«مرتضي فرجيان» كه بود و چه كرد
در محضرِ شاگرد تنبل
عمادالدين قرشي
«مرتضي فرجيان» (با القاب متنوعي همچون شاگردتنبل، فيـنگيـلـي، ابـوشـنبليلـه، خانداداش، ترتيزك، شونول، سبدميرزا، داييمرتضي، سپيده، سپيده داييمرتضي، كلتوپي، گلپونه، نديدبديد، هاده، هاله، هديكوچولو)، فرزند عبدالله و متولد 14 مردادماه 1313 تهران، بهجرات يكي از بزرگاني است كه جدا از جريان طنزنويسي، پژوهش و جمعآوري جوكها و لطايف شفاهي، در كشف و شناسايي استعدادهاي طنزنويسي معاصر بسيار موثر بوده است. فرجيان، پيش از انقلاب، رييس جلسات هياتتحريريه توفيق بود و پس از انقلاب مدتي سردبير نشريه فكاهيون (65-1363)، سپس خورجين (69-1365) و در نهايت با حوصله، پشتكار، نظم و دقتي مثالزدني، سردبير هفتهنامه گلآقا شد. كيومرث صابري مينويسد: «سال 1344 آشنايي من با مرتضي به دوستي بدل شد و دوستي من با او تا روز مرگش ادامه داشت. از آنروز به بعد مرتضي برايم يك خاطره همهروزه است و ياد او تا روزي كه زندهام با من خواهد بود... از خودم ميپرسم اگر مرتضي نبود، تو موسسه گلآقا را تاسيس ميكردي؟ و در خلوت خود، جوابم را چنين ميدهم: حتي اگر ميتوانستي، اشتياقش را نداشتي!»
دوران تحصيلات ابتدايي و دبيرستان را در مدارس شريعت (خيابان مولوي)، دارالفنون و اميركبير با اخذ ديپلم طبيعي و بعدها ديپلم ادبي (سال 1339) گذراند. در سال 1341، فارغالتحصيل رشته علوم اجتماعي از دانشگاه تهران شد و همان سال با همكلاسياش همايوندخت منگنهنورايي ازدواج كرد و بعدها صاحب دو دختر (هديه و هاله) شد. فرجيان كه طي سالهاي 1362-1335 در آموزشوپرورش خدمت كرد و با سمت رياست دبيرستان بازنشسته شده بود، اين روحيه تدريس و معلمي را به كار طنزش نيز سرايت داده بود. او همواره در پي كشف استعدادهاي جوان طنزنويسي و درواقع نوعي مديريت فرهنگي در توليد محتواي طنز بود. ابوالفضل زرويينصرآباد مينويسد: «به تشويق آقاي فرجيان به طنزنويسي در خورجين پرداختم. او حق بسيار بر گردن من دارد و بهواسطه ايشان بود كه به گلآقا راه پيدا كردم. » گرچه فرجيان كاريكاتوريست نبود اما در اداره جلسات مربوط به سوژههاي كاريكاتور بسيار موفق عمل ميكرد، بهگونهاي كه جاي خالي او پس از فوتش در گلآقا محسوس بود و بهقول مسعود كيمياگر، شايد يكي از علل تصميم كيومرث صابري در قطع انتشار هفتهنامه، نبودن مرتضي فرجيان بود. احمد عرباني مينويسد: «...فرجيان به عمران صلاحي گفته بود من از كاريكاتور خيلي خوشم ميآيد و دلم ميخواهد براي مراسم بزرگداشت و چيزي از اين قبيل -بعد از مرگم- بهجاي عكس از كاريكاتور استفاده شود». بههمين موازات، فرجيان همواره رابطه خود را با اكثر طنزنويسان دهه چهل ايراني، ازجمله نسل توفيقيون حفظ كرده و برخوردي متعهدانه با مطبوعات طنز ايران داشت. منوچهر احترامي مينويسد: «آمدن من به موسسه گلآقا را شايد بتوان به افتادن من در تور وارستگي فرجيان تعبير كرد.»
