عشق در شرق دور
علي مسعودينيا
در ميانه دهه 70 شمسي نام مارگريت دوراس را بسيار ميشنيديم و در نشريات ميخوانديم و كتابهايش جلدشان همگي مزين به تصويري سياه و سفيد از او بود، همهجا ديده ميشد و مشتري هم داشت.
حالا انگار اقبال ايرانيان به دوراس كمتر شده و دليلش معلوم نيست. اما زماني هر كه داعيهاي داشت در كتابخوان بودن و بهروز بودن، دستكم رمانهاي «عاشق»، «درد» و «شيدايي لول و اشتاين» را خوانده بود.
اگر كتاببازها با شنيدن نام دوراس به ياد «مدراتو كانتابيله» ميافتند، فيلمبازها شايد او را بيشتر در مقام يك فيلمساز و فيلمنامهنويس به ياد بياورند و آن هم عمدتا بابت فيلم «هيروشيما عشق من» كه دوراس سناريوي آن را نوشته و آلن رنه كارگردانياش كرده است.
تجربه دوراس از زندگي در شرق دور در اكثر آثارش بازتاب دارد و از اين منظر شايد تا حدي به «پرل باك» شباهت داشته باشد.
خط داستانهايش معمولا ساده هستند، اما در عمل بسيار عميق. مثلا در شيدايي لول و اشتاين حكايت يك عشق و جدايي تلخ را ميخوانيم و پسلرزههاي آن در يك دهه بعد، وقتي كه آدمهاي حالا پا به سن گذاشته، شب تلخ جدايي را دوباره به ياد ميآورند.
در «عاشق» با يك پيرنگ عشق ممنوع طرف هستيم كه طي آن مسائل عرفي و نژادي از رسيدن دو دلداده به هم جلوگيري ميكنند. مسير كارنامه ادبي دوراس، از داستانهايي با شكل روايي ساده آغاز ميشود و به آثاري تجربيتر و ضدجريانتر، خاصه از منظر انتخاب زاويه ديد و زبان ميرسد. از اين حيث بانوي نويسنده ديگر فرانسوي، يعني فرانسواز ساگان را به ياد ميآورد كه اتفاقا با قدري پس و پيش همنسل دوراس نيز بوده است. دوراس يك نابغه پركار بود و آثار بسياري از خود
بر جاي گذاشت.
حقيقت اين است كه نام رمانهاي دوراس انگار قدري غلطانداز است. او اصلا نويسنده سانتيمانتال و سادهخواني نيست. يك نويسنده مدرنيست كامل است كه مضامين واقعگرا و البته معمولا رمانتيكش را به مسائل سياسي، اجتماعي، جنگ، نژاد و جنسيت پيوندي عميق ميزند و با انتخاب زاويه ديدهاي به شدت فكر شده و با بياني شاعرانه و نغز، شخصيتهاي به يادماندني و نامتعارفش را ميسازد.