نگاهي اجمالي به فيلم «وقت مردن نيست»
جاي ادامه دادن نيست...
كاميار محسنين
دير زماني بود كه ابرقهرمان بريتانيايي، در رديابي خطري حي و حاضر و عيني، به مشكلي لاينحل برخورده بود. جيمز باند كه از دل تجربههاي جاسوسي نويسندهاش، ايان فلمينگ، سر برآورده و در دوران جنگ سرد، در شكل و شمايلي در نبرد دايمي غرب عليه شرق تبلور يافته بود، پس از فروپاشي بلوك شرق، دشمناني ديگر را در خاور و حتي در اقليمهايي ديگر جست و در هيچ يك از شرآفرينان جديد - از جمله سرمايهداران روسي، پدرخواندگان شبكههاي ماهوارهاي و ماموران كره شمالي - نشاني از شري نجست كه بتواند بيننده را براي مدتي طولاني متقاعد كند. هنوز در شرايط حاكم بر جهان امروز مقدور نبود كه دستورالعملهايي ثابت براي ادامه عمر ابرقهرمان تدبير شود. در سينمايي كه هر روز بيشتر از ديروز به امكان اكران در چين براي امتداد حيات اقتصادي چشم دوخته بود، ارايه تصويري منفي از ماموران آن كشور در فيلمي پرهزينه نامحتمل بود. در دنيايي كه بيشتر سرزمينهاي آن ميزبان نيروهاي ائتلاف غرب شده بود، ديگر نميشد در فيلمهاي سينمايي، به سادگي، خاستگاهي براي رقيبان باختر زمين تدارك ديد. القاي چنين ديدگاهي نسبت به ايران به مخاطبان در سراسر جهان هم پس از سرمايهگذاري نافرجام بر فيلم توخالي «آرگو»، به سبب وجود سپري به نام سينماي نوين ايران كه با داستانهايي ساده و انساني جايگاهي بيبديل در مجامع بينالمللي يافته بود، در اين حوزه آنچنان راهگشا به نظر نرسيده بود. همين موضوعات مسببي شده بود كه يكي از مولفههاي اصلي مورد اشاره در ريختشناسي پديده جيمز باند در دوران جديد قابل حصول نباشد. آنچه اومبرتو اكو در مقام ايدئولوژي مانوي برشمرده و در مقام نبرد پايانناپذير خير عليه شر تعبيرش كرده بود.
در فقدان اين مولفه تعيينكننده، دنيل كرگ در نقطه پاياني كارنامه كاري خود در نقش ابرقهرمان و البته تهيهكننده، يكسره به نقض قواعد آشناي اين سينما پرداخته است. اينبار، اين اختلاف از تمركز بر انگيزههاي شخصي ابرقهرمان فراتر رفته است. زماني دگرديسي قهرمان اكشن از مرد سفيد عضلاني دهه هشتاد ميلادي در اندام غيرطبيعي استالونه و شوارتزنگر به مرد عادي آسيبپذير و شكستخورده در رويارويي با سوژه عشق بشري در نمونههاي دهه نودي ويليس و گيبسون رخ داد. با تاخيري قابل ملاحظه، اين دگرديسي از شمايل جيمز باند قبلي به آدمي عادي با حساسيتها و عصبيتهايي ناشي از تعلق خاطر به ديگري، با نخستين حضور كرگ در اين نقش در «كازينو رويال» (2006، مارتين كمپبل) رقم خورده بود. او به قهرماني مبدل شده بود كه ممكن بود در دو راهي عشق و وظيفه دستخوش ترس و لرز شود. اما اين پايان كه در «وقت مردن نيست» رقم خورده است، فراتر از تمام تغييرات قبلي رخنمايي ميكند.
