يك لحظه...
سروش صحت
زني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «يه دفعه هوا سرد شد.» مردي كه عقب نشسته بود، گفت: «بله، انگار نه انگار تا دو هفته پيش داشتيم از گرما خفه ميشديم.» زن گفت: «خيلي عجيبه تا اسم پاييز ميياد هوا سرد ميشه... بعد اسم بهار ميياد هوا گرم ميشه.» مرد گفت: «ما كه اصلا نميفهميم چطور داره به اين سرعت ميگذره، همين ديروز عيد بود، چشم به هم زديم شد پاييز، تكون بخوريم دوباره عيده.» راننده بدون اينكه به زن يا مرد نگاه كند، گفت: «اينها كه چيزي نيست، چشم به هم بزنيد به همين سادگي مرديد.» مرد با تعجب پرسيد: «يعني چي؟» راننده گفت: «يعني يه روزي داري حرف ميزني، نيم ساعت بعدش نيستي... تمام.» زن و مرد هيچكدام از حرف راننده خوششان نيامد. زن با دلخوري گفت: «نگه داريد من پياده ميشم.» راننده توقف كرد. زن پياده شد و صندلي جلوي تاكسي خالي ماند. تاكسي رفت و دور شد...