درباره كتاب «نزديك داستان» اثر علي خدايي
و آنچه نتوان گفت، هرگز گفتن است (عطار)
سيد محمد بهشتي
«در همه تصويرهايي كه اين كتاب در ذهنم باز ميكند» از سينيهاي مسي بزرگ پر از آجيل بگيريم تا سينما ماياك اصفهان و ديوان الفت و باسلق و مارمالادِ قنادي هشتبهشت و تويوتاي قهوهاي زاون قوكاسيان چيز مشتركي هست كه مدتها بود در كمتر كتابي يافته بودم. البته داستان همان داستانهاي هميشگي است؛ داستان بيماري و مرگ، داستان عشق و ازدواج، سرنوشتهاي تلخ و شيرين و... شخصيتها هم همان شخصيتهاي هميشگياند؛ مادر و مادربزرگ و پدر و پدربزرگ و... و اصلا مگر قصه چيست جز بازي كردن با رويدادها و اشخاص و چيدن دوباره و چندبارهشان كنار هم و شاخ و برگ دادن به آنها. اما شايد دههها بود كه كمتر پيش ميآمد با خواندن قصهاي مزهاي بيايد زير زبانم و من بيآنكه برايم مهم باشد كه بالاخره كي با كي ازدواج كرد يا كي سرنوشتش چطور رقم خورد، آرامآرام قصه را بچشم و كيف كنم؛ فرقي هم نميكند كه سينما ماياك رفته باشم، سنم به ديدن فروشگاه فردوسي قد دهد يا نه، مادربزرگم شب يلدا آش دوشوار پخته باشد و... به هر حال همه اين تصاوير درست مثل جريان طبيعي زندگي خودم مرا غرق ميكند و من آنها را چون خاطرات خوش مرور ميكنم و احساس نميكنم ناظري بيگانه و خارج از داستانم. چند دههاي بود كه مادر، محبت، دوست، زيارت و حتي اصفهان و مشهد و طبس از قصهها غايب بود، نه اينكه نباشد، بود ولي انگار چيزي كم داشت. انگار در رگ كاراكترهايشان خون جريان نداشت، درِ خانهها كه باز ميشد بوي برنج دمكشيده نميآمد، اصفهانش چارباغ نداشت و اگر داشت خبري از آبميوه و بستني و بلال يا مسافران تازهواردي كه عابرين را ديد ميزدند نبود. شبها و روزها تفاوتي نداشت؛ شب قدرش قدري نداشت و شب يلدا چيزي بيش از سيام آذرِ تقويم نبود و تفأل زدن به حافظ هم كليشه شده بود. انگار نه انگار كه براي همه ما بالاخره پيش آمده كه يلداها گاهي حافظ را فراموش كرده باشيم و بعدش دلمان سوخته باشد، يا ديوانمان را در اسبابكشي گم كرده باشيم يا مثل نويسنده وقتي بچه بوديم ديوان را در حوض انداخته باشيم و صدايش را درنياورده باشيم و ازقضا همينها هم بوده كه از آن شب، يلدايي فراموش نشدني ساخته. شب يلداي اين داستان مثل شبهاي يلداي كودكي خودمان است، نه اينكه عينا همان باشد ولي در آن خيلي چيزهاي مشترك هست. همانقدر كه نويسنده با خواندن كتاب «سوگ مادر» مسكوب، «وارد لحظه مشتركي با نويسنده» شده ما نيز با خواندن يكايك سطور اين كتاب وارد لحظههاي مشتركي با نويسنده ميشويم. علتش اين است كه «زندگي» با همه تفاوتهايش امري مشترك است. اصلا چيزي كه فرق دارد «تفاله زندگي» است، كه اتفاقا «زندگي» نيست و فقط «زنده بودن» است. مرگ، زنده بودن را تهديد ميكند و نه زندگي را. زندگي آن عصاره ماندگار و مشترك است، تصويري كه به چنگ نميآيد ولي تماشايي است و ما را مبهوت ميكند؛ مثل تصاويري كه ميافتد در آينهكاري حرم حضرت رضا و نويسنده چه خوب گفته كه «در آينهها همه هستيم، ولي تا ميخواهي دست بزني و بپرسي «پس كجاييد، نيستيد» ميروند در تراش آينهاي ديگر ميلغزند». آينهكاري عصاره همه تكثر پيش رويش را ميگيرد و آنچه به بيننده روضه منوره تحويل ميدهد مجلسي پرتلالو و مواج و رقصنده است كه پنداري همه، حتي آنها كه ديگر نيستند، در آن حاضرند. آينهكاري مثل گرفتن گلاب از گل است. حقيقتِ داستان هم عصّاري زنده بودن است براي گزارش كردنِ زندگي. قصه گفتن سخت است چراكه زندگي سيال و به بيان نيامدني است و مدام از دستمان سُر ميخورد و در ميرود ولي به قول عطار قصه درست از جايي شروع ميشود كه برميآشوبيم و عزم گفتن ناگفتنيها را ميكنيم. در «زندگي» وراي مادرها كه سميهاند يا زهرا يا مريم، «مادرانگي» مشترك است. مادرانگي آن عصارهاي است كه در آن محبت بيدريغ و هميشگي هست. نويسنده با خواندن «سوگ مادر»، «مادرانگي» را مرور كرده و ما نيز با خواندن «نزديك داستان» مادرانگي را دوباره در مادرمان مييابيم، حتي اگر ديگر نباشد، چون حتي اگر نباشد باز طعم مادرياش زير زبان هست. نه فقط مادري كه دوستي را هم در دوستي او با زاون مرور ميكنيم. ما دوست زاون نبودهايم ولي مهم نيست؛ تاريخ سينما و دغدغههاي زاون، آنطور كه نويسنده تعريف ميكند، ميشود همان دريچه ملاقات ما با زاون و او را از همين دريچه از نزديك ميشناسيم. اصفهان و مشهد را هم همين طور بايد «از نزديك» شناخت. چه فرقي ميكند كه با اتوبوس به اصفهان برويم يا هواپيما يا قطار، در هتل اقامت كنيم يا خانه قوم و خويش، اصلا اصفهان برويم يا نرويم، مهم اين است كه بفهميم چيست كه اصفهان را اصفهان كرده؛ آن چارباغ و عكاسيها و خياطيها و عابرينش، آن هشتبهشت و فوارهاش، آن نقشجهان و چادرهايش و به قول نويسنده آن «شيشههاي رنگي اصفهانياش كه در آن ميشود اصفهان را هر جور كه بخواهيم تماشا كنيم كه پر از آقاي حقوقي، گلشيري، كيوان قدرخواه و الفت است. پر است از هشتبهشت و چهارباغ، پر از حمام و قبرستان». اين اصفهان است كه هم صفوي است و هم قاجاري و هم امروزي. هم دورنماي اصفهان شاردن است و هم عكسهاي هولتسر و هم اصفهان نقشه سيدرضاخان است. البته براي چشيدن اين عصاره اصفهان واسطهاي نياز است و آن واسطه بايد اصفهاني باشد؛ بايد اهل اصفهان باشد و نه فقطزاده اصفهان يا ساكن اصفهان. بايد با دلش به دلِ اصفهان راه برده باشد و آن را ملاقات كرده باشد و الحق نويسنده كتاب چنين است. من هم معتقدم كه كتاب «نزديك داستان» اثر علي خدايي، داستان نيست عين زندگي است و لذا شايد از هر داستاني به حقيقت داستان نزديكتر باشد كه انقدر خوب ميتواند ما را «همداستان» كند. من به سهم خود اين كتاب را براي همه كساني كه ميخواهند حالشان خوب شود تجويز ميكنم؛ نزديك داستان به قلم علي خدايي و با صداي علي خدايي.