براي محمدعلي بهمني و نفسهاي به شماره افتادهاش
چيزي شبيه عطر حضورِ شما كم است!
اميد مافي
همين الساعه، شاعري شورآفرين كه گاهي دلش براي خودش تنگ ميشود، با حالي نه چندان خوش در آيسييوي بيمارستان به جنگ حُنّاق تقدير رفته و ميكوشد تا دوباره برخيزد، به انگورها خيره شود و واژههاي نسوز را به كاغذ بيخط بسپارد.
سترگ چكامهسرايي كه هشتاد و دو تابستان پيشتر به طرز عجيبي در قطار به دنيا آمد و به روي نخلهاي بلند دزفول لبخند زد.همو كه عمري با زبان تصوير برايمان دنيايي تابآور ساخت و از پس پيچيدهترين وزنهاي عروضي برآمد. اينك محمدعلي بهمني در صلاة النهار شهريور، مملو از كسالت و ملالت روي تخت بيمارستان به خواب رفته تا غزل با ملامت بالهاي بريدهاش را به دست بگيرد و نگرانش باشد. تا آيه و واژه دخترهايش از پشت پنجرهاي پهن بيوقفه مويه كنند و براي مردي اشك بريزند كه نه فقط والد آنها كه والد غزل پست مدرن است.
ترانهسراي خوش قريحه كه نابترين ترانهها را به قناريهاي حنجره عماد رام، شجريان، حبيب و رامش هديه داده، به دقيقه اكنون، بيراهِ پيش و پس سكوت اختيار كرده تا رعشه بر جان شعر و لرزه بر جهان خيال بيفتد.
دورتر از بيمارستان اما انديشه، عاطفه، عُلقه و احساس بهمني كماكان پابرجاست و جادوي جواهري به نام غزل را برايمان به ارمغان آورده تا به ضرس قاطع يقين حاصل كنيم، پسري سر به هوا كه روزگاري بر دامن گلدار مادر مينشست و بادام ميخورد تا هميشه ماندگار خواهد شد و لهجه غليظ چكاوكها را به يادمان خواهد آورد.
حالا كه طبيبان به رفيقِ شفيق فريدون مشيري اميدوار شدهاند و سلولهاي خاكستري مغزش زندگي را فرياد ميزنند، از سويداي دل آرزو ميكنيم او برگردد و بوي ريحان و رازيانه را از بطن شعرهايش به مشاممان برساند. جهان بدون محمدعلي بهمني چيزي كم دارد و لابد به همين دليل ساده است كه اجل تخته گاز نميرود تا انتهاي كوچههاي طويلِ تابستان بنبست نباشد و آقاي غزل بياعتنا به سالهاي كبيسه به تقرب با آفتاب و مهتاب و تغزل با ياس و ياسمن فكر كند.
اينجا براي از تو نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نه اينكه مرا شعر تازه نيست
من از تو مينويسم و اين كيميا كم است
سرشارم از خيال ولي اين كفاف نيست
در شعر من حقيقت يك ماجرا كم است
تا اين غزل شبيه غزلهاي من شود
چيزي شبيه عطر حضور شما كم است...