امروز روز مولانا است
بنماي رخ، بگشاي لب
سيد علي ميرفتاح
ما مردم خوشاقبالي بوديم و هستيم كه در اين جغرافيا متولد شدهايم و در اين فرهنگ بارآمدهايم و به زبان فارسي تكلم ميكنيم. اين روزها خيليها هستند كه ايراني بودن را نقطه ضعف خود به حساب ميآورند. خيليها را ديدهام كه به شوخي و جدي گفتهاند كه اگر دست خودمان بود اينجا به دنيا نميآمديم و به فارسي حرف نميزديم و نمينوشتيم. خيليها هم اگر دستشان برسد دلشان ميخواهد از اينجا و از تقدير اينجايي بودن بگريزند. گروه كثيري هم گريختهاند. در عالم بچگي خاطرم هست كه از طريق تلويزيون آموخته بودم كه خارجيها اوضاع بهتري دارند تا ما. از بس تلويزيون ميديدم حسابي فريفته مرد شش ميليون دلاري و آيرونسايد و شفت و كوجك بودم. از سريالهاي ايراني بدم ميآمد و آنها را در همان عالم بچگي جعلي و دروغي ميپنداشتم. اما استيوآستين جعلي نبود. الريكويين و شزم هم جعلي نبودند. يكبار، پنج، شش سالم بود، از پدرم پرسيدم چرا ما خارجي نيستيم؟ جوابي كه پدرم داد به هيچوجه توي كلهام نرفت. فقط همينقدر فهميدم كه از بد حادثه و شومي تقدير به جاي نيويورك در شهر ري به دنيا آمدهام. بعدها كه بزرگ شدم ديدم اين حس را نه فقط من پنج، شش ساله كه بسياري از فرهيختگان پنجاه، شصت ساله هم داشتهاند و دارند. ايرج هم به خدا گله كردهكه «ميان موسيو و آقا چه فرق است/ كه اين در ساحل آن در دجله غرق است.» اين سوال و گله را خيليها ميپرسند و به جواب هم نميرسند. من اما دو بار چشم دلم باز شد و هويت ايرانيام را توام با افتخار و سربلندي پذيرفتم. يكبار به صورت سياسي و با شعلهور شدن آتش انقلاب اسلامي و وضع جديد ايران در برابر غرب، بار دومش هم در مواجهه با ادبيات فارسي و نشستن پاي صحبت مولانا و سعدي و حافظ. درباره انقلاب اسلامي انشالله در فرصتي مستوفي با شما سخن خواهم گفت. همينقدر بگويم كه در سنين نوجواني توانستم هويت آسيبديده خود را بيابم و آن را به مثابه گوهري گرانبها حفظ كنم. به جهت اسلامي بودن انقلاب، گوهر دينداري نيز به ضميمه نصيب انقلابيها شد و همه آنها كه دل به اين حركت مردمي دادند، هم ايرانيت خود را به دست آوردند و هم اسلام را درك دوباره كردند. علاقه همسن و سالان من در چهل سال پيش به شريعتي و امثال شريعتي به جهت همين بود كه به ما گفت اگر غربيها كسي هستند، ما هم كسي هستيم. هُم رجال و نحن رجال. گوهر گرانبهاي دومي كه پردهها را از جلوي چشممان كنار زد و ما را بهطور ويژه با يك منبع معرفتي بينظير مواجه ساخت آشنايي با سخنوران نامدار ايران و به تبع، آشنايي با زبان همچون قند فارسي. منبع معرفتي تعبير رسايي نيست. بهتر اين است كه بگويم مولوي و سعدي و حافظ ما را با دنيايي جديد و دوستداشتني آشنا كردند. ايران ظاهرا دو سطح دارد. يك ايران همين ايراني است كه در فلات ايران واقع است و مرزهاي سياسي و طبيعي دارد و جزو كشورهاي باسابقه است. اما ايران وجه ديگري هم دارد. درست عين آبي كه در زير كف پنهان شده، حقيقت ادبيات فارسي هم در زير اين هياهوهاي مجازي پنهان است. كف درياست صورتهاي عالم/ ز كف بگذر اگر اهل صفايي. اهل صفا كف و خاك را كنار ميزنند و از دريچه كتابهاي شعر يا نثر، به دنيايي راه مييابند كه هيچ كم از بهشت ندارد. از اتفاق كليد داخل شدن به اين دنيا «زبان فارسي» است. يعني همان هويتي كه ميشد بابتش شرمگين بود، تنها امكاني است كه اجازه ميدهد به دنياي مثنوي يا غزليات شمس راه يابيم. قبر مولوي در تركيه است و الحق و الانصاف تركها حرمت مولانا را خوب حفظ كردهاند؛ چه بسا اگر در ايران بود امروز به همان عاقبتي گرفتار ميآمد كه شمس در خوي. بدعاقبتتر مقبره غزالي (يا منتسب به غزالي) در توس. با اين همه اما تركها يك خط هم نميتوانند مثنوي بخوانند، طبعا به دنياي مثنوي هم راه نمييابند. ما اما خدا را شكر، خدا را صد هزار مرتبه شكر، توسط پدر و مادر و به كمك معلمهاي قانع و قدر ناديده زباني يادگرفتهايم كه مثل كليد جادويي عمل ميكند و ما را يك راست در دل اسرار فرو ميبرد. ما جزو خوشبختترين مردم جهانيم و متاسفانه قدر نميدانيم. آنماري شيمل ميدانيد براي اينكه به دنياي مولوي وارد شود چه زحمت طاقتفرسايي كشيد؟ همين فرهيخته انگليسي لوييسن ميدانيد چه دردسرها كشيد تا كليد راهيابي به دنياي غزليات شمس را بيابد؟ و خيليهاي ديگر... ما اما خدادادي توانستهايم با همان زباني كه حرف ميزنيم كفها را كنار بزنيم و بخوانيم: بنماي رخ كه باغ و گلستانم آرزوست/ بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست...