عطش ديدهشدن
علي وراميني
عطش ديدهشدن بهجان آدم كه بيفتد بلاي جانش ميشود. اولين تاليفاسد آن دور شدن انسان از زندگي اصيل است. زندگي اصيل به اين معنا كه فرد برطبق باورها، عقايد و احساسات خودش زندگي كند. اين باورها، عقايد و احساسات قطعا براي بخشي خوشايند و براي بخشي ناخوشايند است، اما كسي كه در پي زندگي اصيل باشد به خوشايند و ناخوشايند ديگري توجه نميكند. در اين ميان اگر فردي كه درپي زندگي اصيل است، به اخلاق هم التزام داشته باشد تمام تلاشش را ميكند كه همزمان با زندگي اصيل، اخلاق را هم رعايت كند. اما عطش ديدهشدن هر دوي اينها (زندگي اصيل و زندگي اخلاقي) را به محاق ميبرد. كسي كه ميخواهد هماره در جايي بايستد كه توجهها به او باشد و زير نورافكن سكني گزيند، دست به كارهايي ميزند كه به احتمال زياد با باورها، احساسات و عقايدش همپوشاني نداشته باشد. اين فرد ميان رضايت باطن و رضايت ديگري، دومي را برگزيده است. البته رضايت ديگري با لذات براي اين فرد مهم نيست، اين رضايت چون منجر به شهرت، ثروت و محبوبيت او ميشود برايش
اهميت دارد.
فردي كه بهدنبال جلوه فروشي است، بايد به طريقي خود را به نمايش بگذارد كه به او توجه شود. از اين دست افراد بسيار زياد در شبكههاي اجتماعي و بهخصوص در اينستاگرام ميبينيد، آدمهايي كه به هر دري ميزنند تا مورد توجه قرار گيرند. تبوتاب براي ديده شدن، ابتدا از آدم معروفها شروع شد و بعدها كه با توسعه شبكههاي اجتماعي انحصارِ داشتنِ تريبون شكست، پديدهاي فراگير شد. قبل از آن عدهاي بودند كه از سر خوششانسي يا خوش چهرهاي، جلوي دوربين قرار گرفتند و تصاويرشان آذين بيلبوردهاي شهر شد. آنها اين توهم را پيدا كردند كه بهراستي هنرمند هستند. با آمدن چهرههايي جديد و پرنشاطتر رفتهرفته قبليها به حاشيه ميرفتند و نورافكن به روي كسي ديگر ميافتاد. حال اين فرد مشهورِ بيهنر كه به ديده شدن هم عادت دارد بايد دست به كاري بزند كه دوباره توجه جلب كند. يكي سراغ نويسندگي رفت بيآنكه ابتداييترين اصول نگارش را بداند. به واسطه شهرتش بسياري از ناشرها حاضر شدند تُرهاتش را منتشر كنند، خوب فروخت و هنوز هم ميفروشد. عطش ديده شدن فرد مشهور موقتا فرو كشيد و البته توهم نويسنده بودن هم اضافه شد. يكي ديگر ناكام در رقابت با چهرههاي جديد نمايشگاه عكس ميگذارد، نمايشگاهي كه ايدهاش از اساس سرقتي است. يكي ديگر مترجم ميشود، آن يكي خواننده، بازيگر و اين بازيگر، خواننده ميشود و قس علي هذا.
براي درك اين وضعيت به دو مسابقه تلويزيوني اين روزها نگاه كنيد. مجري هر دو مسابقه هم بازيگر هستند و هم خواننده، اما كدام يك از اجراها، خوانندگي و بازيگري اين دو را 50 سال بعد به ياد ميآورند و به عنوان هنر از آنها ياد خواهند كرد؟ نمونههاي ديگري هم همين روزها داشتيم؛ شومن و بازيگر معروفي كه كنسرتي بسان برنامه آهنگهاي درخواستي برگزار كرد يا فيلمسازي كه نقاشيهايش را در گالري به نمايش گذاشت. خواندن آثار ديگران در كنسرتي بسان دورهميهاي دوستانه براي شومن با اقبال همراه بود اما كپيكاريهاي خانم فيلمساز اين توفيق را نيافت.
ما در زمانهاي زندگي ميكنيم كه سلبريتيها در مقام هنرمند نشستهاند، اما فارغ از اين تمايز كه بحثي مهم و طولاني است هر كدام از اين كساني كه خود را هنرمند ميخوانند اگر اندكي احساس مسووليت در قبال كاري كه انجام ميدهند داشته باشند، ديگر به هر دري نميزنند. اگر اين مسووليت اخلاقي را براي خود قائل باشند، پيش از آفرينش (بيشتر كپي البته) هر اثري، ابتدا از خود ميپرسيدند كه مازاد اثر من براي جامعه چيست؟ ارايه آن چه دستاوردي براي مخاطب من خواهد داشت؟ اينكه من ساعتي آثاري كه ديگران صدها برابر بهتر از من اجرا كردهاند را اجرا كنم چه چيزي به جريان هنري يا فهم جامعه اضافه ميكند؟ اينكه با نقاشيها و عكسهاي كپي تنها عرصه را براي هنرمندان واقعي و درمانده تنگتر ميكنم چه عايدي ديگري دارد؟ اينكه خود را بيهيچ زحمت و استعدادي نويسنده خطاب كنم و چرخ ابتذال داستاننويسي را تندتر ميچرخانم براساس كدام رسالت من است؟ اما كيست كه نداند كه عطش شهرت و ثروت سيرابنشدني است و به زانو در آوردن آن كار هر سلبريتياي نيست.