كتابهايي همچون «طنزسرايان ايران از مشروطه تا انقلاب» (دوره سهجلدي با همكاري محمد نجفزاده بارفروش)، «بياييد با هم بخنديم»، «لطفا لبخند بزنيد: لطيفههاي ريزه ميزه»، «خنده بر هر درد بيدرمان دواست»، «ديوان فينگيلي»، «شور و شيرين»، «طنزپردازان معاصر» (يادنامه او بهكوشش ريتا اصغرپور) و «شاگردتنبل و آثارش» (يادنامه او به كوشش نجفزاده بارفروش) از مجموعه آثار مكتوب بهجامانده اوست. نخستين نوشتههاي پراكنده طنز فرجيان در توفيق شهريورماه 1337 و بهمرور در اوايل دهه چهل منتشر شده، اما از سال 1342 و عضويت رسمي در تحريريه توفيق تا زمان تعطيلي روزنامه اين همكاري ادامه داشت. نقش او در روزنامه توفيق، غير از مديريت جلسات هفتگي در دو نوبت يكشنبه و سهشنبه، اصلاح «اشعار وارده» و نوشتن ستون پرطرفدار «سبديات» بود. در نقيضهسرايي براي ابيات برگزيده، يد طولايي داشت و «انگولك به جرايد»، «چهلسال پيش در همين هفته» و «در محضر گلآقا» ازجمله ستونهاي محبوب او در هفتهنامه گلآقا بود. از حاضرجوابيهاي نقلشده از او چنين است: «فينگيلي وقتي شنيد كه يكي از كاريكاتوريستهاي تازهكار، بعد از سههفته غيبت، تلفني توسط داييسبيل (محمد پورثاني) پيام داده كه بهعلت سرماخوردگي نميتواند بيايد و كارهايش را انجام دهد، گفت: اينها همه بهانه است، والا چطور من خودم با داشتن بيماري قلبي، فشارخون، ناراحتي كليه و بيماري قند، هر روز ساعت 30/5 صبح پشت ميز كارم حاضر ميشوم؟ در اين موقع ناصر پاكشير سرش را از روي كاريكاتوري كه داشت ميكشيد بلند كرد و با خونسردي گفت: همين ساعت 30/5 صبح آمدن سركار هم خودش يك نوع بيماري است!» و دريغا كه در 23 فروردين 1374، پس از عمري خدمت، عشق و ارادت به طنز و طنزنويسي، به ديار باقي شتافت. ازجمله اشعار طنزش چنين است:
نطقهايي كه شنيدم همهاش عالي بود/ نمك و فلفل آن وعده توخالي بود// حاصل اينهمه نطق و سخن و وعد و وعيد/ سستي و تنبلي و رخوت و بيحالي بود// آنكه ديروز درين شهر گدايي ميكرد/ ديدم امروز كه در شهر دگر والي بود// هركه يكدفعه لبي زد به نباتي روغن/ شكمش پيچ زد و تا ابد اسهالي بود// به گرو رفت ز بخت بد من از خانه/ هرچه طشت و لگن و باديه و قالي بود// بسكه خوش ميگذرد عمر عزيزم بهخدا/ هفته، ماهي به نظر آمد و مه سالي بود// از ازل قسمت هركس شده معلوم و دريغ/ اين وسط قسمت من يكسره حمالي بود!
از گراني آدمي خل ميشود/ سفت هم باشد اگر، شل ميشود// از گراني ميپرد از كلّه هوش/ از گراني ميشود هر گربه، موش// از گراني چاق، لاغر ميشود/ اسب سركش عينهو خر ميشود// از گراني كلّه گردد منگ منگ/ كلّه گردد منگ، پاها لنگ لنگ// از گراني جيب خالي ميشود/ قامت آدم هلالي ميشود// از گراني پير آدم درمياد!/ چشم آدم ميشود خيلي گشاد// از گراني خنده گريه ميشود/ آمپرآمپر برق، از سر ميپرد// از گراني كارمند كمحقوق/ ميكند هي ناله و هي نقونوق// از گراني آدمي گردد گدا/ ميرود آنگه سويدار فنا!
قسمت اين بنده شد دواي مشابه/ هست شفايش يقين، شفاي مشابه//گر كه نيابم شفا و نفله شوم زود/ حتم بُود ختم من، عزاي مشابه// جمله رفيقان من به مجلس ترحيم/ شعر بخوانند، در رثاي مشابه// رفتنم از اين جهان به عالم ديگر/ نيست بهجز رفتن و فناي مشابه// هركه رود زين سراي خاكي و فاني/ ميرسد آخر به يك سراي مشابه// ترسم از اين است، كاندر عالم ديگر/ باز به جرم يكي خطاي مشابه// زندگي فعليام دوباره ببخشند/ بهر مجازات، يا جزاي مشابه!
اي كاكاجون، خرج و دخل من نميآيد بههم/ اولي خيلي زياده، دومي بسيار كم// مثنوي هفتاد من كاغذ شود گويم اگر/ شرح رنج و غصه و بيچارگي و درد و غم// موي من از وحشت نرخ گران گرديده سيخ/ پشت من در زير اينبار گران گرديده خم// كلهام از استماع نطق صدمن يكقِران/ گشته مانند كلمقمري ز بس كرده ورم// بدبياري بهر اينجانب، رسد هي نوبهنو/ تيرهبختي بهر اين داعي، رسد هي دمبهدم// جيب من چون قلب تو پاك است و پاكيزه، ولي/ جيب يكعده بُود مملو ز دينار و درم// چندخطي خواندم از اين شعر بر يك دمكلفت/ گفت: گر خواهي شوي راحت، بخور يكذره سم!.