اُميد...
سروش صحت
داستانك
جلوي تاكسي نشسته بودم. راننده كنار جدول خيابان ايستاده بود و منتظر بود تاكسي پر شود تا حركت كند... هفت، هشت دقيقهاي گذشت اما مسافري نيامد. من تنها مسافر تاكسي بودم. راننده كه معلوم بود خسته شده، سوار شد. پرسيدم: «كي راه ميافتيد؟» راننده گفت: «هر وقت پر شد.» پرسيدم: «كي پر ميشه؟» راننده گفت: «نميدونم... اين خط مسافرهاش خيلي كم شدن.» گفتم: «چرا خطتون را عوض نميكنيد؟» راننده گفت: «به اين خط عادت كردم، سي سال تو اين خط كار كردم.» گفتم: «ولي من اگه بودم خطم رو عوض ميكردم.» راننده گفت: «شما يه ستون توي روزنامه داشتي كه قصههاي تاكسي رو مينوشتي... هنوز هم هست؟» گفتم: «بله.» گفت: «من يه موقعي ميخوندمش ولي الان چند ساليه كه ديگه نميخونم.» بعد گفت: «هنوز كسي ميخونَدش؟» گفتم: «خيلي كم. خيليخيلي كم...» راننده پرسيد: «پس چرا باز هم مينويسياش؟» چيزي نگفتم. راننده ماشين را روشن كرد و راه افتاد. گفتم: «پر نشده بود كه؟» راننده گفت: «بذار بريم... شايد اونور مسافر باشه.»