كائوس/ 6
اسمش صفر بود نه قيصر!
محمد علي علومي
(توضيح: در اساطير يونان، «كائوس» به معناي آشوب، هرجومرج و آشفتگي است. شايد هم معناي كاملا متفاوتي دارد! به هر حال چه فرقي ميكند؟! به قول حافظ: زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و هيچي نگفت!)
آنچه گذشت: با اجازه دكتر الفبا، مدير تيمارستان شهر، خبرنگار مجله «بادمجان بم» -كه من باشم- به ديدار «سهرابجان فلكزده» ميرود تا با او گفتوگو كند كه معلوم شود سهرابجان چهكار كرده و چه زحماتي كشيده كه شده «ديوانه نمونه استان» و افتخار شهر كوچك ما. حالا ادامه داستان:
الفبا با نيشخند و با حركتي نرم و زنانه، دست جنباند و گفت: «باي»! دويد و در سوتش دميد و به دالان رفت. وقت هواخوري ديوانهها بود. عدهاي براي خود دور محوطه ميچرخيدند. ساكت و غمزده... «سهرابجان» صدايم زد و من گيج و هنگ رفتم كنارش روي نيمكت تقولق نشستم. ضبطصوتم را آماده كردم. از ميان جماعت ديوانه، يكيشان ما را ديد. درحالي كه كجوكوله راه ميرفت و دست روي شكمش گذاشته بود، سر بالا گرفت و نعره زد: «قيصر! كجايي كه داشتو كشتن... »! گفت و همپاي سهچهار ديوانه ديگر روبهروي ما نشستند. نگاه به دهان سهرابجان داشتند.
فلكزده گفت: «فيلم قيصر را ديدهاي؟»
گفتم: «دو سه بار.»
سهرابجان گفت: «اين را باش! من خودِ قيصر را ديدهام، آنهم هزاربار!»
«- منظورتان هنرپيشه فيلم است؟»
ديوانهها با نيش باز ما را نگاه ميكردند. حالا عدهشان زياد شده بود و از سر و كول هم بالا ميرفتند.
فلكزده گفت: «نه، كجاي كاري عمو؟! خود آن آدمي را ديدهام كه زندگياش شده سوژه فيلم. اسم اصليش صفر بود نه قيصر. آن اولها شرخر بود و اين آخريها سربهزير شده بود، خيلي! يعني گردي شده بود كه آن ماجرا اتفاق افتاد. صفر، خواهري داشت عقدكرده پسر تاجر عمده، كه اينها كشك و پشم صادر ميكردند و ماتيك و ريمل وارد ميكردند و كاسبيشان خيليخوب ميچرخيد. زد و تاجر، باباي طرف، با يكي از تيمسارها شريك شد. تيمسار خرش خيلي ميرفت. كي جرأت پدرش بود بهش بگويد بالاي چشمت ابروست؟! تاجره پسرش را وادار كرد كه بيخيال خواهر صفر بشود و برود دختر جناب تيمسار را عقد كند. ميخواست ميخش را محكم بكوبد و چونكه تيمسار دستش به دربار بند بود، اينها هم از صدقهسري او بارشان را تا هفتادوهشت پشت بعد ميبستند! پسره اسمش مسعود بود. ديده بودمش. يك قيافه مظلوم و موشمردهاي داشت كه نگو! ولي از آن عقربهاي زير حصير بود. موذي، بيپدر و... فيالفور بله را داد. رفتند خواستگاري دختر تيمسار كه يك عقبمانده ذهني بود. حالاييها ميگويند مُنگل! تيمساره هم از خداش بود كه دخترش را به يكي بيندازد. اصلا نهونويي در كار نياورد. اينها را دستبه دست دادند و تمام! حالا هر دو خانواده با دمشان گردو ميشكستند. خواهر صفر هم افسردگي شديد گرفت. حالاييها ميگويند دپرس شد. نامهاي نوشت و گذاشت سر تاقچه كه: من رفتم!... رفت و گموگور شد كه شد. برادر بزرگشان يك دكان كبابي كوچك داشت. بلافاصله ساطور برداشت و هرچه خاندايي گفت كه: نامردها بايد از مشتِ آدم بترسند، ساطور را بنداز دور!... خواهرزاده بزرگياش كه به گمانم اسمش طاير بود، به هر حال فرمان كه شك ندارم- نبود، بيخيال نصيحتهاي خاندايي شد، حتي گفت: برو كنار خاندايي، والّا به پورياي ولي قسم كه اول مخ تو را ميتركانم، زورم كه به سر تو يكي ميرسد، نفله! آنوقت خاندايي ديد كه سمبه پرزور است، زيرلب غر زد: «برو به درك، مردكه دبنگ! گفتم دستت را نبري...»
من با تعجب پرسيدم: «شما اينها را از كجا ميداني؟»
سهرابجان دستهاي آلوده به پفكنمكياش را بر لبه نيمكت ماليد، رو كرد به جماعت و با تمسخر گفت: «اين را سياحت كنيد! از من ميپرسد از كجا ميداني؟! هي، فلان بن فلان! من در زمان دانشجوييام يكچندوقتي مستاجرشان بودم. حتي دخترشان را ميخواستند بيندازند به من. ولي وقتي كه مسعود به خواستگاريش آمد رايشان برگشت و چوبشان را هم بدجوري خوردند... (آه كشيد و جماعتم آه كشيد) به هر حال، بگذريم! من با صفر رفيق ششدانگ بودم. با هم خيلي ندار بوديم. باور نداري برو تهران، زير بازارچه پرسوجو كن. هنوز خيليها هستند كه مرا با اسم و رسم ميشناسند. بگذريم... داشتم ميگفتم كه خاندايي شاهنامه نميخواند، شعرهاي شاملو را دوست داشت. خودش هم شعر ميگفت. يادم است كه بعدها خاندايي برايم تعريف كرد كه وقتي طاير راه افتاد و رفت، من همانوقت اين شعر را گفتم؛ گفتم كه: «بر زمينه سر بيصبح، سلاخ با ساطور ايستاده است، خدايا سلاخان نبايد خاموش بمانند، هنگامي كه حادثه اخطار ميشود. » بعد خاندايي رو كرد به من و پرسيد: چطور بود؟
گفتم: خيليخوب بود خاندايي. بدهيد يكجايي چاپش كنند. بههرحال خيلي بهتر از شعرهاي پستمدرن است كه سر و تهي ندارند.
خاندايي گفت كه: «... .»
يكي از ميان جمعيت گفت: «سهرابجان بقيهاش را تعريف كن!»
سهرابجان به خود آمد، گفت: «آهان! بله، داشتم ميگفتم كه طاير رفت به سراغ دامادشان مسعود، به همان حجرهاي كه در بازار تهران داشتند. گويا گفته بود كه اي نامرد! چرا خواهر يكييكدانهمان را فراري دادي؟
و گويا مسعود گفته بود: به تو چه؟! دلم ميخواست...
طاير را داده بود به دست شاگردهاي حجره و آنها هم بدجوري مشتومالش داده بودند. حالش را گرفته بودند. طاير چندروز بستري شد و آنوقت از اينرو به آنرو شد. شد همان آدم شرّ قبلي.
طبيعتا ادامه دارد