كيكاووس ( 17)
علي نيكويي
كنون از ره رستم جنگجوي / يكي داستانست با رنگ و بوي
روزي رستم جهانپهلوان ميهماني ترتيب داد در شهري بهنام نوند [در جوار آتشكده آذربرزين و كنار مرز ايران و توران] و پهلوانان ايرانزمين را به اين بزم دعوت نمود؛ پس بزرگان و پهلوانان ايران كه طوس و گودرز و بهرام و گيو و گرگين و زنگه و گستهم و خراد بودند هر كدامشان با گرداني از مردان رزمجو سوي شهر نوند و مهماني رستم شدند. چون بدانجا رسيدند ديگر نياسودند كه يا به چوگان بودند يا به تيراندازي و شكار يا بادهنوشي.
شبي در مستي گيو به رستم گفت: اي پهلوان، اگر خواستيم به شكار برويم كمي آنسويتر از مرز توران شكارگاه افراسياب است در آن نخجيرگاهِ پر شكار درآييم شكارها بگيريم و گورها دربند كنيم. رستم به گيو گفت: هرچه تو بخواهي همان كنيم، سحرگاهِ فردا همگان براي شكار از مرز توران ميگذريم و به نخجير افراسياب در ميآييم و به دواندن اسب و شكار ميپردازيم؛ مابقي پهلوانان نيز مخالفتي ننمودند. سحرگاه چون پهلوانان از خواب برخاستند، همگان مرز توران را گذشتند و به شكارگاه افراسياب درآمدند. يلان ايرانزمين در آن نخچيرگاه خيمه زدند و شراب نوشيدند و شكار نمودند و با شيران آن بيشه نبرديدند و اين سور هفت روز به درازا كشيد؛ پگاه روز هشتم رستم بهپيش ديگر پهلوانان درآمد و به ايشان فرمود: خبر گذشتن ما از مرز ايران و درآمدنمان به اين شكارگاه حتما تا امروز به گوش افراسياب رسيده است؛ بدون شك او اين فرصت را از دست نميدهد و سپاهي خواهد ساخت و به سوي ما خواهد آمد پس ما بايد بخشي از مردان خويش را طلايهدار بگماريم تا هرگاه لشكر افراسياب بدين نزديكي رسيد زودتر خبر را به ما رساند تا در جنگ غافلگيرمان ننمايد؛ از ميان آن پهلوانان، گرازه برخاست و فرماندهي طلايهداران را گردن گرفت و به پاسداري پرداختند و ديگر پهلوانان به بزم و شكار پرداختند و دلشان فارغ از افراسياب شد.
شبي پيش از خواب به افراسياب خبر آوردند كه رستم و شش پهلوان نامي ايران با مرداني اندك به خاك توران درآمدهاند در شكارگاه او خيمه زدهاند و در بزم و سور نشستهاند. پس افراسياب تمام كارآزمودگان جنگي خويش را فراخواند و از آن پهلوانان ايراني و رستم داستانها براي ايشان راند و در آخر به مردانش گفت: اكنون بايد به سرعت سپاهي فراهم آوريم و به ايشان بيخبر بتازيم كه اگر اين يلان به چنگ ما درآيند ديگر شكستدادن كاووسشاه كاري ندارد؛ پس سي هزار شمشيرزن جنگآور از چين و توران گزيد و به سرعت به سوي شكارگاهش تاخت.
گرازه طلايهدار از دور سپاه بزرگي ديد كه به سوي شكارگاه در حال رسيدن است و درفش افراسياب را بشناخت، پس به سرعت باد اسب خود را تازاند تا به نخجيرگاه رسيد و ديد رستم و پهلوانان در حال بادهنوشياند، روي به رستم گفت كهاي پهلوان برخيز و از سور دست بشوي كه افراسياب با چنان لشكري بزرگ به اينسوي ميآيد كه ديگر بلندي و پستي بيابان به چشم نميآيد. رستم؛ چون سخنان گرازه را شنيد، خنده بر لبانش دويد و به پهلوان گفت: اي گرازه؛ پيروزي در بخت ماست، چرا بايد تو از پادشاه تركان و از گردوغبار سپاهش بترسي؟! گيرم سپاهيان توران يكصد هزار نفر باشند! چه باك! اگر در اين دشت تنها يكي از ما باشد براي كوفتن لشكر توران كافي است، حالا كه گرداني از يلان و پهلوانان ايران اينجايند؛ هر كدام از ما برابر هزار نفر از ايشان؛ اگر شما پهلوانان هم نبوديد و در اين دشت تنها من بودم و اسبم، اگر روز كينهخواهي باشد همين يكتن من برابرشان كافيام!
سپس رستم روي به ساقي مجلس نمود و فرمود از شراب مردافكن باز بر پيالهها بريزند تا سرها گرمتر گردد؛ چون جام رستم لبالب از شراب شد پيش از سركشيدن نام و ياد كاووسشاه را برد و سر كشيد و باز جامي ديگر برايش پر شد، رستم آن جام ميان پهلوانان نهاد و گفت: اين جام را به ياد و نام طوس پهلوان چه كسي سر ميكشد؟ پس ديگر پهلوانان به نشانه احترام از جاي برخاستند و گفتند كه ما از طوس و تو كمتريم و اين باده بر ما زياد است؛ رستم نگاه بر برادرش زواره نمود، زواره چون جام برادر بر زمين نماند پياله را برداشت و ياد كاووسشاه و طوس پهلوان كرد و هرچه در پياله بود سركشيد و بهرسم ادب زمين را پيش برادر پهلوانش [رستم] بوسيد؛ رستم به برادر كوچكتر و پهلوانش آفرين داد و فرمود از جام مي برادر تنها برادر ميتواند بنوشد.
گيو پهلوان از جاي برخاست و روي به رستم گفت: اي مايه افتخار شاهان و پهلوانان ديگر ميخواري بس است! من و مردانم ميرويم به سوي پلي كه بر رودخانه هست تا راه سپاهيان افراسياب را ببنديم و نگزاريم او از رود بگذرد و درگيري را سر ميكنيم تا شما و ديگر يلان سلاح بپوشيد و برسيد؛ پس دو زاغه كمان برگرفت و بر پشت اسب نشست و به سرعت به سوي پل تاخت، چون به نزديكي پل رسيد پرچم افراسياب توراني را بديد كه پيشاپيش سپاهش از روي پل گذشته بود و اينسوي رودخانه آمده بود؛ رستم نيز لباس رزم را به تن كرد و بر پشت رخش نشست و سوي لشكر افراسياب تاخت؛ چون افراسياب رستم را در لباس رزم ديد دلش ازترس بريخت و هوش از سرش برفت، پشت رستم ديگر يلان و پهلوانان ايرانزمين رسيدند؛ گرداني از سرفرازان، درحالي كه شمشيرهاي خود را بيرون كشيده بودند. گيو پهلوان بسان شيري كه شكار را دنبال كند به قلب لشكر افراسياب تاخت و با گرزش از سپاهيان دژخيم بسياري را كوفت و بر زمين انداخت. شمشيرزنان و مزدوران چيني سپاه افراسياب از ترس گيوِ رزمجوي راه گريز را گرفتند و پراكنده شدند و شاه توران فرومانده از حيرت و شگفتي بر روي اسب نظارهگر بود؛ چون از رستم بسيار هراسيده بود، هيچ در حمله به رستم شتاب نكرد.
ز رستم بترسيد افراسياب | نكرد ايچ بر كينه جستن شتاب