• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5127 -
  • ۱۴۰۰ سه شنبه ۲۸ دي

تاجي از برفي

مرتضي ميرحسيني

در سال مشروطيت، پنج ماه بعد از فرماني كه پدرش صادر كرده بود به تخت سلطنت نشست و در چنين روزي تاجگذاري كرد. صدراعظم آن روز ايران، ميرزا نصرالله‌خان مشيرالدوله بود و خود او وظيفه گذاشتن تاج روي سر شاه جديد را به عهده گرفت. مشيرالدوله آن زمان پيرمردي خسته بود و گاهي اشتباهاتي كوچك هم مرتكب مي‌شد. روز مراسم هم هنگام انجام كار، ناخواسته تاج را پس و پيش كرد و به همان شكل، آن را روي سر شاه گذاشت. پشت تاج روي پيشاني شاه قرار گرفت. ابتدا چند نفر از درباريان، بعد خود شاه و سپس صدراعظم هم متوجه اشتباه پيش‌آمده شدند. شاه پيش از آنكه پچ‌پچ حاضران در مراسم بالا بگيرد، خودش تاج را برداشت و آن را چرخاند و درست روي سرش گذاشت. 
اتفاق ساده و به ‌ظاهر بي‌اهميتي بود و حتي بسياري از درباريان كه در مراسم حضور داشتند متوجه آن نشده بودند. اما خبرش به بيرون درز كرد و نشانه‌اي بد و شوم تلقي شد. ذهنيت مردم زمانه نسبت به شاه جديد چنان بود كه هر شايعه و تفسير منفي درباره‌اش را مثل واقعيتي قطعي مي‌پذيرفتند. مردم دوستش نداشتند و بسياري از هواداران انقلاب از او متنفر بودند. به قول مخبرالسلطنه هدايت «احساسات بد ضد شاه زياد بود» تا جايي كه در چند شهر - مثل رشت - جشن‌هاي تاجگذاري را تحريم كردند. 
محمدعلي‌شاه در دوران وليعهدي‌اش، در مقطعي از ماه‌هاي منتهي به پيروزي انقلاب، با جنبش مشروطيت همراهي نشان داده بود، اما به مردي مستبد و مخالف با تغييرات جديد شهرت داشت. آنهايي كه او را بهتر و از نزديك مي‌شناختند، مي‌دانستند كه بيشتر از آنكه شبيه پدرش باشد، خوي و منش پدربزرگش ناصرالدين‌شاه را به ارث برده است، خودش را مهم‌ترين مرد روزگار («قبله عالم») مي‌بيند و اصلا به چيزهايي مثل مجلس شوراي ملي و مشروطيت قدرت شاه و پايبندي به قانون اعتقادي ندارد. در آغاز، به اكراه و اجبار مشروطيت را پذيرفت، اما بعد گروهي از دشمنان قانون و آزادي را دور خودش جمع و دربار را به مقر ضدانقلاب تبديل كرد. بعد به جنگ مشروطيت رفت و در كودتايي خونين، نخستين مجلس شوراي ملي را به توپ بست و منحل كرد. تصميم به سركوب قطعي انقلاب و دستگيري و مجازات همه انقلابي‌ها داشت، اما آزادي‌خواهان تسليم او نشدند. جنگ داخلي درگرفت. جنگي كه با فتح تهران و خلع محمدعلي‌شاه از سلطنت به پايان رسيد. محمدعلي‌شاه آبروي نداشته‌اش را با فرار به سفارت روسيه تزاري - كه آن زمان در چشم مردم ما منفورترين دولت جهان بود - برد و اين فصل از زندگي‌اش با ننگي پاك‌نشدني به پايان رسيد. پس دوره فرمانروايي‌اش طولاني نشد و به سه سال هم نرسيد.
 حسن پيرنيا (پسر همان مشيرالدوله صدراعظم كه بعد از مرگ پدر، عنوان مشيرالدوله را از او به ارث برد) بعدها داستاني را براي عبدالله مستوفي روايت كرد كه مستوفي در جلد دوم كتاب «شرح زندگاني من» به آن اشاره مي‌كند. پيرنيا گفته بود خواهرم شبي در خواب ديد كه پدرم - كه آن زمان هنوز صدراعظم نبود - به خانه آمده و تاجي در دست دارد، گفت: «اين تاج محمدعلي‌ميرزاست، بايد الساعه بروم و بر سر او بگذارم»؛ تاج را روي يكي از طاقچه‌هاي خانه گذاشت و رفت تا رسمي‌ترين و بهترين لباسش را بپوشد؛ خواهرم به تاج نزديك شد و ديد از برف ساخته شده است و از پدرم پرسيد: «اين تاج از برف است؟» و پدرم پاسخ داد: «براي مدتي كه او بر تخت مي‌ماند، كافي است.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون