امروز روز رشت است
زندگي در دامن زيباي دلفريب
محمود آموزگار
تا بيستسالگي هيچ رابطهاي با رشت نداشتم. جز اينكه چند باري در تابستان و به مقصد دريا از آن عبور كردم. بيستساله بودم كه به عنوان سپاهي عدالت مامور خدمت در دادگستري لاهيجان شدم. زندگي در لاهيجان، بين مردمي كه گويش، سلوك و اخلاق و نحوه زيستشان برايم جاذبههاي فراواني داشتند، وادارم ساخت كه از بختخوش زندگي در بين ايشان شكرگزار باشم. سپاهيان عدالت در اقصي نقاط كشور تقسيم شده بودند و در اين ميان علاوه بر اين و دو سه نفر ديگر كه سهميه لاهيجان شده بوديم، اسي و فرهاد هم قسمت رشت شده بودند. غروبها بعد از ظهرها يا من ميرفتم رشت پيش بچهها يا آنها ميآمدند لاهيجان. مشتاقانه منتظر بوديم كه دور هم جمع شويم و از كتاب هايي كه خوانده بوديم براي هم تعريف كنيم. از آرتامانوفها، گريگوري ملخوف، فوما گارديف و... مش اسلام، مش جبار، با شبيرو، خالد ميگفتيم و شبها را به سپيده صبح ميدوختيم، چه در كنار استخر لاهيجان و چه در باغ محتشم رشت. در اين ميان رشت با آن غناي فرهنگي و آن حجم وسيع فعاليت هنري، دلربايي ميكرد و اشتياق به زيستن را در وجودم شعلهور ميساخت. ولي اقامتم در لاهيجان و رشت چندماهي بيش نپاييد و من براي طي بقيه خدمت به مشگينشهر رفتم. چهارده، پانزده سالي بين من و رشت فاصله افتاد تا سال 1366. تلاشها براي احداث يك كارخانه آجر ماسهآهكي در رشت نتيجه داد و طرح توليد جزو طرحهاي دهه انقلاب مورد حمايت دولت قرار گرفت. هفت نفر بوديم، همگي تحصيل كرده، طرح بايد جواب ميداد؛ در تمام استان گيلان آجر توليد نميشد و آجر مصرفي استان با كمپرسي از شهرهاي ديگر حمل ميشد. محل كارخانه غرب شهر رشت بود در روستاي صيقلان ورزل. براي ما سرمايهگذاري نبود. زندگي بود و سفرهاي گاه و بيگاه به رشت و كوشش براي سرپا نگه داشتن كارخانهاي كه 55 نفر در آن كار ميكردند، با هر مصيبتي ادامه پيدا كرد تا سال 90. اما بعد از سه برابر شدن دلار و فرسودگي ماشينآلات و نياز به سرمايهگذاري جهت نوسازي ماشينها در شرايطي كه توليد آجر ماسه آهكي توجيه خود را از دست داده بود واقعيت تلخ عريان شد؛ كارخانه را بايد تعطيل ميكرديم و دوباره با رشت خداحافظي. شش سال گذشته و ديگر كارخانهاي نيست بهانه سفر به شهر زيباي دلفريبم. حالا گهگداري خاطرهها را اينطرف و آنطرف تعريف ميكنم و گاهي هم در جملههاي خطي كوتاه در «توييتر» مينويسم. كسي نداند فكر ميكند كهزاده رشتم. فكر بدي هم نيست؛ بخشي از من همچنان در دامن فريباي اين شهر زنده مانده و زندگي ميكند.