ما اينجا مواظب خودمان هستيم
حبيب بيات
از كابل كه برآمده باشي، نوشتن درباره افغانستان نميتواند كاري واقعي باشد ديگر. «من هنوز به آنجا وصل هستم»، «من چيزي درباره افغانستان ميدانم» تنها تلاشي است براي پيدا كردن گمشدهاي كه قرار نيست پيدا شود، پشت كلمههايي كه هزارها كيلومتر آن سوتر از واقعه نوشته ميشوند.طالبان به همه مرزها رسيدهاند، در ولسواليها ميجنگند حالا. من ديگر هواي آنجا را نفس نميكشم كه چيزي بنويسم درباره اين اتفاق هولناك. رييسجمهور دست دوستي داد به طالبان و بسيار ساده رفت و حالا طالبان به دروازههاي كابل رسيدهاند. چه قصه عبثي است اين آرزوهاي از راه دور! حتي سلام و احوالپرسي عادي به جان آدمي نمينشيند. هراسي در ميان مردم افتاده و نميدانند كدام سو بگريزند. چه بگويم در جواب او كه راستي در آن باشد؟ وقتي حضور ندارم آنجا ديگر، چه براي گفتن و نوشتن هست؟ من نيستم آنجا. پيش رفيقهايم نيستم، پيش فاميلهايمان نيستم. گفتن و نوشتن درباره افغانستان از حالا به بعد بسيار دشوار است و از جايي جز دل برميآيد و نوري در آن نيست
انگار كه به بيست سال عقب برگشتهايم، راهي نيست. نوشتن درباره افغانستان ديگر ممكن نيست. نوشتن درباره جايي كه خود در آن نيستي ممكن نيست، اگر راستي پيشه كند آدمي. دستوپازدني بيجاست و مرا بيشتر زير آب خواهد برد. مقاومت مقابل جريان سهمگين زندگي است و خستگي و بيپناهي خواهد آورد مثل سالهاي دور. غمي سرشار در وجودم افتاده است اما. دلشكستگي عميقي با من است اين روزها. دوستي از كابل برايم نوشته كه «مواظب خودت باش ! ما اينجا مواظب خودمان هستيم». «اي واي... حتي خواندن از روي اين پيام دشوار است بيآنكه اشكي به چشم بيايد». «ما اينجا مواظب خودمان هستيم.» اي واي بر من... زمان چگونه گذشته اين روزها مگر كه خواندن اين چند كلمه چنين دشوار شده است.افغانستان هميشه با من است. در تار و پود وجودم خانه دارد و حضورش هميشگي است. هرگز فراموش نخواهيم كرد كه دنيا به ما پشت كرد، هرگز از ياد نميبريم.نوشتن درباره آنجا اما ديگر ممكن نيست. بايد بگذرم از چيزهايي. همين را هم افغانستان يادم داد به حيث آموزگار كه يادآوري كرد زندگي چيز عميقا معلق و متلون و بيثباتي است كه وابستگي رنج ميآورد و جهان درگذر است و ريسماني براي چنگ زدن نيست در اين عالم رنگارنگ كه وطني نيست و اگر هم باشد نميشود آن را در جغرافيا و مردم و خاطرههاي تلخ و شيرين آن جست كه وطني اگر باشد در دل آدمي است، متجلي است در لحظه اكنون و در دموبازدم انسان و گربه و مرغان دريايي و نيز - در برق نگاه ياري -كه ميرقصد- آن سوي آبهاي مديترانه.