نگاهي به نمايش «گرگاسها» به كارگرداني حميدرضا نعيمي
گريز از سياست ممكن نيست
احسان زيورعالم
با نگاهي به مسير توليد اثر حميدرضا نعيمي ميتوان به خوبي دريافت او نگاه مثبتي به امر سياسي ندارد. براي او سياستمداران چهرههاي خاكستري مايل به سياهند كه در نهايت به حضيض كشيده ميشوند. سياستزدگي اين شخصيتها اما شخصي نميماند و ميتواند قهرمانان واقعي را در منجلاب ميرايي فرو ببرد. همانند «شوايك» يا «سقراط»، دو شخصيت با بازي فرهاد آييش، تمناي هر دو نيز دوري جستن از سياستي است كه پايانش تلخ و گزنده است. هر دو شخصيت اگرچه براي سياست تعريفي شخصي- و بعضا فلسفي - دارند؛ اما سياست بازنمايي شده از سوي جامعه پيراموني خود را نميپذيرند. در مورد «فاوست» نعيمي قضيه كمي متفاوت است، قهرمان از «در ابتدا كلمه بود» ماورايي، به سوي جامعه كاپيتاليستي پيش ميرود كه نتيجهاش سقوط محتوم است. در «ريچارد سوم» نيز قهرمان كتابخوان به ورطه نيستي فرو ميافتد كه محصول سياستزدگي اوست. تعريف او از سياست چنان دستخوش تغيير ميشود كه حالا قهرمان براي حياتش همه را ميدهد تا اسبي بگيرد. اين همان سياستي است كه شايد نعيمي عليه آن است. سياستي كه رنگ عوض ميكند.
به هر حال، ضديت با سياست خودش نوعي سياست است. به عبارتي براي ما گريزي از سياست وجود ندارد. بيسياستي صرفا در تضاد بودن با نوعي از سياست است؛ چراكه سياست امري متكثر است و هر رفتار ما در مقابله با بخشي از آن هم سياست تعريف ميشود. به نظر ميرسد نعيمي نيز اين موضوع را به خوبي درك ميكند. او يك سياست شخصي در آثارش در پيش گرفته است و آن هم سياستي كه تاب تعقل را ندارد و با نوعي فرديت منفعتطلبانه همراهي ميكند. جامعهاي كه در آن شخصي به سبب دسترسي به منابع خاص، منافع خود را تامين ميكند و برايش تبعات كنشهايش اهميتي ندارد. بدون شك مهمترين نمايش حميدرضا نعيمي در مقابله با چنين سياستي «سقراط» است. «سقراط» نعيمي- در نگاه اين نويسنده و كارگردان - متضاد رويه منفعتطلبانه است. سقراط مردي است متفكر كه نميتواند كنشهايش را بر پايه نفع شخصي پايهريزي كند. تقابل او و همسرش در اجراي نعيمي يا تلاش شاگردانش براي پذيرفتن خطايي كه مرتكب نشده است، دلالت بر اين موضوع دارد. روايتي كه با كمدي آغاز شده بود، با تراژدي به پايان ميرسد، با آن قوطيهاي نوشابهاي كه به جاي باران ميبارند تا وضعيت جهان پسامدرن، فرو رفته در مصرف و تبليغ را بازنمايي كند.
اما ماجراي نمايش اخير نعيمي كمي متفاوت است. «گرگاسها يا روز به خير آقاي وزير» به دو جهت فاصله گرفتن نعيمي از جهانبيني سابق خويش است. او كه روزگاري خودش را در جامه مولف، در تجسد سقراط بازنمايي ميكرد، اين بار خود مولفش را حذف كرده است. نمايش او ديگر آن قهرمان راوي را ندارد كه اوديسهوار در جهان ميچرخد تا حقيقت را بيابد. اين بار همه چيز در بازنمايي جامعه خلاصه شده است و راوي/قهرمان نمايش هم نقطه عطفي است براي نعيمي، قهرماني كه شريك دزد است و رفيق قافله. اين نخستين فاصلهگيري نعيمي از رويه سابق است. دومين تغيير ايستادگي صرف در ساحت كمدي است. او ديگر تمايلي به بازتوليد تراژدي در پايان نمايش ندارد، قرار نيست با پاياني شكوهمند ما را شوكه يا آنكه پيامي كوبنده به سويمان شليك كند. حتي در دل نمايش چندان از آن ديالوگنويسيها پرطمطراق نعيمي خبري نيست، نقطه قوت نوشتاري او كه در «سقراط» يا «كالون و قيام كاستليون» برجستهاند.
