نه از تاك نشان ماند نه از تاكنشان
مهرداد احمدي شيخاني
در ماه گذشته فرصتي دست داد كه به دعوت اداره ميراث فرهنگي استان خوزستان، براي عكاسي، از ابنيه تاريخي استانم ديدن كنم. يكي از جاهايي كه ديدم، شهر باستاني جنديشاپور و پل تاريخي آن بود كه به دست سربازان رومي اسير در جنگ، در دوره ساساني ساخته شده است. از اين پل تنها چيزي كه امروز باقي مانده، چند «پيلپا» است. پيلپا آن بخش پاييني ستونهاي پل است كه بر بستر رودخانه ميساختند و پايههاي پل روي آن استوار ميشد. رودخانهاي كه اين پل را روي آن ساختند، در اين بخش، آنطور كه به نظر من رسيد، بايد حدود 500 تا 700 متر عرض داشته باشد و طبيعتا براي ساخت پل، كم عرضترين بخش رودخانه همينجا بوده است. اما حيرتانگيز اينكه امروز چيزي از رودخانه عريض بهجاي نمانده و آنچه ديده ميشود، فقط بستري خشك و بياباني است. يعني بعد از حدود 1500 سال، از آن رودخانه، فقط بيابان مانده است.
در دعايي كه از كوروش براي ايران به جاي مانده ميخوانيم كه گفته «خدايا، سرزمينم را از جنگ و دروغ و خشكسالي، در امان نگهدار». رسم بر اين است كه هر كس براي رسيدن به آنچه ندارد يا در امان ماندن از بلايي كه به آن گرفتار است دعا ميكند و اين دعا حكايت از آن دارد كه بليه جنگ و دروغ و خشكسالي، مصيبت امروز و ديروز ما نيست و از همان آغاز پيدايش اين سرزمين به عنوان يك كشور، مصيبتي است كه دست به گريبانش بودهايم و از همان ابتدا آرزو داشتيم كه روزي اين بلايا از سرزمينمان رخت بربندد. جنگ و دروغ كه پديدههايي انسانياند و اينجا كه خاورميانه است، از همان اول، گويي نافش را با جنگ بريدهاند. دروغ را هم كه درصدش را بارها پرسيدهايم و بيجواب مانده و با آن از قديم تا امروز خوب آشناييم. ميماند اين خشكسالي كه هر چه چشم به آسمان ميدوزيم، سال به سال بدتر ميشود و امسال كه فاجعه است و خشكترين سال در اين 50 سال.
يكي از آنهايي كه بسيار از اين خشكي سخن گفته « ابوالفضل محمد بن حسين بيهقي» است كه به گواه همه، در صداقتش شبهه نيست، آنجا كه در تصنيف كتاب خود نوشته «عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وي مي ببايد رفت و در تاريخي كه ميكنم سخني نرانم كه آن به تعصبي و تربُّدي كشد، و خوانندگان اين تصنيف گويند: شرم باد اين پير را. بلكه آن گويم كه تا خوانندگان با من اندر اين موافقت كنند و طعني نزنند». تاريخ بيهقي از آنجايي كه به سرگذشت سلطان مسعود غزنوي پرداخته، به تاريخ مسعودي هم شهرت دارد. در اين كتاب، چگونگي به قدرت رسيدن سلطان مسعود و ماجراهاي او به تفصيل آمده است، از ثروت هنگفتي كه سلطان محمود به جاي گذاشته و شجاعت و جنگاوري خود مسعود، آنجا كه با دست خالي به بيشه ميرفته و شير شكار ميكرده است. چنين پادشاه قدرقدرتي اما، سرنوشتي عجيب دارد. او با آن همه ثروت و اين همه شوكت و شجاعت، كارش به آنجا ميرسد كه در فرار به سوي هند، توسط نوكران خودش كشته ميشود و از دودمان غزنوي جز چند نام كوچك و كوتاه چيزي به جاي نميماند. اما حكايت چيست؟ مسعود پس از به قدرت رسيدن، بعد از مدتي در سرحدات شمالي و شرقي، دچار حمله قبايل بيابانگرد ميشود و براي سركوب آنان لشكر به سرحدات ميكشد. سال اما از سالهاي كم باران و خشكسالي است. لشكر به محل جنگ كه ميرسد، تشنه است و ناتوان. شكست ميخورند و برميگردند. چند بار پياپي چنين ميشود و شكست پشت شكست و همه هم به خاطر خشكسالي و بيباراني. از آن سپاه عظيم و آن شوكت مسعودي هيچ باقي نميماند. مسعود كه به گفته بيهقي، يك تنه و دست خالي، شير شكار ميكرده، از ترس دشمنان به هند فرار ميكند و به دست نوكرش كشته ميشود و تمام. و اين يعني شجاعترين و جنگاورترين و ثروتمندترين پادشاه تاريخ اين مرز و بوم را، خشكسالي به مردي ترسو و فراري تبديل ميكند.
سال 2008 و 2009 ميلادي، خشكترين سالهاي كشور سوريه بود. مردم به جان آمده از اين خشكي، شرق سوريه را به سوي شهرهاي غربي اين كشور ترك كردند و در حاشيه شهرهاي غربي آن ساكن شدند. گرسنگي و بيچارگي به جانشان آورد و به صدا درآمدند. ارتش جوابشان را به خشونت داد. داستان بالا گرفت. منتظران فرصت، اسلحه بين عدهاي پخش كردند، بعضي براي جنگ به سوريه سرازير شدند. جنگ بالا گرفت و شد آنچه شد. اما يادمان باشد كه داستان سوريه از خشكسالي شروع شد. به هوش باشيم. اين خشكترين سال سرزمينمان در 50 سال گذشته است. سرگذشت سلطان مسعود را داريم، ماجراي سوريه را هم ميدانيم از كجا شروع شد. همين يك ماه پيش هم ديديم كه چه گذشت. اما يادمان نرود كه اگر آن سه دليل دعاي كوروش دست به دست هم بدهند، عاقبتي سخت در انتظارمان است كه نه از تاك نشان ماند، نه از تاكنشان.