• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۴ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4187 -
  • ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۷ شهريور

نخستين شب در زندان الرشيد

مجيد گودرزي

انگار زندان «الرشيدِ» بغداد را براي ما - اسيران جنگي-ساخته بودند. حكومت بعث عراق اين زندان را براي حبس و به زنجير كشيدن مخالفان داخلي خود درنظر گرفته بود؛ اما حالا كه بعثيون، خواب الحاق خوزستانِ ايران را به خاك خود مي‌ديدند و با اين خيال، آتش جنگي
هشت ساله را روشن كردند، بهتر ديدند كه شماري از اسيران ايراني را به اين زندان منتقل كنند و ما هم ازجمله كساني بوديم كه محل اسكان ما در دوران اسارت، همين زندان الرشيد بود.

اتوبوس حامل ما دمِ درِ زندان توقف كرد. ما را دو به دو و با دست‌هاي بسته از اتوبوس پياده كرده و به صف كردند. اگرچه آسمان دي ماه بغداد، بدون ابر بود و خورشيد بالاي سرمان مي‌تابيد؛ اما هوا سوزِ سردي داشت كه زير پوست آدم نفوذ مي‌كرد.

همه داشتيم از سرما اين پا و آن پا مي‌كرديم و زير لب خداخدا كه زودتر ما را ببرند اتاق‌هاي‌مان. توي اين فكر و خيال بوديم كه سر و كله حدود سي نفر از افسران گردن كلفت و يغورِ عراقي پيدا شد؛ همه كابل به دست! در دو گروه 15 نفري تقسيم شدند و به فاصله
2 متري روبه‌روي هم ايستادند. بعضي از آنها كابل‌ها را به پاچه شلوار نظامي‌شان مي‌زدند و همزمان سبيل‌هاي خود را مي‌جويدند و به ما نگاه مي‌كردند.وقتي قنداق تاشوي كلاشينكف يكي از افسران روي كتف نفر اولي فرود آمد، وارد محوطه زندان شديم. هنوز كفِ پوتين‌هاي‌مان با آسفالت محوطه آشنا نشده بود كه كابل‌ها بالا رفتند و با شدّت تمام بر سر و گرده و دست و پاي ما فرود آمدند. دردِ ضربه‌ها نه ناله ما را كه فريادمان را بلند مي‌كرد كه: ما اسيرِ جنگي هستيم؛ حق نداريد با ما اين طور رفتار كنيد! اما عراقي‌ها گمان مي‌كردند داريم آه و فغان سرمي‌دهيم و التماس مي‌كنيم. روي اين حساب، قهقهه مستانه‌شان را بلندتر مي‌كردند و با شدّت بيشتر كابل‌ها را بالا مي‌بردند و روي بدن‌هاي خسته و كوفته ما مي‌كوبيدند. كابل‌ها از لباس‌هاي نه چندان سالم‌مان مي‌گذشتند و به پوست و گوشت ما مي‌نشستند و درد را تا مغز استخوان‌هاي‌مان تزريق مي‌كردند. وقتي آخرين نفرِ ما از زير ضربه‌ها بيرون آمد، هر 40 نفرمان را توي يك اتاق 3 در 4 هُل دادند. در آن اتاق امكان نشستن براي هيچ كدام از ما نبود؛ بايد همانطور ايستاده مي‌مانديم. كف اتاق سيماني بود. سيمان‌هاي كف اتاق، گُله به گُله از بين رفته بود و كچلي مي‌زد. همين كه عراقي‌ها درِ اتاق را قفل كردند، بعضي از بچه‌ها كه دندان روي جگر گذاشته بودند و نمي‌خواستند در برابر دشمن ناله سربدهند، انگار كه زخم‌هاي‌شان دهان باز كرده باشد، آه و ناله‌شان بلند شد. وضع جسمي كساني كه در خطْ زخمي شده بودند و در زندان هم كتك خورده بودند، از همه بدتر بود. در ميان ما دو نفر بودند كه جراحت‌شان خطرناك بود. هر طور كه بود راه باز كرديم تا بتوانند دراز بكشند. كف اتاق آنقدر يخ بود كه سرمايش از پوتين‌ها مي‌گذشت و به استخوان‌مان نفوذ مي‌كرد. چندتا از بچه‌ها لباس‌هاي خود را از تن درآوردند و دو تُشك به اين شكل درست كردند و آنها را خواباندند.

از پنجره كوچك درِ اتاق مي‌شد راهرو زندان و چند لامپ كم‌نور آن را ديد. اتاق ما فاقد هر نوع روشنايي بود؛ اتاق ما روشنايي خود را از آن پنجره كوچك مي‌گرفت.

كمتر از يك ساعت بعد درِ اتاق با صداي خشكي چرخيد و رو به بيرون باز شد: وقت شام بود! يكي از بچه‌ها با لحني كه كوشش مي‌كرد شاد و سرحال باشد، پرسيد: «فكر مي‌كنين شام چي داريم؟»

يكي از هم اتاقي‌ها در حالي كه ساق خون‌آلود پايش را كه يك تركش خمپاره در آن جا خوش كرده بود و با چفيه آن را بسته بود، مي‌ماليد، براي تقويت روحيه ما در جواب با لحني شوخ گفت: «تا آقايونِ ميهمان چي ميل داشته باشن؟!» تا آن زمان 30 ساعتي مي‌شد كه رنگ هيچ خوراكي‌اي را نديده بوديم. فقط دو بار به ما آب داده بودند؛ آبي بدبو و كدر. شايد آب شط بوده كه پُر از جسد بود! روي چرخ غذا به جاي ديگ و قابلمه، چند تا حلبي روغن 5 كيلويي بود. سرباز عراقي يكي از آن حلب‌ها را به ما داد و بعد افسرِ همراه او، در را محكم به‌هم كوبيد و قفل كرد. نه ناني، نه آبي، نه حتّي يك عدد قاشق! شامِ حلبي ما چند دقيقه دست‌به دست شد. اين به آن تعارف مي‌كرد، آن به اين تا شروع كند. همه باوجودي‌كه سخت گرسنه بوديم، امّا دوست‌ داشتيم همرزمِ ديگرمان «بسم‌الله» بگويد و شروع كند. نماز مغرب و عشاء را همان‌طور ايستاده خوانديم. معلوم بود هيچ كدام از بچه‌ها روحيه‌شان را نباخته بودند. يكي از آن دو نفري كه زخم‌هاي‌شان وخيم‌تر بود، به دستشويي نياز داشت. وقتي به در كوبيديم و ماجرا را به سرباز عراقي حالي كرديم، از همان پشت پنجره نعره زد كه در همان حلبي غذا كارمان را انجام بدهيم!

پيش خودمان فكر كرديم كه خدايا! وقتي ما حتّي روي‌مان نمي‌شود جلوتر از رفيق‌مان آب بنوشيم و غذا بخوريم، حالا چه‌طور روي‌مان مي‌كند كنار آنها دست به‌آب كنيم؟! دوباره به در كوبيديم و هر طور كه شده مشكل‌مان را مطرح كرديم. پس از نماز، خيلي از بچه‌ها از فرط خستگي و كتك‌هايي كه خورده بودند، همانطور ايستاده خواب‌شان برد. من به چهره دو تا از بچه‌ها كه نور كم‌سوي پنجره به صورت‌هاي جوان‌شان مي‌تابيد و ايستاده به ديوار تكيه داده بودند و خواب‌شان برده بود، خيره شدم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون