آن روز در جام شفق مل كرد خورشيد
ابومخنف گفت: بعضي يارانم از ابي خالد كاهلي نقل كردند:
صبحهنگام حسين(ع) دستش را بالا برد و چنين دعا كرد: «خدايا در هر گرفتاري اعتماد من به توست و در هر سختي به تو اميدوارم! در هر امر مهمي به پشتيباني تو دل بستهام! چه بسيار سختيهايي كه قلبها تاب تحمل آن را ندارد و راه چاره را بر آدمي ميبندد! در اين حال دوست از ياري دست برميدارد و دشمن سرزنش ميكند. اين همه را به پيشگاه تو ميآورم و با تو راز ميگويم كه جز با توام رغبتي نيست. تنها تو گشاينده درهاي بسته و برطرفكننده مشكلاتي! هر نعمتي از توست و هر نيكويي تو را سزد! همه راهها به تو ختم ميشود!»
ابومخنف گفت: عبدالله بن عاصم از ضحاك مشرقي نقل كرد: هنگامي كه دشمن به سوي ما آمد، آتشي را كه پشت خيمهها برافروخته بوديم تا مبادا از پشتسر به ما حمله كنند، نگاه كردند. يكي از افراد آنها سوار بر اسبي مجهز جلو آمد و به چادرها نگريست و چون جز شعله آتش چيزي نديد، برگشت و با صداي بلند فرياد زد: «اي حسين! آيا عجله داري قبل از قيامت به آتش برسي؟» حسين عليهالسلام گفت: «اين كيست؟ مثل اينكه شمربنذيالجوشن است.» گفتند: «بله؛ خدا كارت را سامان دهد! خودش است». حسين(ع) گفت: «اي پسر زن بزچران! تو به آتش دوزخ سزاوارتري.» مسلم بن عوسجه به حسين عليهالسلام گفت :«اي پسر رسول خدا! فدايت شوم! آيا او را با تيري بزنم ؟ او اكنون در تيررس است و مطمئنا تير من خطا نخواهد رفت. اين فاسق يكي از بزرگترين ستمكاران است.» حسين(ع) گفت: «تير مينداز! من نميخواهم شروعكننده جنگ باشم.»
حسين(ع) اسبي به نام لاحق داشت كه پسرش عليبنحسين(ع) سوار ميشد.
راوي گفت:
هنگامي كه سپاه دشمن نزديك شد حسين(ع) برگشت و سوار مركب خود شد. سپس به گونهاي سخن گفت كه همه ميشنيدند: «اي مردم! سخنم را بشنويد و عجله نكنيد تا به دليل حقي كه بر من داريد شما را اندرز داده و علت آمدن خود را شرح دهم. اگر عذرم را پذيرفته و سخنم را صادقانه يافتيد و منصفانه قضاوت كرديد، چارهاي جز پرهيز از جنگ با من نداريد و اگر عذر مرا نپذيرفته و با حق و انصاف رفتار نكرديد فاجمعوا امركم و شركاء كم ثم لايكن امركم عليكم غُمَةً ثّم اقضوا الّي و لا تنظرون. اّن وليّي الله الذي نزّل الكتاب و هو يتولّي الصالحين. [شما با آن خدايانتان كه شريك خداي جهان ميدانيد همدست شويد و كار خود را به شورا بگذاريد تا مطلبي بر شما پوشيده نماند. سپس تصميم خود را درباره من به مرحله اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد به يقين مولا و ياور من آن خدايي است كه قرآن را نازل كرده است و از صالحان حمايت خواهد كرد.]»
راوي گفت: دختران و خواهران حسين(ع) با شنيدن اين سخنان، فرياد زده و گريستند. حسين(ع)، عباس(ع) و پسرش علي(ع) را نزد آنان فرستاد و به آن دو گفت: «آنان را آرام كنيد! به جان خود سوگند مطمئنا از اين پس زياد گريه خواهند كرد.» وقتي آنها براي ساكت نمودن زنان رفتند، حسين(ع) گفت: «ابنعباس بيراه نميگفت.»
