مروري بر مهمترين فيلمهاي تاريخ سينماي جهان
با نگاهي به فيلم ابديت و يك روز ساخته تئو آنجلوپلوس
طلوع نوراني ترين آفتاب
درفردايي به وسعت ابديت
راضيه فيضآبادي
فيلم با خانهاي خاموش با پنجرههاي نيمباز شروع ميشود و صداي كودكي كه به دنبال الكساندر ميگردد. همراه با آغاز موسيقي گوشنواز الني كاريندرو، دوربين آهسته و صبورانه به خانه نزديك ميشود، بالا ميرود تا به پنجره الكساندر برسد و دريچهاي مييابد تا وارد جهانش شود؛ اين راهبرد دوربين است در سراسر فيلم. دوربيني رها كه گاهي بالاتر است و پرواز ميكند و گاهي پايينتر و زمينيتر و كنار شخصيتهايش، با نماهايي متحرك به سوژههايش نزديك ميشود تا به اعماقشان راه يابد و گاهي از آنها دور ميشود تا در پهنهاي گستردهتر پديدارشان كند. در ابتداي فيلم، تنها راه ارتباط الكساندر با جهانِ خارج، رد و بدل كردنِ نواي موسيقي با غريبهاي در خانه روبهرو است، هنگام تماشاي پنجرهاي كه پردهاش را باد ميرقصاند، دوربين به پنجره همسايه نزديك ميشود و بار ديگر راهبردش را تثبيت ميكند. از همان ابتداي فيلم دوربين به شخصيتهايش نزديك ميشود، در خواب الكساندر، زماني كه او به سمت دريا ميدود، دوربين هم پشت سرش به سوي دريا ميرود و شتاب ميگيرد. اين شگردهاي ديداري در تمامِ طول فيلم بارها و بارها تكرار ميشود.
صداي الكساندر در سراسر فيلم شنيده ميشود و اين تمهيد، سويههاي ذهنيتگرايي فيلم را پررنگ ميكند و از واقعگرايي فاصله ميگيرد. او خودش را در ذهن مرور ميكند. او بيمار است، گمان دارد شب كه فرا برسد و به بيمارستان برود، ديگر زنده نخواهد ماند. گمان دارد امروز آخرين روز زندگياش است. دريغا او با اينكه زندگي را ميشناسد و قدر زيستن را ميداند، اما از آن غافل بوده است و امروز به اين غفلت آگاه است. زندگي او در سماجتش براي ياد گرفتن و براي دانستن گذشته است و امروز تنها افسوسش آناست؛ همسرش، آناي عاشق. الكساندر، آنا را ميان كلمات گم كرده است. در اين واپسين روز، به دنبال آنا ميگردد و همه گمشدههاي زندگياش؛ گمشدههايي كه گاهي فقط در انديشهاش بودهاند، مثل آن شاعر يوناني قرن نوزدهمي كه از ونيز ميآيد و خريدارِ واژههاست. الكساندر در اين سفرِ انفسي يك روزه، از جهان آفاقي عبور ميكند. در اين ميان، پسربچهاي مهاجر را مييابد. پسربچهاي كه مهاجر است و از جهان بيگانه اطرافش ميهراسد. الكساندر خود را در او مييابد و همراه وي در عمقِ وجود خود رخنه ميكند، خود را ميكاود تا بيابد.
الكساندر انگار با پسرك مهاجر، پيوندي يگانه دارد. شايد كودكياش را در او ميبيند. نشانههايي در فيلم ميتوان يافت كه به اين تفسير فرصت ميدهد. يكي از آن نشانهها، ژستهاي مشترك اين هر دو است. مثلا الكساندر در قابي تماشايي دست بر صورتش ميگذارد و اينگونه رنج و درد عميق را تصوير ميكند (تصوير 1) همين حركت را در رفتار پسر هم ميبينيم (تصوير 2) . شباهت ژستها، انگار آنها را در سطحي عميقتر به هم پيوند ميدهد. دومين نشانه، صداهاي ذهني است. فيلم با اينكه از زاويه ديد الكساندر روايت ميشود و صداي او در صحنهها جاري است، اما در صحنهاي بهيادماندني، ما صداي ذهن پسر را هم ميشنويم؛ سليم (كه او هم مهاجري ديگر و دوست پسرك است) مرده است و كودكان جمع شدهاند تا آنچه از سليم باقي مانده را بسوزانند. صحنه تاريك و نمناك است، پسرك در مركز صحنه ايستاده است و آتشي ميافروزد؛ سوگ دارد، ولي فرصتي براي سوگواري ندارد. پسرك مقابل آتش ايستاده است و با لحني سوزناك ميخواند: اي سليم، اي سليم. او شعري ميسرايد با ترجيعبند اي سليم. دوربين اينجا هم دور ايستاده است و ما خيال ميكنيم پسرك براي ديگران مرثيه ميخواند. اما دوربين كه آهسته و صبور به پسر نزديك ميشود، ميبينيم لبهايش بسته و صدايش خاموش است؛ گويي آنچه ميشنويم صداي ذهن اوست. اگر ابديت و يك روز، از دريچه ذهن الكساندر روايت ميشود، ذهن پسرك به درون آن راه يافته است، پيوند خورده است و چه پيوندي همدلانهتر از اين.
