تونل يخي زمان
آلبرت كوچويي
از تونلهاي يخي كوچههاي همدان در دهه بيست و سي ميگوييم و از قلعههاي يخي، كه او در كودكي در حياط خانهشان در كرج، ميساخت. از آپارتمانهاي سه هزار توماني شهر زيبا در دهه چهل يعني درستتر در سال ۴۵ ميگويم كه حالا قيمت يك سنگك ساده در همان شهر زيبا است. گپ و گوي من با عليرضا بهرامي است، شاعري كه خود و شعرهايش را دوست دارم.
روزنامهنگار است و دبير فرهنگي خبرگزاري ايسنا. گپ و گويي با همكارش به عنوان تاريخ شفاهي داشتيم و ميپرسم شنيديد؟ اثرگذار هست؟ دردي را درمان ميكند؟ چرا كه خود من زياد پايبند مصاحبه نيستم، مگر آنكه اثري داشته باشد و ثمري. ميگويد تاريخ شفاهي، بسيار راهگشاست.
از محلهشان، محله تازهشان ميگويد در اميريه، كه ميگويد به مدد همين تاريخ شفاهي، دانستم روزگاري در همين همسايگي، سهراب شهيد ثالث بوده، خانه پدري فروغ فرخزاد، هنوز هست. پهلوان تختي، در همين حوالي بوده و بسياري آدمهاي ديگر.
ميگويد، نخستين پمپ بنزين تهران، در همينجا در اميريه بود كه به خاطر نزديكي به كاخها و گذر ميهمانان خارجي، ساخته شد و بيآنكه حافظ اين گوشه تاريخ باشيم، آن را كوبيديم و حالا جاي آن ايستگاه مترو ساختهايم.
آن سوتر سينما فلور يادمان هست كه همه تابستانهايم را در آنجا گذراندم كه يك شبه، آن را كوبيدند و سريعتر از آن ده، دوازده مغازه، جاي آن را پر كردند.
عليرضا بهرامي ميگويد، به مدد همين تاريخ شفاهي دانستم كه عمران صلاحي بچه همين چهارراه مختاري است، به گفته خود عمران اينجا زاده شده و به طنز ميگويد، نه توي چهارراه البته! از كوچه «دلبخواه» در آن حوالي ميگويد و احمد محمود و يارانش و آن سوتر شمسي فضلالهي كه بچه خيابان مخصوص بود.
يادم ميآيد در نوجواني، از همان مخصوص و بعد اميريه و مختاري، با دوچرخه ركاب ميزدم تا بازار آهنگرها و رسيدن به خانه دوست و آشناي مكاتبهايم، هاشم نوروزي كه پدرش در بازار كفاشها، حجره داشت.
ميگويم حالا كه خانه پدري فروغ فرخزاد هنوز هست، ببينيد، خانه پدري پهلوان تختي هست؟ مانده است؟ عليرضا بهرامي ميگويد، خواهم ديد، چرا كه مادر همسرش ميگفت زماني با او بچه محل بوديم.
ميگويد: اينجا در اين منطقه، بنايي است از عصر قاجار كه زماني منزل انيسالدوله سوگلي ناصرالدينشاه بود كه بعدها مدرسه شد و حالا، اتحاديه توزيعكنندگان گوشت گوسفندي تهران عمارت را حفظ كردهاند. كوچه پس كوچههاي منطقه، جاي جاي آن هنوز كتيبهاي را ميبينيد كه روزگاري سقاخانه بوده است، سردري و حفاظي و عمارتي، با همه يادهاي دوران كه يك به يك و به مرور، قرباني كلنگ و تيشه ميشوند براي ساخت و ساز.
عليرضا بهرامي، درست ميگويد، اين يادها و يادمانها را به مدد همين تاريخ شفاهي كه اينجا و آنجا، كسي چيزي گفته پيدا كردهام و در تاريخ مانده است. شايد گفتههاي امروز، آمده در تاريخ شفاهي به نظر، اثري و ثمري نداشته باشند، اما زماني كاشف رازهاي بسياري خواهند بود. عليرضا بهرامي، مرا غرق در يادهاي همين تاريخ بيخ گوشمان مياندازد، تماشاي همه فيلمهاي هندي در سينماي ناتالي، در همان مخصوص، سينما و وسترنها و حماسهها، در همين سينما فلور كه امروز اثري از آن نيست.