«تنها سينما ميتواند تاريخ را به شكل خام يا بازگويي صرف تاريخ خويش بيان كند، هنرهاي ديگر نميتوانند»*
تاريخ، آبِ رفته جان آدمي است كه به سبو برنميگردد، ولي همين، شيره جان ما را ميسازد. اين شيره جان تا پيش از از آنكه مورخان بنگارندش، نوشته شده بود در گمان جمعي بشر. در قالب اسطورهها خودش و نسبتش را با هستي و كيهان، روايت كرد. بله، همانطور كه در فيلم «تمرين براي اجرا» از زبان محقق (شمسلنگرودي) عنوان ميشود، «اسطورهها روايت تاريخاند به زبان رويا»
تاريخ با كشف و اختراع كلمهزاده شد، هرچند پيش از اين وجود داشت و زبان باز نكرده بود بر الواح و كتيبهها. حدودا پنج هزارسال است از قدمت تاريخ ميگذرد كه درعين حال پيشا تاريخ/ زمان اسطورهاي را در دل خود دارد. آن روايات شفاهي سينه به سينه به دوران تاريخي رسيده و در قالب كلمه و تصوير نقش برجاي مانده. ما از توالي پيش از تاريخ و تاريخ اين شديم كه هستيم.
اين دو، تاريخ و اسطوره هنوز با هم، هم نفساند. هنوز ما، و نواحي ما در اين كهنآباد باستاني با اسطورهها نفس ميكشد و ميكشيم و تاريخ معاصرمان نيز به هاي و نفس اسطورههاي مقدس آغشته است. پس درك هردو لازم است. (اين بنيان فيلم تمرين براي اجراست)
پيشا تاريخ كه هزارههايي را دربر ميگيرد و بنيان فرهنگ بشري را ميسازد، كه البته به حدس و گمان آميخته است. ما همچون كوري دلخوش شهود و حواس چهارگانهاش، با استناد به اساطير بازمانده تقلا ميكنيم تا بخوانيمش. شكلگيري تمدن و تاريخ در سه ناحيه از زمين در طول سه هزار سال ماقبل ميلاد، با مشتركات و تفاوتهايش، هنوز پرسشهايي را دربر دارد. شكلگيري زبان، خط و... هنوز در پردهاي از ابهام است. سينما با اتكا به هر آنچه كه رفت و موجود است دست به گمانهزني زده است.
«... چراكه مواد سينما و تاريخ يكي است.»
تاريخ سينما، كه پس از صدسال خود بخشي از تاريخ ما را ميسازد- يا ساختيم و ساخته شديم- از همان نخستين آثار سينمايي تولد يك ملت گريفيث به تصوير كردن تاريخ و واكاوي آن پرداخته. نكته مهم اين است كه تاريخ سينما، خود در همين تاريخ يكصد سالهاش، قابل ارجاع است. يعني از روند متحرك شدن عكس و تكوين عكاسي به سينما تا گسترش تكنيك و ابزار فني و دهان باز كردن تصوير روي پرده و رنگ و... كه هركدام با اتكا به زمينه تاريخي شكلگيري اين موارد، قابل تامل است. يعني هر اتفاق تكنيكي فني زيباييشناختي خود برآيند حادثه يا اتفاقات تاريخي است. تغيير تحولات اجتماعي تاريخي در همين صد ساله حتا در آثاري كه مستقيم ارجاعي به مسائل تاريخي ندارند هم نمود دارد. در ملودرامهاي دهه چهل و پس از جنگ ما با زندگي باوري روبهروييم. مثلا آثار فرانك كاپرا، ولي در دهه شصت با شورشيان جوان در سينماي امريكا و فرانسه مواجهه ميشويم. يا تاثير جنگ سرد يا جنگ ويتنام در سينماي موج نو امريكا يا... اين اِشل كوچكشده از تاريخ سينما ميتواند بازگوكننده خودِ تاريخ و مكتوبات و مستندات گوناگونش باشد.
