گريهام گرفت و گريختم
جلال آل احمد|اين سعي ميان «صفا» و «مروه» عجب كلافه ميكند آدم را. يكسر برت ميگرداند به هزار و چهارصد سال پيش. به 10 هزار سال پيش. با «هروله» اش (كه لي لي كردن نيست، بلكه تنها تند رفتن است) و با زمزمه بلند و بياختيارش، و با زير دست و پارفتنهايش؛ و بي«خود»ي مردم؛ و نعلينهاي رها شده؛ كه اگر يك لحظه دنبالش بگردي زير دست و پا له ميشوي؛ و با چشمهاي دودوزنان جماعت، كه دسته دسته به هم زنجير شدهاند؛ و در حالتي نه چندان دور از مجذوبي ميدوند؛ و چرخهايي كه پيرها را ميبرد؛ و كجاوههايي كه دو نفر از پس و پيش به دوش گرفتهاند؛ و با اين گم شدن عظيم فرد در جمع. يعني آخرين هدف اجتماع؟ و اين سفر... ؟ شايد ده هزار نفر، شايد بيست هزار نفر، در يك آن يك عمل را ميكردند و مگر ميتواني ميان چنان بيخودي عظمايي بيسي خودت باشي؟ و فرادي عمل كني؟ فشار جمع ميراندت. شده است كه ميان جماعتي وحشتزده و در گريز از يك چيزي، گير كرده باشي؟ به جاي وحشت «بيخودي» را بگذار و به جاي گريز «سرگرداني» را؛ و پناه جستن را. در ميان چنان جمعي اصلا بياختيار بياختياري. و اصلا «نفر»كدام است؟ و فرق دو هزار و ده هزار چيست؟... يمنيها چرك و آشفته موي و با چشمهاي گودنشسته، و طنابي به كمر بسته، هر كدام درست يك يوحناي تعميدي كه از گور برخاسته. و سياهها درشت و بلند و شاخص، كف بر لب آورده و با تمام اعضاي بدن حركتكنان. و زني كفشها را زير بغل زده بود و عين گمشدهاي در بياباني، نالهكنان ميدويد. و انگار نه انگار كه اينها آدميانند و كمكي از دستشان برميآيد. و جوانكي قبراق و خندان تنه ميزد و ميرفت. انگار ابلهي در بازار آشفتهاي. و پيرمردي هنهنكنان درميماند و تنه ميخورد و به پيش رانده ميشد. و ديدم كه نميتوانم نعش او را زير پاي خلق افتاده ببينم. دستش را گرفتم و بر دستانداز ميان «مسعي» نشاندم؛ كه آيندگان را از روندگان جدا ميكند. يك دسته از زنها (15-10 نفري بودند) بر سفيدي لباس احرام، پس گردنشان نشان گذاشته بودند؛ نقش رنگي بنفشهاي گلدوزي شده را. و هريك احرام ديگري را از كمر گرفته؛ به خط يك دنبال مطوف ميرفتند. نهايت اين بيخود را در دو انتهاي مسعي ميبيني؛ كه اندكي سر بالاست و بايد دور بزني و برگردي. و يمنيها هر بار كه ميرسند جستي ميزنند و چرخي، و سلامي به خانه، و از نو... كه ديدم نميتوانم. گريهام گرفت و گريختم. (خسي در ميقات، ص 85)