تخطي از قواعد مرسوم از همان آغاز مشخص شد. راجر ايبرت در نقطه آغازين هر يادداشتي كه بر فيلمهاي جيمز باند نگاشته بود، به اهميت سكانس پيش درآمد اشاره كرده بود، سكانسي پيش از عنوانبندي كه در بسياري از مداخل، با اتفاقي بيربط به پيرنگ اصلي، ابرقهرمان را در نماهايي پركنش و پرتنش به بيننده معرفي ميكرد. در «وقت مردن نيست»، دو پيش درآمد در پي هم ميآيد: خاطره كودكي مادلين (لئا سيدو)، زن مرگبار قصه - كه ديگر به وضوح، نميتوان او را دختر فيلم جيمز باند خواند - در مقام سرآغازي براي پيرنگ اصلي و پس از آن، نمايش بارقههايي از عشقهاي مجنونوار آخرين جيمز باند كه با يكي از هولآورترين صحنههاي پر شدت - در دو بعد تدوين و طراحي صدا- به درگيري باند با نوچههاي شرآفرين فعلي پيوند ميخورد. اين تغيير، بيلحظهاي درنگ، در انتخاب ترانهنماهاي عنوانبندي آشكارتر ميشود: ترانهاي غمبار، با تلقين حسي از انتحار، با صداي بيلي آيليش جاي بالادهايي براي ابرقهرمان افسانهاي را گرفته است كه با اتكا به قابليتهاي خوانندگاني با قدرت تسخير نتهاي بالا اجرا ميشدند.
ترديدي نيست كه پيش درآمد اول، با دستمايهاي نخنما شده و اجرايي ناشيانه، بيش از اندازه دافعه ايجاد ميكند و فيلم را از همان آغاز به ورطه الگوهاي از پيش تعيين شده براي تاويلهاي روانشناسانه سوق ميدهد. اين بدعت كه با پيشفرضهاي بينندهاي آشنا با اين پديده همخواني ندارد، در آغاز پيش درآمد دوم، امتداد مييابد. جيمز باند از بر عشق جديد برميخيزد و سر خاك عشق قديم، وسپر ليند (اوا گرين) ميرود. ليكن شايد تا زمان انجام نخستين عمليات باند، مهمترين ضربه فيلم به بيننده در همين صحنه رخ ميدهد: در لحظه انفجار كه باز در اجرا، بداعت و ظرافتي ندارد، اما به واسطه طراحي صدا به شدت غافلگيركننده به نظر ميرسد. با اين وجود، كل پيش درآمد دوم، به واسطه صحبتهاي سر خاك قهرمان و ظاهر و اطوار نوچه شرآفرين، بيشتر به ملودرامي سطح پايين، برآمده از سينماي هند و منطقه خاورميانه و شمال آفريقا، شباهت دارد؛ شباهتي مضموني، روايي و شكلي كه در صحنه انتقامجويي ابرقهرمان براي خون ريخته شده رفيق و همچنين تلاش ابرقهرمان براي نجات دختربچه از دست شرآفرين بازنمود پيدا ميكند. به اين ترتيب، عاطفه انساني به جاي آنكه در حد انگيزه محركه ابرقهرمان مطرح شود، به جزيي از روايت مبدل ميشود و در نهايت، متني ناهمگون و نامتجانس ميآفريند كه در ميان صحنههاي مختص فيلمهاي جيمز باند و صحنههاي ملودراماتيك تعادلي ايجاد نميكند و در نهايت، به تناقضهايي اساسي ميانجامد. تناقض رفتار او با زنان در قياس با سنخ نماي زنباره باند قديم شايد مولود زمانهاي باشد كه بسياري از بزرگان سينما را در دوران جنبش «ميتو» زمينگير كرده است، اما در نهايت، باز تغييري اساسي را در ريختشناسي اسطوره بريتانيايي سبب شده است. مواجهه متفاوت باند با سه زن، او را بيشتر از هميشه از خاستگاههايش دور ميكند:
1- مادلين، زني مرگبار با گذشتهاي مكتوم كه در ديد باند، زن زندگي است.
2- نومي (لاشانا لينچ)، مامور جديد 007 كه اول رقيب باند ميشود و بعد نوچه او.
3- پالوما (آنا ده آرماس) كه تنها دختر مختص فيلمهاي باند است و در كسري از ثانيه، صميميتي ناگهاني، ميان ابرقهرمان و او شكل ميگيرد، اما لحظات حضور او كوتاهتر از آن است كه اين صميميت بيش از اندازه شود.
حضور نومي، زن آنگلو - آفريقايي كه جانشين جيمز باند محسوب ميشود، از زماني كه نقش ام به بانو جودي دنچ سپرده شده بود، پا يك قدم فراتر ميگذارد و باند را گذشته از تهمت تبعيض جنسيتي، از اتهام تبعيض نژادي هم تبرئه ميكند. ليك اين حضور به شكلي جدي، بر قاعدهاي ديگر نيز خط بطلان ميكشد. عدم حضور باند در سيستم جاسوسي انگليس، خود به خود، آنچه اومبرتو اكو در مبحث روايت به مثابه بازي طرح كرده بود، به كلي تغيير ميدهد. اكو، با هوشمندي، عنصر پيش برنده روايت را يك بازي شرقي معرفي كرده بود: بازي سنگ، كاغذ، قيچي. در بازي پيش برنده روايت، ام در مقابل باند برنده بود، باند در مقابل شرآفرين و شرآفرين در مقابل ام. عدم ارتباط كاري مسببي است كه ام در برابر هر دو بازنده باشد و همه چيز در سايه دوئل باند و شرآفرين پيش رود و روايت از آن پيچيدگي تهي شود.
حضور پالوما در نقطه مقابل قرار ميگيرد و تنها سكانسي را شكل ميدهد كه با الگوهاي آشناي جيمز باندهاي قديم همخواني دارد. حضوري كوتاه و موثر در نقش دختري كه در آني، كششي كم نظير با ابرقهرمان دارد، او را آماده انجام عمليات ميكند، در جريان درگيريها، نقش نوچه او را در كمال ظرافت، بازي ميكند و البته برخلاف قاعده قبلي، به محض اتمام ماموريت، از وي خداحافظي ميكند. پيروي از الگوهاي آشنا همچنان تا لحظات پاياني، مهمترين برگ برنده فيلم محسوب ميشود. به نظر ميرسد آنچنانكه تزوتان تودوروف در «بوطيقاي ساختارگرا» قاعده راستينمايي اثري نمايشي در انديشههاي ارسطو را تحليل ميكند، بيننده همچنان انتظار دارد آنچه ميبيند، تمام و كمال، با آنچه انتظار دارد، مطابقت داشته باشد. به همين دليل، در روايتي لخت كه در هر لحظه، تحت تاثير شخصيت مقابل ابرقهرمان قرار ميگيرد، همين صحنه آشنا، بهرغم برخي مشكلات در اجرا، اينچنين برجسته ميشود.
اين صحنه، باند را در موضعي متفاوت قرار ميدهد. ابرقهرمان، در طول فيلم، تنها در پيش درآمد دوم، اين درگيري و البته لحظات پاياني، به نحوي متقاعدكننده درگير صحنههاي اكشن ميشود. در غالب لحظات، باند بيش از آنكه شبيه به قهرماني برآمده از سنتهاي وسترني كلاسيك باشد، به يك سامورايي شباهت پيدا ميكند. او آنچنانكه در «دائو د جينگ» توصيه شده است، بيشتر مزيت و فضيلت را در بيكنشي مييابد و گويي ميكوشد به ژرفناي آگاهي درباره آنچه در پيرامونش ميگذرد، دست يازد. در اين روند است كه پذيرش مرگي شرافتمندانه به هدفي غايي براي او مبدل ميشود و بر خلاف همگان، به سمت اين باور ميرود كه ديگر وقت مردن است.