با خوانش خاطرات كرك داگلاس از ساخته شدن اسپارتاكوس، كه خود همچون رماني خودنوشت جذاب است، پي به اين رابطه عميق ديالكتيكي بيرون و درون قاب و ساختن اثري تاريخي كه خود تاريخ ساز ميشود، ميبريم.
«سينما استعاره قرن است. در رابطه با تاريخ، جزييترين بوسهها يا شليك يك هفت تير در سينما واجد بُعدي استعاري بيشتري است تا هر اثر ادبي. مواد خام سينما ذاتا استعاري است. واقعيت نيز از مقياس عظيم كهكشاني نامحدود.»
اينكه تاريخ را قدرقدرتان نوشتند و مينويسند، با زاويه ديد سازندگان آثار، اعم از كمپانيها و نويسندگان و كارگردانان روبه است. هر قوم و جمعي هنوز به باورش نگاهي يكسويه نگرانه به تاريخ دارد. همچون هگل كه تاريخ را با مسيحيت و الوهيت تفسير ميكند يا ديگراني كه منبع و ماخذ تاريخ را از خود يا مرام و مسلكشان تعيين ميكنند. برحسب يك فرضيه، تاريخ عبارت است از برخوردهاي دو نيرو كه يكي نيروي فرهنگ مادرسالاري قديمي ثابت، در خود فرو رفته و بيدار نشده و ديگري نيروي فرهنگ متحرك و آزادكننده و خودآگاه اسب سوار. نگاه يك اسطورهشناس يا تاريخدان، يا جامعهشناس و... چه ميزان شناخت از موضوع واحدي به نام تاريخ به ما ميدهد؟ به همين ميزان، يك سينماگر چه ميكند؟
نگاه به گذشته، با نگرشي فلسفي/ تاريخي مثلا در اثر درخشان «كوبريك/ راز كيهان»، به شكلگيري تمدن و بشر پرداخته تا به آيندهاي برسد كه حالا ديگر گذشته و ما در سال 2016 بسر ميبريم. او به وجه حماسي/ اسطورهاي دوران بردهداري در «اسپارتاكوس» و در فيلمهاي «راه افتخار» و «غلاف تمام فلزي» به دوران معاصر پرداخت. نگاه نقادانه كوبريك به سير تكويني در تاريخ بشر از زاويه ديد فلسفياش، اگزيستانسياليستي است. همينطور نگاه كوروساوا به تاريخ، چه تاريخ قرون وسطياش و چه معاصرژاپن تراژيك و اومانيستي، نگاه فليني به رم باستان و نگاه... اما همه فيلمسازان چنين نگرهاي ندارند ولي به هر حال چه در وجه سرگرميش و چه در وجه انديشهورزانهاش، سينماي تاريخي، چشمي را ميطلبد و نگاهي را كه از ظن خود تفسيرش ميكند.
از آثار دوران گلادياتوري در همه نوعش، چه با ارزش و چه بيارزش، به چه دريافتي ميرسيم؟ دريافت مان از وجوه تاريخي در آثاري كه مستقيم به خودِ تاريخ ميپردازند چه قدر است؟ آثاري كه مستقيم به رخدادهاي تاريخي، شخصيتهاي تاريخي ميپردازند تا چه حد به واقعيت تاريخيشان نزديك ميشوند؟ اينكه دوران اسطوره/ پيشاتاريخ تمام شده ولي هاليود و سينماي جهان همچنان از اسطورهها استفاده ميكند و اسطوره ميسازد چگونه است؟
در هاليوود، در دورانهاي مختلفش با چنين رويكردي روبهرو ميشويم. بازتاب كشتار يهوديان در دوران نازي در دوران معاصر قابل دريافت است ولي دوران رم باستان، مصر و بين النهرين چه؟ اينكه مصر با اهرامش در فيلمهاي هاليوودي به رمز و راز ميآميزد يا فرهنگ از بين رفته ماياها در مكزيك در فيلم «آپوكاليپس نو مل گيبسون» تصوير ميشود چه؟. فيلم «پادشاه بهشت ريدالي اسكات» از اين نظر درخشان است. فيلم به تصويري حماسي، تاريخي و سينمايي دست مييابد كه موفق ميشود يك صلاحالدين ايوبي قابل باور و مقتدر و يك پادشاه جذام گرفته مهربان بسازد با قهرماني جوان و از جدل مسيحيان و مسلمانان به وجه سومي برسد. تراژدي زيستن در بستر تاريخ .
