پهلوون قصه ما
سيدعبدالجواد موسوي
تقديم به ساحت مقدس قمر بنيهاشم
هميشه خوندني بوده/ سرگذشت پهلوونا/ منتهي يه چيز ديگهس/ پهلوون قصه ما
پهلووني كه مثالش/ نه تو تاريخ نه تو ياده/ مادر فلك هنوزم/ يكي مثل اون نزاده
پهلوون قصه ما/ آبروي عاشقا بود/ مثل دريا پرتلاطم/ مثل خورشيد بيريا بود
يه نگاه عاشقونهش/ به همه دنيا ميارزيد/ رو زمين كه پاشو ميذاش/ پشت آسمون ميلرزيد
تو دلش هزار تا چشمه/ تو نگاش هزار تا خورشيد/ غصههاش مال خودش بود/ هيشكي اشكاشو نميديد
ولي آخراي قصه/ يه جورِ ديگه رقم خورد/ تو يه جنگ نابرابر/ همهچي، يههو به هم خورد
يه روزي تو ظل گرما/ ميون يه دشت تفته/ اون جاي قصه كه دشمن/ جلوي آبُ گرفته
يه صداي بچهگونه/ ميگه: آي! ما تشنهمونه/ هيشكي نيس تو اين بيابون/ به ما آبي برسونه؟
همه تن: رگ، همه تن خون/ همه خون: جوش جنون شد/ آسمون به اون بلندي/ پيش چشماش سرنگون شد
ديگه هيچي رو نميديد/ نه خودش نه دشمنا رو/ نمتونس كسي بگيره/ بچهشيرِ مرتضا رو
زود رسيد كنار چشمه/ جلدي مشك آبُ پر كرد/ غافل از اينكه گرفته/ دور اونو هرچي نامرد
زير تيغ و تير و نيزه/ قد پهلوون دو تا شد/ حواسش به مشك آب بود/ دستاش از بدن جدا شد
باز پيچيد تو گوش صحرا/ اون صداي بچهگونه/ هيشكي نيس تو اين بيابون/ به ما آبي برسونه؟
پهلوون نشس روز زانوش/ به هواي اينكه خستهس/ ولي فهميدن جماعت/ پهلوون ما شيكستهس
بازم اشكاشو نديدن/ از ميون اون همه خون/ آسمون! يه كم حيا كن/ چشم خورشيدُ بپوشون
من ديگه چيزي نميگم/ مابقيش تو قصهها هس