كمي درباره سيد ضيا
مرتضي ميرحسيني
نقشي كه در كودتاي سوم اسفند ايفا كرد و دوره كوتاه نخستوزيرياش بر تمام زندگي سياسي او سايه انداخته است. پيش و پس از آن ماجرا، در حوادث ديگري هم حضور داشت و حتي دوبار، يك بار پس از كنارهگيري رضاشاه و بعد در دوره كشمكشهاي نفت- به عنوان يكي از گزينههاي جايگزين مصدق - نامش براي نخستوزيري سر زبانها افتاد. اما ديگر رياست دولت را به او ندادند. همان سه ماه و چند روز بعد كودتا، در بهار 1300 تنها تجربهاش در اين كار شد. يك دوره هم نماينده مجلس شوراي ملي بود. سالهاي زيادي از عمرش را بيرون ايران، مدتي در اروپا و چندي در فلسطين زندگي كرد و ناگفتهها و نقاط تاريكي از آن دوره در ذهنها باقي گذاشت. خودش درباره بسياري چيزها صحبت نميكرد و وقتي هم كه براي اقامت دايم به ايران برگشت، تن به مصاحبههاي طولاني و چالشي و مرور گذشته نميداد كه به قول مسعود بهنود در سالهاي پاياني عمرش در گوشهاي آرام گرفته بود و ترس جان داشت و از به هم خوردن برگي رنگش ميپريد. البته، به روايت بسياري از آنهايي كه او را از نزديك ديده بودند پرحرف بود و صحبت را دوست داشت، اما گويا از دربار به صراحت به او گفته بودند درباره چه چيزهايي ساكت بماند و كدام قصهها را ناگفته باقي بگذارد. حتي اوايل دهه 1340 كه با صدرالدين الهي- با مجله «تهران مصور»- مصاحبه كرد، متن بخش نخست صحبتها زير تيغ سانسور رفت و به گفته مرحوم الهي «درحالي كه قرار بود مصاحبه به صورت مداوم منتشر شود، دستور آمد كه همان يك شماره كافي است.» از اينرو، در زمان زندگي سيد ضيا، روايت او از تغيير و تحولات ايران قرن بيستم، نگفته و نشنيده ماند. با انگليسيها روابط گرم و نزديكي داشت و جز برخي توجيهات، كوشش چنداني هم براي كتمانش نميكرد. اما ميان رهبران آن روز جهان، بيشتر از همه دلبسته بنيتو موسوليني، ديكتاتور فاشيست بود. روش او را در اداره ايتاليا بسيار ميپسنديد و فكر ميكرد به آن روش ميشود ايران را هم اداره و مشكلاتش را تدبير كرد. حتي به گفته جمالزاده، آن زمان كه ايران را ترك كرد و ساكن سویيس شد، به واسطه يكي از دوستانش به ايتاليا رفت و با موسوليني صحبت كرد. احتمالا از آن صحبت- كه گويا جزيياتش جايي ثبت نشده است-نتيجهاي براي هيچكدام از دو طرف حاصل نشد و كل ماجرا در حد همان يك ملاقات باقي ماند. به ايران كه برگشت، تقريبا هرچه كرد و هرچه گفت به اشاره دربار بود. نه اينكه خودش جاهطلبي نداشت يا آرزوهاي گذشته را در قلبش حفظ نكرده بود، نه، اما حكومت پهلويها بر ايران را پذيرفته بود و از مخالفت علني با آنان پرهيز ميكرد. البته- و اين البته خيلي مهمي است- كه او تا به آخر از آنان بيزار ماند. به روايت بهنود، گاهي در خلوت يا در صحبت با دوستي امن و مطمئن ميگفت هرچه را كه پرسيدني نبود، از جمله گفت: «آن قزاقه بيسواد بود و پولدوست. سير نميشد.» محمدرضاشاه را هم نرمتر و ترسوتر از پدرش ميديد و اواسط دهه 1340 باور داشت اين پسر هم «به وضعي بدتر از باباش ميرود. از ما كه ميگذرد، اما شما شاهد باشيد.» هفتم شهريور 1348 در هشتاد سالگي درگذشت و در ري خاك شد. چند نشريه از نشريات آن زمان، چيزهايي دربارهاش نوشتند و برخي بديها و عدهاي هم خوبيهايش را فهرست كردند، اما هيچكدام به دلناگفتهها و به جستوجوي پاسخ اصلي پرسشها نرفتند و بيشترشان به روايتهاي آميخته به حب و بغض شخصي بسنده كردند.