نوشتاري به مناسبت 7 آذر، سالمرگ جعفر شهري، تهرانشناس معاصر
راوي زيبايي و پلشتيهاي زير پوست شهر
ليما صالح رامسري
متوسطالقامه بود و ظريف. سفيدروي و استخواني با چشماني كنجكاو و پرسشگر كه غمي دايمي در عمق چشمانش موج ميزد و حكايت از جفايي داشت كه در طول روزگاران بر وي رفته بود. اين را از سهگانهاش «شكر تلخ»، «گزنه» و «قلم سرنوشت» به خوبي ميتوان دريافت؛ خاصه تقديمنامهاي كه بر كتاب «گزنه» نوشته است: «پيشكش به آنها كه به من بد كرده، زحمت رسانيده، ستم روا داشتهاند.» از جفاهايي كه از آدمها ديده و بلاهايي كه بر سرش آمده بود، دير به كسي اعتماد ميكرد. از همينرو به همهچيز و همهكس شك داشت. درويشمسلك بود و به علوم غريبه علاقه داشت. به هيچ حزب، سازمان، دسته، گروه و... گرايشي نداشت. اگر تلخ به نظر ميرسيد، دليلش اين بود كه تلخي بسيار ديده بود. مردم را خوش استقبال و بدبدرقه ميدانست.
آرام و با طمانينه حرف ميزد. پيش ميآمد كه درباره خبر يا قضيهاي ميپرسيد و با حوصله به آن گوش ميداد؛ درحاليكه از آن قضيه اطلاع دقيق و كافي داشت ولي به روي خود نميآورد. اصولا پيچيدگيهاي خاص خود را داشت. گرچه چندان مذهبي نبود ولي توكلش به خدا عجيب و حيرتانگيز بود. چنانچه خبري خوشايند و باب طبعش ميشنيد با ريزخندي كه با تُن صدايش درميآميخت بلافاصله ميگفت: «صد كرور شكر.» اين اصلا تكيهكلامش بود. سر هر چيزي ميگفت صد كرور شكر.
تحصيلات چنداني نداشت ولي عشق به دانستن، آموختن، خواندن و نوشتن تا پايان عمر در همه وجودش تنوره ميكشيد. مشاغل زيادي را در طول عمر پرفرازونشيبش تجربه كرده بود و انواع اصطلاحات آن مشاغل را در حافظه قدرتمندش حك ميكرد و به مدد همين حافظه شگفتانگيز 11 جلد كتاب در مورد تهران نوشت كه در آنها از ريزترين وقايع تهران هم چشمپوشي نكرد.
اولينبار در لابي دفتر مركزي انتشارات اميركبير در خيابان خواجه نصير ملاقاتش كردم. اوايل انقلاب بود. جامعه، جوي ملتهب و انقلابي داشت و همهچيز به سرعت در حال دگرگوني بود. در آن فضا و حال و هوا، من ويرِ درويشيام گرفته بود و با موها و ريش بلند و نيمپالتويي كه از يك دستفروش در خيابانِ گرگان خريده بودم و خياط آن را با هزار زور و زحمت به قواره تنم در آورده بود، يالقوز و با همان ريخت و قيافه بر سر كار حاضر ميشدم. همكاران نزديكم به شوخي نام «خرقه ريايي» بر آن گذاشته بودند. ما در واحد توليد روي كتاب «گوشهاي از تاريخ اجتماعي تهران قديم» كار ميكرديم. كتاب چاپ شده بود ولي چون آن را داده بودند به دست ويراستار، گويا مرحوم انجوي شيرازي بعد از چاپ، چون در نثرش دست برده بود، داد آقاي شهري را درآورده بود. قرار شد دوباره بنشيند و كتاب را از سر، طبق سليقه و ذوق و خواست خود بازنويسي و كم و زياد كند تا دوباره از اول حروفچيني شود. روزي آقاي جعفري مرا به اتاقش فرا خواند و گفت: «فردا آقاي شهري ميآيند اينجا هر سوال و پرسشي در مورد كتابش داريد، يادداشت كن تا ازش بپرسي. اداره هم كه تعطيل شد ميري سلماني و خودتو از اين ريختوقيافه جنگلي درميآري و مرتب و تميز مياي سر كار. حواست باشه ايشون خيلي حساس و ريزبين هستن. محفوظاتي دارن كه در هيچ كتابي درج نشده.»
از ۸ صبح شيك و مرتب تا حدي كه همكارانم در برخورد اول به جايم نميآوردند، منتظرش ماندم. اصلاحات و اضافات را روي همان كتاب چاپ شده، پياده كرده بود. حينِ بازبيني، هر مطلبي هم كه دلش خواسته بود، اضافه كرده بود. مثلا اگر در مورد حمامها ۱۰ سطر نوشته بود، حالا شده بود ۳۰ سطر. همه را هم در سفيدي حاشيه كتاب با خطي ريز نوشته بود. اگر جا كم آورده بود، در كاغذي جدا نوشته و به آن صفحه چسبانده بود. فرقي نميكرد كاغذش چي باشد؟ از هرچي كه گيرش آمده و دم دستش بود استفاده كرده بود. بعد با سريشم آنها را به هم چسبانده و طومارمانندي درست كرده به صفحه مورد اصلاح چسبانده بود كه اين خود، كار را براي حروفچين سخت كرده بود. در نمونهخواني من و يكي از همكارانم دوتايي باهم نمونههاي چاپي را غلطگيري ميكرديم. يكي نوشتههاي آقاي شهري را ميخواند و ديگري نمونه حروفچينيشده آن مطلب را دنبال كرده و تطبيق ميداد. با آنكه كار فرسايشي و خيلي سخت بود ولي از بس مطالبش شيرين و جذاب بود به هيچوجه ما را خسته نميكرد. چون مطالب توهم و خيلي ريز و پر از خطخوردگي نوشته شده بود، بعضي جاها را متوجه نميشديم. حروفچين هم با تمام تواناييها و تجربهاي كه در طول سالها كار به دست آورده بود، جاهايي را كه خوانا نبود ول كرده و خالي گذاشته بود تا ما هنگام نمونهخواني و تصحيح آنها را درست كنيم. از اين رو تمام سوالاتي را كه داشتم، جداگانه يادداشت كرده و در اصل كتاب اصلاحشده هم با خودكار قرمز مشخص كردم تا از ايشان بپرسم. نزديكيهاي ساعت ۱۰ استاد آمدند. پيرمردي بود كه وزنش به ۴۰ كيلو هم نميرسيد. كلاه شاپو بر سر، عصا در دست و ساعتي كه زنجير آن از جيب جليقهاش آويزان بود با كتوشلواري خاكستري همرنگ جليقه. تيپ ظاهرش برايم خيلي جالب بود. پيش خود گفتم شايد زير بار سنگيني دانستههاست كه چنين ظريف و نحيف است. چند باري تلفني با او حرف زده بودم ولي هرگز از نزديك نديده بودمش. خودم را به او معرفي كردم. تعارف كردم، بنشيند. چايي آوردند. از قوطي فلزي جيب بغلش سيگاري درآورد و روي چوب سيگار گذاشت و روشنش كرد. همه اينها را به آهستگي و باحوصله انجام ميداد. گفتم: «استاد خيلي خوشحالم از نزديك شما رو ميبينم. از پشت تلفن صداي شما خيلي جوان و گيراست. ميشه گفت راديوييه.» با لبخندش پُكي به سيگار زد و تشكر كرد. احساس كردم با اين حرفم يخِ بين ما شكسته شد. از هر دري حرف زديم. اشكالات كتاب را با حوصله و دقت خاصي برطرف كرد و رفت. اين رابطه ادامه يافت و روزبهروز عميقتر ميشد. تا آنجا كه پاي من به خانهاش هم باز شد. هر وقت همسرش شلهزرد، يا آش نذري ميپخت، زنگ ميزد كه بيا نصرتالزمان نذري دارد.
انقلاب شده و كشتي را كشتيباني ديگر آمده بود. فضاي جامعه ملتهب و انقلابي بود. جعفري بزرگ در زندان بود. محمدرضا جعفري كه مديريت توليد دستش بود و كارهاي مانده را سروسامان ميداد، آمدنش به اميركبير كمتر شد. تا اينكه بهرغم ميل باطنياش به خاطر جو حاكم و رفتار ناهنجار بعضي از همكاران كه كاسه داغتر از آش شده و چهره عوض كرده بودند، براي هميشه از اميركبير رفت و ما در بخش توليد بدون مدير مانديم.
سرپرستي اميركبير زير نظر يكي از سازمانها قرار گرفت. مديرعامل جديدي از سوي سازمان براي اداره اميركبير معرفي شد. آدم بدي نبود ولي با كار كتاب آشنايي چنداني نداشت. روزي از روزها تلفن روي ميزم زنگ زد و به دفتر مديرعامل احضار شدم. با مسوول سفارشها كه حالا ديگر انقلابي دو آتشهاي شده بود، منتظرم بودند. گفتند: «الان روي چه كتابي دارين كار ميكنين؟» گفتم: «كتاب آقاي شهري.» گفتند: «ديگه نميخواد روش كار كنين؛ بذارينش كنار.» گفتم: «چرا؟ كتاب ديگه آخرهاشه. حيفه، اجازه بدين تموم شه بعد بذاريمش كنار.» گفتند: «تا اينجاش هم زياديه. كتاب پر از مطالب مستهجن و الفاظ زشته. مردم انقلاب نكردند كه داستان فواحش و اراذل و اوباش را بخوانند. دستور داده شد نمونههاي سفيد را هم خمير كنند. شماها چطور نميفهميد كه در مملكت انقلاب شده؛ ديگه زمان طاغوت نيست كه هر خزعبلاتي چاپ شه. اينو هنوز متوجه نشديد؟! نه تنها اين كتاب بلكه خيلي از كتابهايي كه قبلا هم چاپ شدن يا زير چاپن، ديگه نبايد چاپ بشن. اين كتاب هم يكي از اونهاست.» احساس كردم دارند محاكمهام ميكنند و زير سوالم ميبرند. گفتم: «حق با شماست. قلم آقاي شهري در بيان مفاسد اجتماعي تا حدودي بيپروا و بيملاحظه است و واقعيتها را كاملا عريان و بيپرده بيان ميكنند ولي اين واقعيت نهفته و تلخي است كه در زير پوست اين شهر پنهان شده و براي ثبت در تاريخ روي كاغذ آورده شده است. اصلا بهخاطر وجود همين محلههاي بدنام و مراكز فساد و شيرهكشخانهها و قمارخانهها و قضايايي از اين دست كه شما ميفرماييد، بود كه ما انقلاب كرديم. ما كه براي شكم انقلاب نكرديم.» ديدم بحث كردن فايدهاي ندارد. گفتم چشم و به اتاقم برگشتم. جامعه در حال پوست انداختن بود. از جهاتي شايد حق با مديران جديد بود.
از آنجا كه شهري تاريخنگاري بود كه در دل اين مردم زيسته بود، زشتيها و پلشتيهاي جامعه را خوب ميشناخت. او اعتقاد داشت با بيان اين ناراستيها، مردم زيباييها و خوبيهاي جامعه را بهتر خواهند ديد و معتقد به اين حرف لقمان حكيم بود كه «ادب از كي آموختي؟ از بيادبان». او حتي خاكروبهها و دورريختنيهاي تاريخ را با قلم و شيوه نگارشش دوستداشتني ميكرد و آثار پنهان و نيمهپنهان جامعهاي كه در آن زندگي ميكرد را براي ثبت در تاريخ روي كاغذ ميآورد.
زمان به سرعت برقوباد ميگذشت. مديراني با سليقههاي خاص خود ميآمدند و ميرفتند كه كار كردن با آنان سخت شده بود. جامعه از آن فضاي احساسي و پرشور و ملتهب اوايل انقلاب در آمده بود. جنگ تحميلي كه خسارت سنگيني به كشور وارد كرد و بسياري از خانوادهها را داغدار، الحمدالله به پايان رسيد. آرامشي نسبي در كشور برقرار شد. با كمك چند تن از دوستان انتشارات معين را شكل داده بوديم. از جمله كساني كه به سراغش رفتيم، يكي هم آقاي شهري بود. به ايشان تلفن زديم؛ به حرمت سلاموعليك و آشنايي قديمي ما را پذيرفت. خدمتشان رسيديم. چند كتابي هم كه از دكتر معين و زرينكوب و ديگران چاپ كرده بوديم براي نشان دادن نمونهكارمان با خود برده و تقديمشان كرديم. درخواست چاپ كتاب از ايشان داشتيم. گفتند: «فعلا كار آمادهاي ندارم ولي در تماس باشيد.» اصولا شهري آدم زيرك و سردوگرم چشيده و دنياديدهاي بود. ميخواست ما را امتحان كند و ببيند چقدر مشتاق و پيگير چاپ كتابهايش هستيم. چندين بار زنگ زديم و هر بار وعده وقت ديگري ميداد. در همان موقع كتابي را به نام «تاريخ اجتماعي تهران در قرن سيزدهم» در ۶ جلد نوشته و به انتشارات رسا داده بود كه در آن درباره زندگي، كسبوكار و پيشه نزديك به دوهزار شغل - كه از بسياري از آنها اكنون تنها نامي بهجا مانده- با كوچكترين جزييات شرح و توضيح داده بود. آقاي شهري درباره اين كتاب با اينكه بارها خدمتشان رسيده بوديم كلمهاي نگفته و اشارهاي هم به آن نداشتند.
غير از ما ناشر ديگري هم دنبال چاپ كتاب از ايشان بود. ناشري استخواندار، قديمي و قوي كه گويا خيليها را هم واسطه قرار داده بود. شايد اشتباه اين ناشر و نوع برخوردش باعث شده بود كه آقاي شهري با آن تجربه، هوش و ذكاوتي كه داشت و آدمشناس قهاري هم بود، از دادن كتاب به او خودداري كند و چنين كتاب حجيم و سنگيني را به ما كه ناشري نوپا، جوان و با سرمايهاي اندك بوديم، به ايشان ترجيح دهد؛ گويا آن ناشر چك سفيدي جلوي آقاي شهري گذاشته بود و با لفظ بد و زننده و لُمپنمآبي گفته بود: «آقشهري، من ... باشم اگر هر مبلغي كه شما بگين، اينجا ننويسم»! اين برخورد با چنين لفظي توي ذوقش زده و بدش آمده بود. چك را گرفت، تا كرد و گذاشت تو جيب پيراهنش و گفت: «اين چك فعلا پيشتون بمونه. فكرامو ميكنم بهتون خبر ميدم.» بعد از رفتنش بلافاصله به ما زنگ زدند كه بياييد كتابي را كه اينهمه پيگيرش بوديد، برداريد و ببريد و بفرستيد براي حروفچيني. گفته بود: «نميخوام بيشتر از اين جلوي چشام باشه»!
