دلسوز است و حتا يادش نميرود كه براي تولد بچهها يك سبد بزرگ پر از جاي كادو و شكلات درست كند و حضور مرئي و در عين حال نامرئيوارش كه حتا دوقلوها را نيز گويا از آن خود كرده، نتيجه احوال دگرگونشده اوست كه با سرعتي مرگبار ميرود تا تيتر يك خبر در روزنامههاي شهر شود. «خودكشي يك زن وسط اتوبان مدرس» تنها جاي امن و گرم توالت است. به خصوص آنكه درش قفل دارد و بسته ميشود. يعني حريم. يعني زني در دورترين لايه ذهنش در جستوجوي گرما و آرامش است. حتا در جايي چون توالت و نشستن بر كاسهاي كه اغلب تشت كوچكي از خون است و بواسير ناراحتكننده. اما بازهم جاي دنجي است. داستان انباشته از اشارات و كنايات ضمني و شفاف است و نشانههايي معلق در گامهايي به فاصله بودن تا مرگ. هويداترين آنها بيبي است. بيبي كه در پايانيترين لحظه حضورش كه حتا خرخر كردنهايش نيز براي زن، دستاويزي است براي آويختن؛ تبديل به يك استخوان ميشود با روكشي از نايلون. او كيست؟ چرا به اعداد زوج پناه ميبرد و چرا عددهاي غير همگون برايش خوششانسي نميآورد؟ چرا كاغذهاي توي كيفش هميشه مچاله است؟ و چرا خانهاش در كنار بوي كشك و بادمجان، زرشك پلو با مرغ يا حتا خورشت كرفس يا آبگوشت، با كمي بوي چاه توالت آميخته است؟ چرا از چيزهاي تكراري دچار ميگرن و خشم ميشود؟ ميوميوي گربهها، يا چرا بعضي جاها برايش مثل پناهگاههاي دوره جنگ است. شبيه آژير قرمز. يا صداهاي عجيب و غريب از مقعد زن همسايه بالايي. يا بالا آوردن زمين همسايه روي او. يا آرزويش براي داشتن يك كاناپه به رنگ جيغ. يا حتا عاشق شدن و دوباره ديده شدن.
زنها از كي تنها ميشوند؟ از كي ديده نميشوند؟ چرا اين منشيها تمام نميشوند؟ چرا همه جا هستند؟ چرا هم ميتوانند آدم بزرگها و هم بچهها را هم بدزدند؟ چطور خانهاي ميشود به اندازه جهنم، زمهرير و سرد شود؟
ماتيك خيلي خيلي قرمز حتا وقتي محكم به لبها كوبيده شود و حتا وقتي با لاك پررنگ قرمز روي ناخنها بدرخشد و حتا وقتي دكلره جواب دهد و حسابي زنها را بلوند كند؛ چيزي از تنهايي و رنج عميق و تهنشين شده آنها نميكاهد و هيچچيز، دقيقا هيچچيز نميتواند آن گلايلهاي زشت و پلاسيده را از زندگياش محو سازد و درست براي همين است كه تيتر روزنامهاي ميشود كه تمام ارزشش در مچاله شدن و زدودن يك ناپاكي است؛ خودكشي يك زن وسط اتوبان مدرس. آن زن ميتواند همه ما باشيم، همه.