وارث آدم
علي شريعتي
... ناگهان جرقهاي در ظلمت، انفجاري در سكوت! سيماي تابناك «شهيدي كه زنده بر خاك گام برميدارد»، از اعماق سياهيها، از انبوه تباهيها! چهره روشن و نيرومند يك «اميد»، در شب ظلماني «يأس»!
باز از خانه خاموش و غمزده فاطمه- اين خانه كوچكي كه از همه تاريخ بزرگتر است- مردي بيرون آمد: خمشگين و مصمم و در هياتي كه گويي بر سر همه قصرهاي قساوت و پايگاههاي قدرت، آهنگ يورش دارد و گويي قله كوهي است كه آتشفشاني بيتاب را در دل خود به بند كشيده است و يا تندبادي است كه خداوند بر اين قوم عاد فروفرستاده است و اكنون به وزيدن آغاز ميكند!
مردي از خانه فاطمه بيرون آمده است! مدينه را مينگرد و مسجد پيامبر را! و مكه ابراهيم را و كعبه به بند نمرود كشيده را و اسلام را و محمد(ص) را و كاخ سبز دمشق را و گرسنگان را و دربندكشيدگان را و...
مردي از خانه فاطمه بيرون آمده است! بار سنگين همه اين مسووليتها بر دوش او سنگيني ميكند. او وارث رنج بزرگ انسان است، تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهيم و... تنها وارث محمد! و...
مردي تنها!