راوي گفت: به خدا قسم هرگز هيچ سخنوري قبل و بعد از او اين گونه شيوا سخن نگفته است. سپس حسين(ع) گفت: «اما بعد از حمد و ثناي خدا؛ آگاه باشيد كه من چه كسي و از كدام خانواده هستم و به خود آمده و خويشتن را ملامت كنيد. فكر كنيد آيا ريختن خون من حلال و شكستن حرمتم سزاوار است؟ آيا من پسر دختر پيامبر شما و فرزند جانشين و پسرعموي او كه نخستين مومن به خدا و تصديقكننده پيامبر و وحي بود، نيستم؟ آيا حمزه سيدالشهدا عموي پدرم نيست؟ و آيا شهيد جعفر طيار عموي من نيست؟ آيا اين سخن مشهور ميان مردم را نشنيدهايد كه رسول خدا(ص) در مورد من و برادرم گفت: اين دو سرور جوانان اهل بهشتاند. اگر آنچه را ميگويم كه حقيقت است تاييد ميكنيد [بدانيد] به خدا سوگند از زماني كه ميدانستم خدا دشمن دروغ و مخالف دروغگويان است، دروغ نگفتهام؛ و اگر مرا صادق نميدانيد از افرادي كه در ميان شما به صداقت من واقفند از جمله جابربنعبدالله انصاري، اباسعيد خدري، سهلبنسعد ساعدي، زيدبن أرقم، و يا انسبنمالك بپرسيد. ايشان به شما خواهند گفت كه اين سخن را از رسول خدا(ص) در مورد من و برادرم شنيدهاند. آيا اين سخنان، مانع ريختن خون من نميشود؟»
شمربنذيالجوشن در جواب گفت: او [شمر] خدا را بر يك حرف ميپرستد گر بداند حسين(ع) چه ميگويد. حبيببنمظاهر به او گفت: «به خدا سوگند تو قطعا خدا را بر هفتاد حرف ميپرستي و من شهادت ميدهم كه تو راست ميگويي و نميفهمي كه حسين(ع) چه ميگويد. خدا بر قلب تو مهر زده است.» سپس حسين(ع) به كوفيان گفت: «اگر اين سخن مشكوك است، آيا در اين سخن نيز شك داريد كه من فرزند دختر پيامبر شما هستم؟ به خدا سوگند در همه مشرق و مغرب و در ميان شما و يا ديگران كسي غير از من فرزند دختر پيامبر نيست. آيا بدان خاطر در جستوجوي من هستيد كه كسي از شما را كشتهام؟ مال شما را از بين بردهام؟ و يا قصاص زخمي را به شما بدهكارم؟»
راوي گفت: هيچكس سخن نگفت. حسين(ع) گفت: «اي شبثبنربعي! اي حجاربناَبْجَر! اي قيسبناشعث! و اي يزيدبنحارث! آيا شما براي من نامه ننوشتيد كه ميوهها رسيده، باغها سبز و چشمهها پرآب شده، بيا بر سپاه آماده خويش وارد شو؟!» آنان پاسخ دادند ما نامه ننوشتهايم. حسين(ع) گفت: «سبحانالله! چرا؛ به خدا قسم شما نامه نوشتيد.» سپس گفت: «اي مردم! اگر مرا نميخواهيد، اجازه دهيد به جايي امن در زمين خدا بروم.» قيسبناشعث گفت: «آيا به فرمان عموزادههايت گردن نمينهي؟ مطمئن باش ايشان آن گونه كه دوست داري رفتار كرده و به تو بدي نخواهند كرد.»
حسين(ع) گفت: «تو نيز مانند برادرت [محمد] هستي! آيا ميخواهي بنيهاشم بيش از خون مسلمبنعقيل را از تو بخواهند؟ نه، به خدا سوگند ما دست ذلت به آنان نداده و مانند بردگان ايشان را اطاعت نخواهيم كرد. بندگان خدا! از ناسزاگويي شما و از هر متكبري كه ايمان به قيامت ندارد به پروردگار خود و شما پناه ميبرم.»
راوي گفت: سپس حسين(ع) مركب خويش را روي زانو خوابانيد و به عقبةبنسمعان دستور داد به آن زانوبند بزند. آنگاه سپاه به سوي او هجوم آورد.