همصحبتي
محمد زينالي اُناري
ما سه دوست بوديم، دو نفر خونگرم و اهل صحبت و يكنفر هم درخود و هميشه بيتوجه به كار ديگران. هر سه درس خوانديم و به كاري مشغول شديم؛ هر يك راهي پيموده وارد اجتماع و خانواده شديم. گرايش من به همصحبتي در خانه و با همسر و فرزندم تداوم پيدا كرد، يعني هر وقت كاري در بيرون نداشتم، در خانه قرار ميگرفتم. آن يكي بيشتر با رفقا همصحبت شده، در كافهها و مجالس عيان ميشد و با هر كسي ميگشت و شايعات هم پي او زياد بود. اما دوست سوم بسيار خونسرد و آرام بود كه هنوز نفهميدهام كه دنيا را چگونه مينگرد و كجا كار ميكند. من زياد در كار خود پيشرفت نداشتم، چون دوست و رفيقي به هم نزده بودم. اما آن دوستم كه در همه جا چندين آشنا داشت و هر وقت ميديدم، ميگفت كه چقدر نفوذ دارد و با آن همه شايعه، كلي فرصت و موقعيت براي خودش پيدا ميكرد. دوست ديگرم، مثل شمعي خاموش، گاهي شاد و گاهي غمگين بود و اصراري به گفتن مسائلش نداشت. من بسيار به همسرم و مشورتهايش بها ميدادم، دوستي كه بيشتر اهل دوستيابي بود، اغلب پيش دوستان خوشسروزبانش بود و با آنها مشورت و رشد ميكرد. دوست سوممان هم رفتهرفته عجيبتر و تنهاتر ميشد. هر كسي با هر شخصي كه گفتوگو ميكند، فرهنگ مشترك برقرار ميكند. فرهنگ مشتركي كه ميان زن و شوهر خلق ميشود و خانواده را از جامعه تمايز ميدهد، اخلاق همسران را بيشتر به همديگر شباهت ميدهد. اما فرهنگي كه در ميان دوستان و رفقا و به اصطلاح امروزيها در ميان ميهماني و باند شكل ميگيرد، موجب شكل گرفتن يك سازه اجتماعي از دوستان هممرام در جامعه ميشود. اما وقتي فردي با هيچكس راز و سري در ميان نميگذارد، روز به روز تنهاتر و فاقد شبكه اجتماعي اعم از خانواده و دوستان ميشود. ما هم مثل سه يار دبستاني رسول پرويزي بوديم، اما آن چيزي كه ميانه ما را به هم زد، نه يك افسر، كه روحيه همصحبتيمان بود.