تصوير سرخ پوستان در آثار وسترن، تصوير سياه پوستان، تصوير زنان و... در آثار كلاسيكها و مدرنيستها و... در ذهنم ورق ميخورد و عليل ميشوم از اينكه چگونه بنويسم از اين هزاران فريم كه تاريخ را مصور كردند؟!
اگر در آثار وسترنها سرخوپوستان وحشياند، منهاي برخي آثار مثلا جان فورد بزرگ، در فيلمي از جارموش، «مرد مرده» با رويكر ديگري از سفيدپوستان در آن مقطع تاريخي امريكا مواجه ميشويم.
شكوه و عظمت دوران باستان در آثار سينمايي خود بخشي از حافظه تاريخي ما شده. تصوير «بنهور» بر پرده هفتاد ميليمتري با صداي استريو فونيك و يا... هنوز در خاطره مانده و سينماي اكنون گاه تلاش در احياي آن دارد. اما چه قدر بن هور و حتا «لارنس عربستان» سينمايي با مستندات واقعيشان همخواني دارند؟ آثاري همچون بنهور در هر دو نسخه، گلادياتور و... مستندات تاريخي را مد نظر دارند؟ مستندات تاريخي در آثار بيشمار سينمايي چه قدر قابل تامل است؟ آيا سينما موظف به انطباق مستنداتش هست؟ آيا جهان خودش را نميسازد؟ اين ميان تكليف مستندات احتمالي تاريخي ما چه ميشود؟
«سينما مامور ثبت تاريخ است. سينما ميتوانست مامور ثبت باشد و اگر تحقيق علمي درستي انجام شده باشد، پس از آن سينما به يك حامي و پشتيبان اجتماعي تبديل ميشد، و از سويه اجتماعي غفلت نميكرد... هر فيلمي يك سند خبري است. سينما تنها گذشته را نجات ميدهد. سينما خاطره و پناهگاه زمان است.»
اما اگر به حرف پابلو پيكاسو استناد كنيم كه گفت: هنر دروغي است كه ما را در دستيابي به حقيقت زندگي ياري ميكند چه ميشود اين همه مستندات تاريخي؟!
در آثار «ژانگ ييمو» ي چيني مثلا فيلم «گلهاي طلايي تنفر» كه اثري شكسپيري است، و آثار ديگر چيني و ژاپني و تايواني و... اين آميختگي تخيل و مستندات تاريخي به گونهاي عمل ميكنند كه سينماي غرب را هم تحت تاثير خود قرار ميدهند و ما را هم مجاب ميكنند.
در آثار سينمايي/ تاريخي آسيايي ما با رويكرد تخيل و فنون رزمي چشمگير مواجهيم. در اثر درخشان كوروساوايعني «آشوب» شكسپير در ژاپن قرون وسطي به تماشاي خويش مينشيند تا نه به سه خواهر كه با سه برادر و پدري امپراتور بر سر تقسيم قدرت به ستيز برخيزند.
همينطور در «اژهاي خيزان، ببر غران»... پرواز مردان و زنان پرنده با نمايش چشمگيرشان، تصاويري خيالانگيز و اسطورهاي/ تاريخي را بر پرده ميكشند. وجوه مختلف تاريخ اعم باستاني و معاصر در سينماي آسيايي، امريكاي لاتيني و... با درك عطر و طعم سرزميني برابر چشم مخاطب جهاني گذشته بازي را شيرين جلوه ميدهد و هرچند گاه تلخ. تصوير انقلاب چين و كودتاهاي امريكايي در امريكاي لاتين و آسيا و... چه در شكل گزارش و خبر، چه سينماي روايتي بخش مهمي از تاريخ سينما، و تاريخ را در شكلي خيالانگيز در خود ثبت ميكند.