در نقطه مقابل، جبهه شر نيز دستخوش تغيير ميشود. گويي اين جبهه ديگر قائم به شخص نيست و ميزان شر در جهان ثابت ميماند. اگر شرآفرين بزرگ از ميان برداشته شود، شرآفرين كوچك قادر است كل قدرت در اين جبهه را قبضه كند. به همين دليل ساده، لوتسيفر سفين (رامي مالك) كه از لحظه نخست، شرآفريني كوچك، در آرزوي انتقامي شخصي به نظر ميرسد، پس از نابودي بلوفلد افسانهاي (كريستوفر والتز)، آنچنانكه بايد و شايد، در جايگاه سلطان شر كه قصد نابودي بشريت را دارد، بيننده را متقاعد نميكند، هرچند كه دستمايهاي مناسب در اين دوران همهگيري را در اختيار داشته باشد. در همين مقياس، صحنههاي كليدي دوئل پاياني با حضور ابرقهرمان و شرآفرين كم رمق جلوه ميكند. صحنههايي كه زماني، از نظر راجر ايبرت، با الگوي واحد بحث بيهوده شرآفرين و ابرقهرمانِ در بند، تعلل در نابودي نماينده خير و عاقبت دستيابي به راهي براي تفوق بر شر به نقطه اوج ماجراجوييهاي باند منتهي ميشد، اينبار، به جادهاي به سمت فنا رهنمون ميشود. ديگر در روايت از آن بازي كه اومبرتو اكو ميگفت خبري نيست. ديگر كسي نميتواند با علم به پيروزي باند در مسابقهاي مانند حضور بسكتباليستهاي هارلم در برابر تيمي محلي، به صرف لذت از هنر نماييهاي برنده، اين بازي را پي بگيرد.
اگر داستان با پايانِ ابرقهرمانِ چشم دوخته به آسمان به انتها رسيده بود، شايد اختتاميهاي تكاندهنده سرنوشت فيلم را به گونهاي ديگر رقم زده بود. اما جدا از صداي مسحوركننده رف فاينس در نقش ام، صحنهاي كه در آن رييس هميشه بازنده درصدد مرثيهخواني برميآيد و قطعهاي از جك لندن را ميخواند، اين گرايش ملودراماتيك را برجستهتر ميكند. هر چند كه اين نقل قول در كتاب خود ايان فلمينگ با عنوان «شما هرگز دو بار زندگي نميكنيد» در زماني كه همه مطمئن شده بودند جيمز باند مرده است، به كار بسته شده بود، اين تمهيد در «وقت مردن نيست» به نحوي ديگر عمل ميكند، چون در آن داستان، زماني براي مرحله پرستيژ شعبدهباز و بازگشت قهرمان گمشده موجود بود و در اين فيلم، چنين فرصتي موجود نيست. شايد تيم سازنده گمان برده است كه ميتواند تمهيد بازگشت كارآگاه افسانهاي بريتانيايي را، پس از بازي مرگي كه در پايان «خاطرات شرلوك هولمز» به دقت طراحي شده بود، پي بگيرد و در قسمت بعدي، مرحله آخر اين شعبده را به انجام رساند و ابرقهرمان را بازگرداند.
به نظر ميرسد كاري فوكاناگا كه برداشتي قابل تامل از «جين اير» را در كارنامه دارد و عمده شهرت خود را مديون مجموعههايي چون «مجنون»، «كارآگاه واقعي» و «روانپزشك» است، در مقام ايدهپرداز، فيلمنامهنويس و كارگردان «وقتي براي مردن نيست»، واسطه بياني را به كلي اشتباه گرفته و گمان برده مانند مجموعههاي تلويزيوني و نمايش خانگي، ميتوان تمهيد بازگشت را به قسمت آينده فيلم موكول كرد. در اين پايانبندي ناشيانه، فاجعه زماني دردناكتر ميشود كه مادلين قصد ميكند قصه يك مرد را براي دختربچه تعريف كند.
به اين ترتيب، اين دريغ باقي ميماند كه اگر طبق برنامهريزيهاي اوليه، دني بويل- كارگردان صاحب سبك بريتانيايي و خالق آثاري خارقالعاده همچون «گور كمعمق»، «خورهبازي»، «ساحل»، «28 روز بعد» و «ميليونر زاغهنشين» - مسووليت ساخت اثري چنين نامتعارف را پذيرفته بود، چالشي از نوعي ديگر شكل گرفته بود.