نعيمي به سوي فارس رفته است، گونهاي نمايشي كه هدفش برجستهسازي رذايل و ضعفهاي اخلاقي است. آدمهايش به صورت تيپيكال، بخشي از حافظه جمعي ما به حساب ميآيند. رفتارشان قابل پيشبيني است و حتي بازنمايي از خواستهها و كردههاي مايند. آنان نه سفيدند و نه سياه. حتي خاكستري هم نيستند. آنان مضحكند. رفتارشان در برابر هر چيزي با ضعف همراه است. آنان در برابر پول، زن (يا مرد)، قدرت و جاودانگي دست و پايشان شل ميشود و وا ميدهند.
«گرگاسها» در چنين موقعيتي قرار دارد. يك وزير جوان با فساد مالي عظيم در دستگاه دولتي روبهرو ميشود و تلاش ميكند دست فاسدان را برملا كند؛ اما دريغ آنكه او خودش فاسد باكلاستري است. در چنين وضعيتي شما قرار نيست چيز عظيمي ببينيد، جهان آدمهاي كوتوله (شخصيت نمايشهاي فارس اساسا فاقد ژرفاي آثار تراژدياند) همه چيز را خرد ميكند. دنيايي كه نعيمي ميآفريند، افولي است هم در تصوير و هم در اجرا. فقدان شخصيتي عظيم، صحنه را هم كوچك ميكند.
در جهان كرونازدهاي كه «گرگاسها» در آن روي صحنه ميرود، نعيمي در مقام مولفبودگي از صحنه خارج ميشود و اجازه ميدهد تئاتر نقش رسانه را ايفا كند. حالا كوتولههاي سياسي - سياستي كه نعيمي عليه آن است - خودشان را برملا ميكنند و شما به ريششان ميخنديد. نمايش بدون شك در وضعيت امروز اثري مفرح به حساب ميآيد و نعيمي همانند هميشه توانسته ريتم و ضرباهنگ اثر را حفظ كند و با كمكگيري از كنشها و موسيقي، مخاطب را براي دقايقي آسوده كند؛ اما در فارس ديگر آن نيش تند نهايي وجود ندارد. شايد حتي همدلي هم برانگيزد. جايي كه وزير جوان هزينه اختلاسش را راهي سوييس ميكند تا از گزند قربانيانش در امان باشد و مخاطب شايد با خودش بگويد: «منم بودم همين كار رو ميكردم.»
مشكل نمايش شايد همين جا رقم بخورد. همذاتپنداري احتمالي مخاطب با شخصيت اصلي، جايي كه او مدام فساد حاكم بر سيستم دولتي را برآمده از جامعه ميداند. در نمايش بارها گفته ميشود فساد به فرهنگ عمومي بدل شده است. دزدي و رشوه امري ساده شدهاند و ديگر مذمومبودگي خود را از دست دادهاند. اين جملات براي ما هم آشناست. جامعه ما از درون فاسد شده است. مردم از جيب هم ميزنند و بيمسووليتي خود بدل به يك ارزش شده است. فارس بدون شك كاركردي بازتابي دارد و علاجي ارايه نميدهد؛ اما بيشتر فارسها پاياني خوشايند دارند. شخصيتهاي بد به سزاي اعمالشان ميرسند؛ اما وزير جوان با گريز از مرزهايش، گويي بدل به آرزوي عمومي ميشود. تمايل به هجرت در ميان ايرانيان، آن هم با دست پر، خيالي است شيرين كه شايد پايان «گرگاسها»، همچون فيلم باليوودي، او را اقناع و ارضا كند.
حالا حذف قهرمان آگاه - چه سفيد/چه سياه- ميان مخاطب و اثر فاصلهاي ايجاد نميكند. شايد نعيمي نسبت به مخاطب خودش هم بدبين شده است، هر چند متن اين نمايش سالها پيش نوشته و پيشتر هم اجرا شده است؛ اما گويي نمايش در عين سادگي، تقابلي است با جامعه، يعني همان جايي كه سياست مذموم نعيمي را ميآفريند؛ چيزي كه در آثار پيشينش چندان مشهود نبوده است.