در سينماي ايران نگاه به تاريخ قديم و جديد بر همان مدار نگاه سينماي جهان ميگردد. سينماي ما از آثار «علي حاتمي» كه در بازسازي دوراني كه به آن تعلق خاطر دارد تا آثاري يكسويه نگر سفارش شده دست و پا ميزند همچنان. نگاه به دوران باستانيمان، به دليل مشكلات توليدي و تكنيكياش همچنان دست نخورده باقي مانده. جز چند فيلم نازل در باب شاهنامه كه قرار است به پيشا تاريخ و جهان اسطورهاي بپردازد، نشان ديگري از اين داستان نامه عظيم نيست. نگاه به تاريخ باستاني در اثر برجسته بيضايي، «مرگ يزگرد» بطور بنياني واشكافي ميشود. بيآنكه با اثري پر هزينه و پر وسيله روبهرو باشيم.
همينطور نگاه تقوايي به تاريخ معاصرمان در «داييجان ناپلئون»اش كه در زمينه اثر به زيبايي هست بيآنكه رخي نشان دهد. يا جنوب دهه چهل در «ناخدا خورشيد»اش.
فيلمهاي تاريخي ما در مثلا پارس فيلم و كلا تنه سينماي ايران چهقدر منطبق بر مستندات تاريخي يا باوراندان گمانه خود شدند؟ قاجاريه در آثار علي حاتمي چهطور؟ اما اين معاصر بودن در فيلمهاي مرسوم به تنه سينماي ايراني چگونه است؟
اين پرسش به پرسش اصليتري مرتبط نميشود؟ همان گمان و گفتِ پيكاسو، كه سينما محل آفرينش است و محصول خالق خود. آيا فيلمساز اين حق را ندارد كه به تاريخ از نگاه خودش بپردازد؟ اگر مرگ يزگرد در تاريخ هنوز از ابهام برخورداراست همچون خود تاريخ، اين ابهامزدايي چگونه ميتواند حادث شود؟ آيا سينما ميتواند چنين كند؟
وقتي غرب ما را در برخي آثارش به تحقير تصوير ميكند ما هم در مقابله چنين ميكنيم چهطور؟ تاريخ سينما حال خود قائم به ذاتش تاريخ خودش را نميسازد؟
اما با اين همه در اين سي و چند ساله با ساخت آثاري تاريخي يا به تغبير رسمي فاخر، جدا از مضمون و رويكردهاي عقيدتي، به دستاوردهاي فني رسيديم. اين تجربههاي تصويري امكانات سينماي ايران را به لحاظ فني و توليدي به مسيرهاي تازهاي رسانده. هرچند همان محدويتهاي مميزي باعث آن شده تا در دايره محدود موضوع و سازندگان اندكي شاهد اين تجربيات باشيم.
حال ميماند خيل آثار ساخته نشده در دل ادبيات ايراني كه تجلي حسرتناكي ماست. از شاهنامه، كتاب بزرگ فردوسي عزيز تا آثار مكتوب ناصرخسرو قبادياني و شرح حال شخصيتهاي تاريخيمان از هرقوم و قبيلهاي. تا خودِ تاريخ معاصر .اين كه بازتاب تاريخ در آينه اسطوره، كه خود نگاه شهودي/ قومي و قبيلهاي انسان پيشاتاريخ است، قابل انطباق با ذات سينما.