آنجلوپلوس در ابديت و يك روز، ابديت را در گذرانِ يك روز به تصوير ميكشد. الكساندر در گذار از اين واپسين روز، مدام خاطراتش را به ياد ميآورد؛ خاطرات دوران كودكي، خاطرات زندگي زناشويياش با آنا، خاطره تولد دخترش كاترينا و خاطره مادرش. اگر ابديت را زمان بيانتها بدانيم، تصوير سينمايياش شايد همين درهمتنيدگيهاي زماني باشد كه با يك چرخش دوربين، يا يه نگاه به افقي دور يا تداعي خاطرهاي اتفاق ميافتد؛ ابديت در يك سكانس شگفتانگيز هم بازنمايي ميشود، در سكانس اتوبوسي كه الكساندر و پسرك سوار ميشوند، اتوبوس گويي تلاقي تاريخ است با امروز، همكناري جواني كه پرچم سرخ كمونيست به دست دارد، شاعر قرن نوزدهمي و گروه موسيقي فضايي ميسازد كه درك زمان را پيچيده ميكند، حد و مرزهاي زماني را بديهي نميداند و درك زمان را به سمت درك زمان بيانتها سوق ميدهد.
دوربين در بسياري از لحظهها از سوژهها فاصله ميگيرد و با نماهاي دور و بسيار دور، جهان را صحنهاي پيوسته و يكپارچه تصوير ميكند. زماني كه الكساندر در خيابان ساحلي قدم ميزند، دوربين از او فاصله دارد، دريا و ساختمانهاي شهر و آسمان خاكستري و خيابان، همه و همه در اين نما پيداست. ولي در ادامه دوربين فاصلهاش را كم ميكند، نماهاي دور را با حركتي اعجابانگيز به نماهاي نزديك بدل ميكند. از آسمان و دريا دل ميكند و كنار الكساندر در خيابان تاريك و خلوت قدم ميزند. بيكراني ابديت را به واقعيتِ ملموس روزِ آخر متصل ميكند و كل يكپارچهاي ميسازد همچون «ابديت و يك روز».
فيلم به تمامي در خدمتِ ساحتِ ذهني الكساندر نيست، تمامِ دغدغهاش ابديت نيست، پرواي امروز را هم دارد؛ پرواي واقعيت را. تمامِ آنچه در ارتباطش با پسرك ميگذرد، ربطي به امروز دارد. زماني كه الكساندر، پسرك را از تعقيبوگريز با ماموران نجات ميدهد؛ زماني كه براي رهايياش از بند سوداگرانِ كودكان با آنان معامله ميكند؛ زماني كه با او به كافهاي ميرود تا راهي پيدا كند براي نجاتش از اين سرزمين؛ زماني كه او را تا سرحدات مرزي همراهي ميكند؛ زماني كه به خانه دخترش ميرود و ميشنود كه خانه ساحلياش را فروختهاند و زماني كه سگش را به زن خدمتكارش ميسپرد، تمامِ اين صحنهها در ساحت عيني، در دنياي واقعيتها جريان دارد.
در ابديت و يك روز، عمق ميدان دوربين زياد است، دنياي پيرامون به بهانه ديدنِ شخصيتها محو نميشود. دنيا واضح است و حضور دارد، همچون ابديت كه در روزها جاري است. در صحنه ميهماني تولد كاترينا كه در خاطرات الكساندر زنده ميشود، تمام ميهمانان حاضرند، دوربين روي هيچكس تمركز نميكند و به هيچكس نزديك نميشود؛ دور ايستاده است و نظاره ميكند. هنگامي كه ميهمانان براي ديدن كودك نورسيده به ساحل ميروند و در كنار گهواره او ميايستند، چهره اندوهگين آنا را به سختي ميتوان دريافت. دوربين پهنه گستردهاي را روبهرويمان ميگشايد و كشف اهميت هر آنچه در ميزانسن هست در پيوند با بافتار و كليت فيلم معنا مييابد.
