يادگار دو دوست
حبيب احمدزاده
به مناسبت سالگرد رفتن كيومرث پوراحمد
و مولانا، شمس را گفت: پس زخمهايمان چه؟ او پاسخ داد: نور از محل آنان وارد ميشود. من دو رفيق عجيب داشتم كه در مهرباني با من رفيقشان هرگز كم نگذاشتند و خبر رفتن هر دويشان را در دو زمان متفاوت روي يك صندلي، در محل دفتري كه در حوزه هنري براي كارهاي خيريه به امانت و لطف به ما داده شده، شنيدم و در هر دو شنيدن براي مني كه از نوجواني به شنيدن خبر رفتنهاي ناگهاني خوبان عادت بدي پيدا كردهام، شوك بدجور بود. رفتن اولي خيلي نرم اتفاق افتاد 10 سال قبلتر، سعيد سياحطاهري كه پسرش عباس زنگ زد كه دوربين فيلمبرداريتان تهران هست؟ از بيمقدمه گفتنش شك كردم!!!!
گفتم: چطور؟
گفت: هيچ بعدا تماس ميگيرم.
و دوباره كه تماس گرفت، گفت: ميتونيد بياييد معراج شهدا با دوربين؟
گفتم: چرا ؟
گفت: بابام شهيد شده و دارن ميارنش اونجا.
و من از صندلي افتادم پايين.
10 روز پيشتر بود كه ديدم دعا و درخواست شهادتش را در جايي و دعوايي كه من باهاش كردم كه اين چه دعايي است مرد!!! خيلي كار توي اين مملكت روي زمين مونده از جشنوارههاي شاد دانشآموزي كه به ابتكار خودت به جاي آن كنگرههاي گرانقيمت كم خاصيت شهدا در مناطق محروم و رهای اين مملكت ميگيري .
ولي ... خب خواست و شد.
و من كور و كر از فلسفه هستي مانده فقط در سقوط هم به اندازه يك صندلي جا داشتم چه برسد به هبوط. پيكرش كه رسيد همسرش آرام آمد، انگار كه سالها منتظر نيامدن اين لحظه بود كه ميدانست حتما ميآيد و بعدها تعريف كرد كه شب قبل از رفتن سعيد اين يل بينظير و جانباز به مصاف داعش، خنديده و گفته بود كه حيف است شير در بستر بميرد و به خود، خودم گفته بود كه بين برگزاري يك جشنواره شاد دانشآموزي در مناطق محروم و رفتن به جنگ داعش حتما اولي را انتخاب ميكند كه فرهنگ درست بيشتر بر زمين مانده تا اسلحه و اين اولي، اوليتر است. بدون آنكه از اجر دومي و مردان مردش بكاهد كه خود مرد هر دو رزم بود . شش سال بعدتر از شهادت حاج سعيد سياحطاهري و دو سال قبلتر از الان روي همان صندلي، تلفنم در چنين روزي زنگ زد... شماره، شماره ثبت شده مهرانه خانم همسر كيومرث بود، دگمه مجازي را كه فشار دادم، فقط يك جمله مكرر با جيغي بسيار بلند و بدون مقدمه كه تكرار ميشد. حبيب، كيومرث خودش را... و تكرار و تكرار و تكرار، مهرانه خانم واقعا آتش گرفته بود، آتش و فقط ميگفتم آرام باش، شايد اصل خبر دروغ باشد.همچون شهادت سعيد انتظار اين ماجرا را هم نداشتم. همين سه شب پيش با هم رد و بدل پيامكي داشتيم ...و بعد چون همراهي خانمي براي آرام كردن مهرانه خانم در آن موقعيت نياز واجب بود زنگ به موبايل خانم وافري در خانه سينما زدم كه گوشي را هر طور شده در جلسه به خانم مرضيه برومند برساند... و از آن سو هر دو روان شديم. يكي با موتور و آن ديگري با هر چه كه نميدانم ... . ولي اين دو سعيد و كيومرث با دو سرنوشت خودانتخابي متفاوت در يك نكته با هم شريك بودند، جشن كشتي دوستي بين كودكان ايراني و عراقي. وقتي سال سيصد و هشتاد و نه، ايدهاش توسط سعيد مطرح شد كه بياييم و يكبار هم كه شده با بچههاي عراقي و ايراني جشن صلحي با شادي در كنار رودخانه مرزي بگيريم، خود سعيد سياحطاهري اصلا و جسما تهران نبود و من و كيومرث بدون او با نامهاي كه انجمن سينماي دفاع مقدس به امضاي رضا شرفالدين به دستمان داده بود با قنسول عراق ملاقات كرديم... بيرون كه آمديم، كيومرث گفت يعني ميشود؟ گفتم مگر نديدي قنسول حامد عباس گفت خودم ميايم و كشتي را جارو ميكنم، يعني هستيم وگرنه ميگفت بگذاريد نظر بغداد را بپرسم و از اين كلمات ديپلماتيك شانه خالي كن ولي نه، گفت ميايم و كشتي را هم جارو ميكنم شش ماه بعد در سيامين سالروز جنگ كه از عجايب تاريخ روز جهاني صلح هم هست، كشتي دوستي با هشتاد كودك عراقي و صدها كودك آباداني و خرمشهري روي رودخانه اروند جشن گرفته شد با گوهر خيرانديش، فاطمه معتمدآريا، نادر طالبزاده و سيده زهرا حسيني و خيليهاي ديگر به دبيري مردي سه شب نخوابيده يعني سعيد سياحطاهري ...اين دفعه بدون حضور كيومرث كه بعدها هميشه چيزي نثار خودش ميكرد كه چرا تنبلي كرده و به اين جشن نيامده و دعواي هميشگي من كه چرا مهرانه خانم و مريم خانم دختر گلت را نفرستادي؟ و در مراسمش بود كه دو دختر برومند ديگرش پگاه و پرديس خانم را هم ديدم و خواهرانش توران.