آهنگ نيستان خويش كن!
علي شريعتي| حج: آهنگ، قصد، يعني حركت و جهت حركت نيز هم. همهچيز با كندن تو از خودت، از زندگيات و از همه علقههايت آغاز ميشود. مگر نه در شهرت ساكني؟ سكونت، سكون؟ حج، نفي سكون، زندگي چيزي كه هدفش خودش است يعني مرگ، نوعي مرگ كه نفس ميكشد، مرگي جاندار، زيستني مرداري، بودني مردابي. حج: جاري شو! زندگي، حركتي دوري، دوري باطل، آمد و رفتي تكراري و بيهوده؛ كار اصلي؟ پير شدن؛ نتيجه واقعي؟ پوسيدن. نوساني يكنواخت و ابلهانه. شكنجهاي سيزيف وار. روز، مقدمهاي بر شب، شب، مقدمهاي بر روز و سرگرم بازي خنك و مكرر اين دو موش سياه و سفيد كه ريسمان عمر را ميجوند و كوتاه ميكنند تا مرگ. زندگي؟ تماشايي و تماشاي صبح و شامهاي بيحاصل، بيمعني، يك بازي بيمزه و بيانجام، وقتي نداري، همه رنج و تلاش و انتظار، وقتي مييابي و ميرسي، هيچ، پوچ، فلسفه عبث، نيهيليسم! و حج، عصيان تو از اين جبر ابلهانه، از اين سرنوشت ملعون سيزيفي، برون رفتن از نوسان، ترديد و دور زندگي، توليد براي مصرف، مصرف براي توليد. حج، بودن تو را كه چون كلافي سردرخويش گم كرده است، باز ميكند. اين دايره بسته، با يك نيت انقلابي، باز ميشود، افقي ميشود، راه ميافتد، در يك خط سير مستقيم، هجرت به سوي ابديت. به سوي ديگري، به سوي او! هجرت از خانه خويش به خانه خدا، خانه مردم! و تو، هر كه هستي، كه اي! انسان بودهاي، فرزند آدم بودهاي، اما تاريخ، زندگي، نظام ضدانساني، اجتماع، تو را مسخ كرده است. الينه كرده است. از خودت، آن خود فطريات، به در برده است. بيگانه كرده است. در عالم ذر انسان بودي، خليفه خدا بودي، خويشاوند خدا بودي، روح خدا در تو دميده بود، دانشآموز خاص خدا بودي، تمامي نامها را خدا به تو آموخته بود، خدا به قلم به تو آموخت، خدا بر شباهت خود تو را ساخت. تو را كه ساخت، به آفريدگاري خود آفرين گفت. تو را كه ساخت برپا داشت، تمامي فرشتگانش را، فرشتگان دور و نزديكش را، همه را در پاي تو افكند، همه را در بند تسليم تو آورد، زمين و آسمان و هر چه را در آن است به دستهاي تواناي تو سپرد. نزد تو آمد، امانت خاص خود را بر دوش تو نهاد، با تو پيمان بست و به زمينت آورد و خود در فطرتت نشست و با تو همخانه شد و در انتظار تو ماند تا ببيند كه چه ميكني؟ ... رو به سوي خدا كن، اي ني خشك و زرد و پوك، بنال، از غربت، از تبعيد، از بيگانگي؛ اي ابزار شور و شادي بيگانهها، دشمنها! اي بر لبهاي ديگران ترانه ساز، آهنگ نيستان خويش كن! (حج، ص 40)