صحنههايي در فيلم هستند كه بارها تكرار ميشوند، گويي به ابديت پيوستهاند و تمام شدني نيستند. مثل صحنه ساحلي كه همه چيز آنجا سفيد است. الكساندر به دنبال آناست و آنا را بيش از همهجا، در آن ساحل مييابد. الكساندر بارها آن ساحل را به ياد ميآورد، انگار ميخواهد خود را بكاود و هر بار بخشي از خود را در آن پيدا كند. يا خيابان ساحلي با سياهجامهگان حاضر كه الكساندر چندين بار در آنجا قدم ميزند. يا دكه اغذيهاي كه هر بار از آن ساندويچي ميخرند. اتوبوسي كه گاهي سوار ميشوند و گاهي نه. يا رها كردنها و دوباره رسيدنها به پسرك مهاجر؛ هر بار كه او را واميگذارد باز پيدايش ميشود، گويي پسرك تجسم تمنايي عميق است كه الكساندر براي كشف خود به او نيازمند است.
شاعري در ذهن الكساندر ميزيد كه اهل يونان است ولي در ونيز ساكن است. آرزوي او اين است براي مردمان كشورش كه سلاح به دست گرفتهاند شعري بسرايد، اما واژه ندارد. شاعرِ او، خريدار واژههاست. الكساندر، خود، شاعري است كه رهايي را در واژهها ميجويد، او هم در طلب واژههاست. واژهها برايش مثل خانه هستند، در واژهها زندگي ميكند. جايي به مادرش ميگويد: «چرا حس در خانه بودن را فقط وقتي به زبان خودم صحبت ميكنم، دارم؟ وقتي كلمات گمشده را پيدا ميكنم، يا وقتي كلمات فراموش شده را از سكوت بيرون ميكشم، چرا فقط در آن حالت ميتوانم صداي قدمهام را در خانه بشنوم؟» كلمات هم پناهش هستند و هم حصارش.
ابديت و يك روز، فيلم كاويدنها و نزديك شدنهاست. تمهيد دوربين براي چنين كندوكاوي اين است كه در حركتي نرم و آهسته روي شخصيتهايش زوم ميكند. در فيلمي كه بيشتر نماها، نماهاي دور يا خيلي دور است، معدود نماهاي نزديك از چهره الكساندر يا پسرك مهاجر خيرهكننده است. از مهمترين آنها، در انتهاي فيلم است؛ الكساندر در خانه ساحلي قديمياش رفته و دوباره و دوباره آنا را در ذهن مرور ميكند. الكساندر در اين واپسين روز، بسيار خود را فراخوانده و بسيار در خود عميق شده است. اينجا، هم دوربين روي چهرهاش زوم ميكند و هم الكساندر به سمت دوربين حركت ميكند. اينچنين است كه بسيار به الكساندر نزديك ميشويم. الكساندر به دوربين خيره ميشود و ما ميتوانيم به چشمان او خيره شويم و در آنها آرامشي را بازيابيم كه از گذرِ هراسها و آشفتگيهاي اين آخرين روز سربرآورده است. بازمانده روز براي الكساندر، رفتن به سوي روشنايي فرداست، همانگونه كه شاعرش ميگويد: «خاموش شدن آخرين ستاره در سپيدهدم، خبر از نورانيترين آفتاب را ميدهد».
الكساندر از آنا ميپرسد: «فردا چقدر طول ميكشد؟» و آنا ميگويد: «به اندازه ابديت و يك روز». دنياي ابديت و يك روز، دنياي ديدنها و عبور كردنها، دنياي نگريستن به رابطههاي گذشته، دنياي كشف رابطههاي تازه با انسانهاي هميشه در هجران و تبعيد، دنياي گم شدن در ابديت و پيدا شدن در اكنون، دنياي رسيدن به فردايي به وسعت ابديت و يك روز، رسيدن به اميد و درك آخرين رقص با آناي عاشق است. دوربيني كه تا پايان فيلم، هيچ جا نماي دونفره الكساندر و آنا را از نزديك نشان نداده بود، در انتهاي اين روز، ما را به تماشاي رقص آنها از نمايي نزديك دعوت ميكند و الكساندر در ذهنش براي فردا نقشه ميكشد.