• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5127 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲۸ دي

دوست از رنگ و سنگ و چوب

آلبرت كوچويي

دهه بيست هنوز اثرهاي جنگ جهاني را با خود داشت. همدان به سبب اشغال نيروهاي بيگانه، شاهد گذر كاروان‌هاي نظامي بود. نسل من، هنوز رنگ سياه و اندوهبار جنگ، قحطي و بيماري‌ها را كودكانه شاهد بود. دو برادر بزرگ در سال‌هاي شكوفاي جواني در هجده، نوزده سالگي قرباني حصبه شدند و با آنها خواهر هفت ساله‌ام هم. با گذر يك، دو سال در همدان به دنيا آمدم. در خانه‌اي دلباز، بر كناره رودي كه ديگر نيست. همه سياهي‌ها و تيرگي‌هاي حاكم بر خانواده‌مان را حس مي‌كردم. پدر، مباشر در روستاي سريش‌آباد، ديدار‌هاي گاه به گاه با خانواده داشت. جز تابستان‌ها كه ما ساكن سريش‌آباد مي‌شديم. برادر بزرگم كاميون‌دار بود و هميشه در سفر، من بودم و مادر و خواهر بزرگ‌ترم و نخستين دوست زندگي‌ام، جوجه‌اي كه مرغ شد. «جوجو» مي‌خواندمش. روز و شبم با آن بود.
سال‌هاي سه، چهار سالگي من بود. نخستين سفرمان براي گذراندن تابستان در كنار پدر كه در كار مباشري زمين‌ها، محصولات و دامداري شازده قجري‌اي بود، كره اسبي را هديه گرفتم. دوست تازه‌ام در كنار «جوجو» رنگي ديگر به زندگي كودكانه‌ام داد. او را به اتاقم برده، روز و شبم را در كنارش مي‌گذراندم و پاييز هنگامه جدايي من و اسبم بود و زاري‌هاي كودكانه‌ام. اسب را نمي‌شد در خانه‌مان در همدان نگه داشت. به كودكستان در مدرسه الوند كه رفتم، خواهرم «جني» دوستم شد. دست‌هاي گرم او، كه مرا به دنبال مي‌كشيد، همه اتكاي من به دنيا بود. زنگ‌هاي تفريح، تا روزي كه با شاگرد بغل دستي‌ام «مارتين» دوست شدم، با حضور خواهرم رنگ گرم به خود مي‌گرفت. مارتين، شاگرد بغل دستي‌ام را سي سال بعد، پس از جدايي اشكبارمان، باز در همدان ديدم. آن كه شب و روزم را در سال‌هاي كودكي با او پر مي‌كردم.
مارتين نه فقط روزها كه خواب و رويا‌هاي كودكانه‌ام را پر مي‌كرد. او هم مي‌گفت برايش چنان بود. ديدار پس از سي سال، به تحمل همديگر بيش از ده دقيقه نينجاميد. حرفي براي گفتن نبود. در دبستان و دبيرستان، دوستي‌هاي‌مان سه تا مي‌شد. ماندگارترين آنها، دوستي با مراد جمالي و علي سهرابي هر سه، شاعر مسلك كه نوجواني و جواني‌مان را مي‌طلبيد. شب و روزمان با هم بود كه دنياي شعر، رنگ تفاهم به آن مي‌زد... سه تفنگدارمان مي‌خواندند. دوستي‌مان با خريد دوچرخه‌هاي قرمز «سه تفنگه» رنگ واقعي‌تر گرفت. كنار اروند و پل بهمنشير و سرودن شعرهاي خام كه دبير ادبيات‌مان، خط‌هاي قرمز بر آنها مي‌كشيد، روزهاي تابستان‌مان را پر مي‌كرد. پس از گذشت ده سال، با آنها پاي تلفن حتي، حرفي براي گفتن  نداشتيم.
جاي سه تفنگدار در دبستان و دبيرستان در دانشكده، سه تفنگدار ديگر پر كردند، جواد مهدوي و شاهرخ باور. سن و سال‌مان به هم نمي‌خورد، اما باز ادبيات، اين دوستي‌ها را به هم گره مي‌زد. زندگي، ما را از هم جدا كرد. هر كس به دياري. ده سالي كه از دوستي‌هاي سه تفنگدار دانشگاهي گذشت. در ديداري، باور از ينگه دنيا آمده را ديدم. جواد را از دست داده بوديم. باز حرفي براي گفتن نبود. يك، دو ساعت يادها و خاطره‌ها و بعد هر يك به دنبال زندگي خود. دوستي‌هاي بسيار ديگري هم بودند كه ما را كار و باز ادبيات به هم گره مي‌زد. آنان كه به آن سوي آب رفتند، پاي واتس‌آپ و تلگرام و... به ساعتي نمي‌كشد كه مي‌بينيم، به راستي كه دو دنياي متفاوت را مي‌گذرانيم. تنها يادها و خاطره‌ها، چند صباحي، گرم‌مان نگه مي‌دارد و بس. هانيبال الخاص درست مي‌گفت، برخي دوستي‌ها، مثل دوستي با آدم برفي‌ها، آدم گلي‌ها، آب مي‌شوند و نمي‌مانند. به گفته‌اش، دوست داريم تا دوست. دوست از رنگ و سنگ و چوب. دوست از هر رنگ و بي‌رنگ. دوستاني كه از حرف و رنگ و سنگ و چوب براي هميشه با ما مي‌مانند. دوست داريم تا دوست. م. آزاد با چه حسرت يادمان مي‌اندازد كه بي‌دوست مهتاب تنهاي دشتيم، مهر سرد غروبيم. نگذاريم، دوستي‌هاي‌مان  رنگ  ببازند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون