گرفتاريهاي ديگر
نيوشا طبيبي
يادداشت ناقابل شنبه هفته پيش، سبب شد عده زيادي از رفقاي دور و نزديك پيام بدهند كه: «جانا سخن از زبان ما ميگويي». براي كساني كه يادداشت هفته پيش اين ستون را نخواندهاند خلاصه به عرض برسانم كه چيزي نوشته بودم درباره خشونت خانگياي كه در حق بسياري از مردان روا ميشود. خشونت كلامي و تحقيري را كه بعضي تحمل ميكنند مبادا متهم به زنستيزي و مردسالاري شوند. عرض كردم خشونت عليه زنان هم كم نيست، اختصاص به كشور ما هم ندارد، در همه جاي دنيا، حتي آن كشورهايي كه ادعاي برابري جنسيتيشان گوش فلك را كر كرده، آمار زنان آسيبديده توسط شوهران خشن و بيمروت تكاندهنده است. به دور از زنان و دختران عزيز باد، اما هستند زناني كه بنا بر مصلحت و سودشان گاهي در لباس استقلال و تجدد حق و حقوق كاملشان را مطالبه ميكنند و البته چند برابرش را ميستانند و گاه به وقت برعهده گرفتن كاري، خود را مقيد به رسم و شيوه سنتي و قديمي جا ميزنند و اداي وظيفه را از همسرشان طلب ميكنند.
جداي از اين ببينيد كه توهم ما از مشخصههاي يك خانواده مدرن، ما را دچار چه خسران و گرفتاريهاي ديگري كرده. بسياري از خانوادههاي مستفرنگ و متجدد، گرفتار عدم تعادل بين شركاي زندگي هستند. غالبا يكي - آن هم عموما شوهر- بار زندگي را بر دوش دارد و ضمنا تحت بازرسي و نظارت دايمي بهسر ميبرد و ديگري به امور تفنني و تزييني ميپردازد.
بچهها در اين خانوادهها -لابد بنا بر تصور غلطي كه از تربيت نوگرايانه و مدرن وجود دارد- تصميمگيرنده اصلي و مهمترين عناصر زندگي هستند. اين روابط چنان اغراقآميز و خارج از حدود طبيعي است كه والدين تبديل به رفقا و وسيله سرگرمي و راننده و كلفت و نوكر فرزندانشان ميشوند و شأن پدر و مادري را فرو ميگذارند. همهچيز در خدمت فرزند يا فرزندان خانواده است. اين بچهها تحمل «نه» شنيدن را از دست ميدهند. بلد نيستند شكست بخورند و دوباره برخيزند. تصور ميكنند كه آنها به دنيا آمدهاند تا همه مردم جهان وسايل رفاه و سرگرمي و شادي آنها را مهيا كنند.
عرايضم خيالبافي نيستند. من نمونههاي فراوان اين قبيل خانوادهها را به عينه ديدهام. حتما شما هم از آنها سراغي داريد. مثالي عرض كنم، در ضيافتهاي دوستانه و خانوادگي، وقتي سفره پهن ميشود، خلاف رسم و سنت و ادب و عرف نزد همه ملل متمدن جهان، پدر و مادرها بيتوجه به بزرگان و سالخوردگان بر سر خوان ميدوند تا شكم دردانههايشان را زودتر سير كنند. البته كه غالب اين عزيز كردهها از خوردن چلو و خورش و آبگوشت و اشكنه اظهار تنفر ميفرمايند و خوراك فرنگي به دلشان مينشيند. والدين حاضر نيستند به فرزندان نازنين و عزيزشان بياموزند كه رسم ادب سفره و بزرگ و كوچكي آن است كه زبان به كام بگيرند و منتظر بمانند تا بزرگان دست به سفره ببرند و بعد نوبت به كوچكترها برسد. همه اينها هيچ، حداقل جلوي ميزبان كه زمين و آسمان را به هم بافته تا سفرهاي رنگين پهن كند، تنفرشان را از دستپخت و غذاها علنا اظهار نكنند.
نتيجه بر هم خوردن اين مناسبات و از دست رفتن ترتيباتي كه بشر به دلايل عديده، ظرف هزاران سال برقرار كرده بود، به عرصه آمدن فرزنداني است كه تحمل ندارند. انتظار و مخالفت و زخم و درد را
بر نميتابند. با طبيعت زندگي و سختيهايش بيگانه هستند. از همه اينها بدتر، دچار توهم خودبزرگبيني و اعتماد به نفس كاذبي شدهاند كه شيوه خاص تربيتيشان به آنها داده.
گوهر فرهنگ ايراني اعتدال است. «خير الامور اوسطها» بر تارك شيوه زندگي ايراني ميدرخشد. ما بيآنكه دقتي كرده باشيم و نازكبيني به خرج دهيم، آنچه سرسري و ظاهري از تجدد برداشت كرديم را يكسره به كار بستيم.
درشتگويي را ركگويي و بيادبي را عين مدرن بودن و كژرفتاري را مصداق تجدد گرفتهايم و به ظاهر و در عكسهاي اينستاگرامي شاد و در كنج خانهها و به وقت تنهاييهايمان عميقا غمگين و بيقرار و پوچ و توخالي شدهايم.