آيا رستم شخصيتي ناريخي است؟ شاهرخ مسكوب عزيز، در كتاب جمع و جور و باارزشش مقدمهاي بر رستم و اسفنديارمي نويسد نه هرگز مرد ششصدسالهاي در جهان بود و نه رستمي، ولي آرزوي بيمرگي بشر هميشه بوده است. اينكه واقايع يا شخصيتهاي تاريخي مبدل به افسانهاي/ اسطورهاي ميشوند دوسويه دارند. يك آن وجه از اسطورهها از منظر يونگي، از ضمير ناخودآگاه جمعي بشر بر ميخيزند و آن وجه خودآگاه ساخته و پرداخته ميشوند، هر دو مويد اين نظرگاهند كه اسطورهها دقيقا ريشه در واقعيات تاريخي اجتماعي دورانشان دارند. آتش براي اقوامي كه از مناطق سردسير كوچ ميكنند موهبت است و براي قومي كه در بيايان لهله ميزند تجلي جهنم!
ماركس در يادداشتهايش متذكرشده كه براي ارزيابي قرن نوزدهم فرانسه بايد به آثار بالزاك رو كرد كه بهترين تصوير را ارايه ميدهد.
اين نگاه آيا ما را از ارايه دادن مستندات تاريخي دور ميكند؟ يا هر نوع تلقي به زعم برخي را توجيه ميكند؟ اينكه براي نقد دوران پهلوي با مميزيهاي احمقانه و تحريفهايي كه مبدل به چهان باورپذيري نميشود ميتوانيم دست به توليد بزنيم كه ميزنيم؟ !
داستان اسطورهاي حماسي سياوش و فرود، بازتاب روح جمعي و تاريخ ما نيستند؟ فرود تراژدي جوانمرگي نيست كه هنوز هست و خواهد بود؟
محققين و پژوهندگان در واشكافي آثار اسطورهاي، همين داستان فرود، نشانههايي از شاهزادگان اشكاني را يادآور شدهاند. همينطور در ديگر داستانهاي اسطورهاي.
اينكه سينما در پي ساخت و ساز اسطورههاست، سينماي ايران را به كجا ميكشاند؟ نبود قهرمان اساطيري، تاريخي، حتا تاريخ معاصر ناشي از چيست؟ اگر سسيل ب دوميل در ده فرمان موسي را نشان نميداد، يا ديگران مسيح را... تاريخ سينما از اين همه فيلم درخور خالي نميماند؟!
سينما بدون قهرمان، چه تاريخي، چه اسطورهاي، معاصر يا غيرمعاصر معنايي ندارد؟ عدهاي كور و كر نسبت به شرايط اجتماعي و تاريخيمان، دنبال قهرمان هستند ولي فيلمها و اقبال و عدم اقبال مخاطب از چيزي ديگري ميگويد: دوران قهرمانان سر آمده!؟ خودِ اين دستاورد فارغ از خوب و بدش حاصل جمع تجربيات عيني قهرمان بازي در طول اين سي، چهل ساله نيست؟
با اين همه سينماي ايران در حوزه سينماي تاريخي، از كمبود نگاه غيررسمي رنج ميبرد. جوان ايراني تنها محدود است به ديدن آثار تاريخي كه هاليوود برايش ميسازد، ما چه ميكنيم؟ امكانات سينماي ايران با اين همه داستانهاي غني حماسي و واقعي در خلأ دست و پا ميزند. اين همه داستانهاي تاريخي درپي راوي خود هستند. حالا كه ديگر نه گوساني (قصه گو) است يا بُخشي تا بخواندش و بنوازدش و نه تصويرگري تا بر پرده بنماياندش. كورسويي اگر هم هست در مقايسههاي بيهوده و نفهميدن و حقارت ناخود باوري دفن ميشود. ما خود به دست خود همين كورسوها را دفن ميكنيم، مميز و منتقد و سياستگذار و...، تا بار ديگر در باستانشناسي سينمايي فرهنگيمان به يكباره نبش قبركنيم، كه مردهمان بهتر از زندهمان است گويا!
*باستانشناسي سينما/ يوسف اسحاقپور وگدار
**آغاز و انجام تاريخ/ كارل ياسپرس