ميراث زنده را عشق است
كاوه فولادينسب
سالهاي سختي بود اواخر دهه هشتاد؛ براي اهالي فرهنگ از همه سختتر. وزارت ارشاد شده بود انباري كتابهاي سرگردان. كلمه به مسلخ ميرفت. بزرگترها بيشتر تحت فشار بودند؛ چه حتي آنها كه دستشان از دنيا كوتاه بود، مثل گلشيري و ساعدي، و چه آنها كه هنوز حي و حاضر بودند، مثل دولتآبادي و ميرصادقي. موج مهاجرتها داشت دوباره راه ميافتاد. بيضايي ايران را ترك كرده بود و چند وقت قبلترش هم شايعه هجرت شفيعيكدكني افتاده بود سر زبانها. يك روز عصر رفتم ديدن جمال ميرصادقي. بابت كتابهايش كه توي ارشاد خاك ميخورد، عصباني بود. پرسيدم چرا او هم نميرود؛ دستكم براي مدتي. گفت «كجا برم؟» گفتم «آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس» و لبخند زدم. سري تكان داد، آهي كشيد و گفت «من يه درخت پيرم. ريشههام اينجاست، تو اين خاك. من رو بكني ببري جاي ديگه، ميميرم.» چند دقيقهاي ميانمان سكوت شد. رديف گلدانهاي بنفشه و شمعداني نشسته بودند توي تراس سراسري روبهحياط خانهاش و از پشت پنجرههاي قدي نگاهمان ميكردند. كمي بعد، سكوت را شكست؛ آنچه را در ذهنش ميگذشت، رو به من با صداي بلند ادامه داد: «چه رفتني؟ جاي من همينجاست. من ميمونم، اما اوني كه الان پشت ميز نشسته، نميدونه فردا جاش كجاست.» راست ميگفت و زمان هم اين را ثابت كرد. كمي بعدتر بود كه در نامهاي برايش نوشتم: «براي كمتر هنرمند و پژوهشگري پيش ميآيد كه در زمان بودنش كلاسيك شود. شما شدهايد. اين كاري كه شما در تئوريزه كردن مباني نقد علمي داستان در ايران و براي اين ادبيات مدرن هنوزكمسنوسال كردهايد، از آن كارستانهايي است كه تا هميشه بر تارك داستان و ادبيات فارسي خواهد درخشيد و ميماند اين افسوس كه در جامعهاي زندگي ميكنيد / ميكنيم كه در حرفْ هنر و هنرمند را بر صدر مجلس مينشاند و در عملْ كارش را تجملي غيرضروري يا تفريحي -در بهترين حالت- سالم ميداند.» جمال ميرصادقي امروز هشتادوپنجساله ميشود؛ عمرش دراز باد و جانش بيگزند. ما آدمهاي خوشبختي هستيم كه همعصر اوييم؛ كاش قدرشناس هم باشيم. تهران شهر خوشبختي است كه زادگاه و محل زندگي اوست؛ كاش قدرشناس هم باشد. اويي كه بيترديد ميراثي ماندگار براي اين شهر و اين سرزمين است... راستي، نميشود تابلوي كوچهاي را در دربند تهران، كه او امروز قديميترين ساكن آن است، به نام او كرد؟ تابلويي سرِ يك كوچه چيزي به استاد اضافه نميكند؛ او نيازي ندارد. ما اما به قدرداني از بزرگانمان نياز داريم، شهرمان هم؛ نه سالها بعد، كه همين حالا، در زمان حياتشان.