كتاب براساس دروازههاي تهران و محلهبهمحله نوشته شده بود. مثلا دروازه شميران را با تمام مشخصات و اتفاقهاي ريزودرشت و تلخوشيريني كه در اين محدوده و محلاتش افتاده بود، روي كاغذهاي امتحاني و هر چيزي كه دم دستش بود، حتي پشت سفيدي پاكت سيگار اشنو و كاغذ پنير نوشته، داخل پوشه گذاشته بود و با نخ قند بستهبندي كرده و هر محلهاي را در گوشهاي از اتاق قرار داده بود. از دروازهدولاب و دروازهقزوين تا ديگر دروازهها و محلههاي تهران را با وقايع زشتوزيبايشان. اين كتاب در واقع ادامه همان كتابي بود كه در اميركبير حكم به خمير كردنش داده بودند؛ گويا خانهاي چندطبقه در گيشا داشت؛ آن را فروخته و با پولش امورات روزمرهاش را ميگذراند. نشسته بود و ادامه كتاب را با حوصلهاي عجيب و غيرقابل باور نوشته بود. كاري كه براي به فرجام رساندن آن به يك تيم و ادارهاي با كلي كارمند و... نياز بود.
شانس به ما روي آورده بود. با خوشحالي غيرقابلوصفي من و همكارم آقاي محمدي پوشهها را تحويل گرفته و به حروفچيني سپرديم. نام كتاب همانطوركه قبلا ذكرش رفت «گوشهاي از تاريخ اجتماعي تهران قديم» بود. به آقاي شهري پيشنهاد دادم كه با توجه به طولاني بودن اين اسم و براي اينكه مشابهتي با كتاب ديگر ايشان يعني «تاريخ اجتماعي تهران در قرن سيزدهم» نداشته باشد و مردم اين دو كتاب را باهم قاطي نكنند، عنوان كتاب را «طهران قديم» بگذاريم و تهران را هم با همان املاي زمان قاجار بنويسيم. در عين ناباوري، ديدم كسي كه اجازه نميداد حتي در رسمالخط نوشتهاش هم دست ببرند با سعهصدر و گشادهرويي خاصي قبول كرد و گفت: «حرف حساب جواب ندارد.» به هر حال كتاب را به چاپخانه افست سپرديم كه امكانات حروفچيني، چاپ و صحافي همه را باهم داشت. روزي از چاپ افست زنگ زدند كه برويم كتابمان را برداريم، ببريم، چون شعبه حروفچينيشان را با آن كتاب بههم ريختهايم. گويا حروفچينهاي آنجا، مطالب كتاب، خصوصا بخش مربوط به حمامهاي زنانه را به هم نشان ميدادند و ميخنديدند. خلاصه كتاب را گذاشتند زير بغل ما و گفتند خوش آمديد. كتاب را برداشتيم، داديم به حروفچيني مازيار كه آن موقع از جمله معدود كساني بود كه در ايران دستگاه لاينو ترون داشت. اگر دقت شود فونت حروف جلد اول با باقي جلدها كمي فرق دارد. به هر حال جلد اول كتاب را براي گرفتن مجوز به ارشاد داديم. به جز چند مورد كه آن هم بيشتر در متلكها بود و دستور به حذفش دادند، ايراد قابلبحث ديگري از كتاب نگرفتند كه آنها را هم با نقطهچين حل كرديم و مجوزش را صادر كردند. كتاب را از طريق روزنامهها پيشفروش كرديم و با پول آن مابقي جلدها را به سرانجام رسانديم.
خاطرم هست كه ۱۸۰ نفر فقط از قزوين ثبتنام كردند. ما چيزي حدود ۱۷۰۰ دوره از كتاب را پيشفروش كرده بوديم. استقبالي كه هموطنان خارج از كشورمان از اين كتاب داشتند براي ما تعجبآور بود تا جايي كه مجبور شديم در چاپهاي بعد، قاب مخصوصي برايش درست كنيم كه دوره ۵ جلدي را در آن بگذارند كه هم هنگام حمل به خارج كتاب آسيب نبيند و هم شيك و زيبا جلوه كند.
خلاصه لطف خداوند شامل حال ما شد كه توانستيم چنين اثر گرانقدري را كه بخش بزرگي از شناسنامه و هويت پايتخت ايران در آن ثبت شده است و آمادهسازياش براي چاپ - از حروفچيني تا صحافي- سه سال طول كشيد، براي نسلهاي آينده اين سرزمين به يادگار بگذاريم.
از حق نبايد گذشت كه چاپ اين كتاب را تا حدودي وامدار آقاي ناجيان در نشر رسا هستيم كه قبل از ما كتاب ۶ جلدي «تاريخ اجتماعي تهران در قرن سيزدهم» را به ارشاد برده و مجوز گرفته بود. چاپ آن كتاب حساسيت روي اين كتاب را هم كم كرده و راه براي دريافت مجوز را براي ما هموار كرد.
بعد از كتاب ۵ جلدي «طهران قديم» آثار ديگر ايشان را مثل «قند و نمك» كه ضربالمثلهاي تهرانيهاست، «علي (ع) »، «گزنه» و «قلم سرنوشت» كه ادامه رمان «شكر تلخ» است، چاپ كرديم. اين سهگانه در واقع زندگينامه آقاي شهري است كه در قالب رمان نوشته شدهاند كه در آنها هم فضا و حال و هواي تهران و روابط اجتماعي آدمهاي آن زمان را با هم به قلم آورده است.
آثار جعفر شهري گنجينه گرانبهايي است از لغات، اصطلاحات، تعبيرات، مضمونها، ضربالمثلها، تكيه كلامها و سرشار از واژگاني كه وسعت و عمق حيرتانگيزي دارند كه بر غناي زبان فارسي افزودهاند. همه آن چيزي كه او براي ما به يادگار گذاشته است، خوب يا بد، زشت يا زيبا، تاريخ ما و تاريخ نياكان ماست. گذشتهاي كه چراغِ راه آينده ماست.
روزي در انتشارات نيلوفر برحسب اتفاق با زندهياد دكتر ابوالحسن نجفي برخورد داشتم. ايشان با آن همه وجاهت و مقام علميشان، وقتي فهميدند ناشر آثار شهري هستم، چه مهربانيها و محبتها كه به من نكردند! به من گفتند براي نوشتن فرهنگ عاميانه، تقريبا تمام كتابهاي جعفر شهري را واو به واو خواندهاند و صفحهاي نبوده كه اصطلاحي در آن به كار نرفته باشد. آقاي نجفي ميگفتند: «اين آدم نابغه بود؛ ميدونستي شاملو هم براي نوشتن كتاب كوچه ميرفت در خونهاش سوالاشو ازش ميپرسيد؟» گفتم: «بله، ميدونستم استاد.»
در نوشتن فرهنگ گرانسنگ سخن به سرپرستي دكتر انوري، هر هفته يك بار راننده ميفرستادند دم در خانهاش و ميبردندش دفتري كه تيم و اعضاي اين فرهنگ در آن مستقر بودند. مينشست و به سوالات و اشكالات نويسندگان فرهنگ مخصوصا لغات و اصطلاحاتي كه مربوط به تهرانيها بود جواب ميداد.
درخت گشن و پرباري بود كه هر چقدر تكانش ميدادي بار بيشتري از شاخههايش فرو ميريخت. يكبار هنگام غلطگيري طهران قديم وقتي كه به قمرالملوك وزيري رسيديم، گفتم: «استاد فكر نميكنيد در مورد قمر كملطفي كرديد و كم نوشتيد؟ گفت: «آره، ولي اينها اجازه نميدن. مگه نميدوني نسبت به قمر حساسند؟ گفتم: «حكم عسس بيا منو بگير نكنيد. شما بنويس اگه اجازه ندادند، حذف ميكنيم.» او گفت و من نوشتم. حتي تصنيفهايي را هم كه مرحوم امير جاهد گفته و قمر آن را خوانده بود، از حفظ داشت. شهري انسان شگفتانگيزي بود كه در طول زندگي پرفرازونشيبش چه در زندگي شخصي و چه اجتماعي از كسي قدر نديد و عمري غريبانه زيست. نه بزرگداشتي برايش گرفتند و نه در جايي از زحماتش تقدير كردند و نه زحماتش را ارج نهادند. حتي بعد از مرگش هم كسي سراغش را نگرفت. او كه در شب تاجگذاري احمدشاه در سال ۱۲۹۳ شمسي ديده به اين جهان گشوده بود و سرانجام در سحرگاه ۶ آذر ۱۳۷۸ در بيمارستان فرهنگيان تجريش، غريبانه چشم از اين جهان فرو بست. شهري نويسندهاي بود كه با آثارش به شناسنامه پايتخت ايران هويت داده بود؛ او اكنون در قطعه ۸۸ بهشت زهرا (قطعه هنرمندان) براي هميشه آرميده است تا رنجها و غصههايش را با ديگر هنرمنداني كه بيشتر آنان هم دستكمي از خودِ او نداشتند، تقسيم كند.
سرانجام شهرداري تهران 15 مهرماه امسال به مناسبت روز تهران همت كرد و خيابان سپند، حد فاصل بين شهيد سپهبد قرني و شهيد استاد نجاتاللهي به نام استاد جعفر شهري نامگذاري كرد. كاري كه بايد زودتر از اينها انجام ميشد. شهرداري تهران ميتوانست خيابان علايي كه سالهاي ميانسالياش را در آن زيسته بود به نام او كند؛ يا شهرداري شميران، ميتوانست نام جعفر شهري را بر خيابان ارم بگذارد كه او سالهاي كهنسالي خود را در آن گذرانده بود.
روحش شاد و يادش گرامي باد.
٭ مدير انتشارات معين و ناشر آثار جعفر شهري
روزي در انتشارات نيلوفر برحسب اتفاق با زندهياد دكتر ابوالحسن نجفي برخورد داشتم. ايشان با آن همه وجاهت و مقام علميشان، وقتي فهميدند ناشر آثار شهري هستم، چه مهربانيها و محبتها كه به من نكردند! به من گفتند براي نوشتن فرهنگ عاميانه، تقريبا تمام كتابهاي جعفر شهري را واو به واو خواندهاند و صفحهاي نبوده كه اصطلاحي در آن به كار نرفته باشد. آقاي نجفي ميگفتند: «اين آدم نابغه بود؛ ميدونستي شاملو هم براي نوشتن كتاب كوچه ميرفت در خونهاش سوالاشو ازش ميپرسيد؟» گفتم: «بله، ميدونستم استاد.»
شهري انسان شگفتانگيزي بود كه در طول زندگي پر فراز و نشيبش چه در زندگي شخصي و چه اجتماعي از كسي قدر نديد و عمري غريبانه زيست. نه بزرگداشتي برايش گرفتند و نه در جايي از او تقدير كردند و نه زحماتش را ارج نهادند. حتي بعد از مرگش هم كسي سراغش را نگرفت. او كه در شب تاجگذاري احمد شاه در سال ۱۲۹۳ شمسي ديده به اين جهان گشوده بود و سرانجام در سحرگاه ۶ آذر ۱۳۷۸ در بيمارستان فرهنگيان تجريش، غريبانه چشم از اين جهان فرو بست.
شهري نويسندهاي بود كه با آثارش به شناسنامه پايتخت ايران هويت داده بود؛ او اكنون در قطعه ۸۸ بهشت زهرا (قطعه هنرمندان) براي هميشه آرميده است تا رنجها و غصههايش را با ديگر هنرمنداني كه بيشتر آنان هم دست كمي از خودِ او نداشتند، تقسيم كند.